تصورش سخته

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۱، ۲۳:۲۰

لحظه خداحافظی بود .

دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجورم میارن ، با خودم میگم ، ان شالله صد سال دیگه هم کنارمون بمونین . 
بیایم فکر بد نکنیم و خوش بین باشیم . ان شاالله همه پدر بزرگ ها و مادر بزرگها یه عالمه عمر کنن :))
 
 
چه عکس بامزه ای :)ایشالا سالم و سلامت باشن :))
۲۱ تیر ۹۸
پاسخ
:)
ان شاالله :)
۲۲ تیر ۹۸
من الان نمیدونم چطوری باید رف بقیه ی مطالب رو خوند
این الان آخرین
درواقع اولین پست بود؟
۲۹ تیر ۹۸
پاسخ
بله . این اولین پست هست . 
در بیان ( یا فکر کنم وبلاگهای دیگه ) یک قسمتی وجود داره به نام سرآغاز ، که از اونجا میتونین اولین پستمو ببینین . 
البته من حذفش کرده بودم و الان فکر کنم باید بذارمش :)
۳۰ تیر ۹۸
از خونشون برمیگشتین پشتتون آب ریختن؟ :)
۲۹ تیر ۹۸
پاسخ
شهر دیگه هستن برای همین آب ریختن :)
۳۰ تیر ۹۸
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">