اقدامولوژی

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۱۷، ۲۳:۲۰

خب خب خب این قسمت جدیدی هست که می‌خوام در رابطه باهاش صحبت بکنم. قضیه از این قراره که این ترم یک واحدی داریم به نام کارورزی ( بخوانید اقدام پژوهی) و در اون باید یک دانش‌آموز رو انتخاب کنیم که به لحاظ علمی سطح پایینی داره و یا دارای اختلال یادگیری هست و یا اینکه مشکلات خاصی مثل گوشه‌گیری و یا پرخاشگری داره و ... و مشکل این دانش‌آموز رو ریشه یابی بکنیم و در نهایت هم به درمان اون بپردازیم.

 

دانش‌آموزی که من انتخاب کردم و در واقع می‌شه گفت تنها دانش‌آموزی بود که می‌تونستم انتخاب بکنم از پایه‌ی چهارم هست و اسم و فامیل و با چهره‌اش آشنایی داشتم و بهم گفته شد که سطح درسی خیلی پایینی داره. برای شروع کار و جهت کسب اطلاعات ممکن با معلم اون دانش‌آموز ارتباط برقرار کردم که ببینم مشکلات این دانش‌آموز چی هست. سوالاتی از قبیل مشکلات خانوادگی دانش‌آموز/ مشکلات جسمی/ حواس جمعی/ تفاوت نمرات در حضوری و مجازی/ علاقه به چه درس‌هایی و ... 

که معلم کلاس در طی یک حرکت سورپرایز طور جواب داد که :«این دانش‌آموز مفاهیم پایه‌ی اول رو هم به خوبی فرانگرفته و همینطوری پایه به پایه با اون سطح تعلیمات اومده بالا و رسیده به من و منم نمی‌دونم چیکار کنم و مجبورم طبق قانون آموزش و پرورش۱ دانش‌آموز رو پاس کنم بالاتر. اینطور هم که مشخصه والدینش میان و داخل کلاس مجازی شرکت می‌کنن و به جای این دانش‌آموز به سوالاتم جواب می‌دن»

وقتی این‌ها رو شنیدم خیلی غصه خوردم. بابت وضع دانش‌آموز و اینکه چه کاری از دستم برمیاد. سعی کردم اطلاعات بیشتری کسب کنم و متوجه شدم که این دانش‌آموز حتی در ۴ عمل اصلی ریاضی (ضرب جمع تقسیم و تفریق) هم مشکل داره! همچنین که دانش‌آموز با مفهوم جمله هم مشکل داره.

فامیل دانش‌آموز رو داخل گروه کلاسی در شاد سرچ کردم و کلا ۴۰ بار نتیجه سرچ اومد! یعنی اینکه میزان مشارکت دانش‌آموز در کلاس حداقل برای ثبت حضوری بسیار پایین بوده!

با استادم این مورد رو در میون گذاشتم و استادم گفت که به نظرت این دانش‌آموز چه اختلالی داره؟

 

برای اختلال نیازمند اطلاعات بیشتری هستم و اینکه خود اختلال چند تا شاخه داره  ریاضی، نوشتن، خواندن، مهارت‌های حرکتی۲، که باز هر کدوم از این‌ها به موارد مختلفی تقسیم می‌شن و برای هر کدوم از این‌ها نیازمند برگه‌های امتحان‌های حضوری این دانش‌آموز هستم (چون مجازی قطعا والدینش بهش کمک می‌کنن)

 

فعلا تا همین‌جا پیش رفتم و این سری با همین نام ادامه خواهد داشت (البته یک درصد باید در نظر بگیریم که دانش‌آموز ممکنه تغییر کنه)

 

 

۱- قانون آموزش و پرورش اینه که در مقطع ابتدایی هیچ دانش‌آموزی تجدید نشه و به پایه‌ی بالاتر بره!

۲- اگه بیشتر هم داره که نمی‌دونم ...

روزانه‌نویسی کوتاه ۱

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۱۲، ۲۲:۰۲

۱-

محبوبم؛

یادت باشد یکی از شروطمان برای زندگی مشترک این است که کارهای اسباب‌کشی و خصوصا نصب چوب پرده و کوتاه‌کردن اندازه‌های پرده‌ی خانه (با سوزن و نه با چرخ خیاطی) را بنده گردن نگرفته و تمامی این کارها را به عهده‌ی شخصی از خانواده‌ی خودت (ترجیحا پدر) واگذار کرده‌ام.

 

۲-فکر کنم گفتم که چقدر از اسباب کشی و خصوصا نصب چوب پرده خسته‌ام. تازه این یک قسمت کار بوده 🤦‍♂️

 

۳-استادم سه هفته بود کلاس برگزار نمی‌کرد و این هفته هم نماینده گفت به احتمال ۹۰ درصد کلاسی تشکیل نمی‌شه ولی در کمال ناباوری استادمون کلاس برگزار کرد که هیچ دو تا جلسه هم در یک روز برگزار کرد که رسالتش رو در تکمیل غیبت‌های بنده کامل کنه 😑 دقت کنین همین هفته که درگیر اسباب کشی هستم هم باید همه‌ی کلاس‌ها برگزار بشه 🤦‍♂️

 

۴- طرف بهمون زنگ می‌زنه تعارف می‌کنه بیاد کمک کنه،

می‌خوام در جوابشون اینطوری بگم:

- هر کی نیاد ...

والا. این تعارفات الکی چیه خب؟

 

۵- روز اول توی یک سرمای عجیبی خوابیدیم. دو لایه لباس پوشیدم که فقط سردم نباشه(!) و یک پتو هم کشیدم روی خودم 🤦‍♂️😂 یک وضع اسفناکی بود.

 

+«بیان» جان، من الان عکس پروفم رو از کجا پیدا کنم؛ عزیز دلم 🤦‍♂️

ما لبخند خواهیم زد

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲، ۱۳:۳۲

 

+سونیا ... من بدبختم ... کاش می‌دونستی چقدر بدبختم ...

 

- خب الان چیکار می‌تونیم بکنیم؟ دایی وانیا، باید به زندگیمون ادامه بدیم ... بله باید ادامه بدیم؛ روزها و شب‌های خیلی طولانی رو می‌گذرونیم؛ صبورانه امتحان‌هایی که سرنوشت سر راهمون قرار می‌ده رو تحمل می‌کنیم؛ حتی اگه نتونیم استراحت کنیم، به کار کردن برای دیگران ادامه می‌دیم. هم الان و هم وقتی که پیر شدیم. و وقتی ساعات آخر عمرمون فرا رسید، بی سر و صدا می‌ریم. در دنیای بزرگِ دیگه به خدا می‌گیم که ما زجر کشیدیم؛ که گریه کردیم؛ می‌گیم که زندگی سخت بود ... و خدا دلش به حالمون می‌سوزه ... بعدش من و تو، اون زندگی روشن، فوق‌العاده و رؤیایی رو جلومون می بینیم. خوشحال می‌شیم و با لبخند‌ی لطیف بر لبامون به غم الانمون نگاه می‌کنیم ... و بعد در آخر استراحت می‌کنیم ... من بهش باور دارم. از ته دلم بهش باور دارم ... وقتی اون زمان برسه، ما استراحت می‌کنیم.

 


 

 

پ.ن ۱: این (تقریبا می‌شه گفت) مونولوگ از فیلم drive my car هست که قبلا داخل یک پست این فیلم رو معرفی کرده بودم (لینک) . این جملات هم که برگرفته از نمایشنامه‌ی «دایی وانیا» هست و یکی از ارکان اصلی فیلم همین نمایشنامه هست!

پ.ن ۲: خب نمی‌دونم چقدر این عبارات که برگرفته از غرب هست با چیزی که اسلام داره تطابق داره ولی به نظر خودم هر وقت که می‌شینم این مونولوگ رو می‌خونم و یا بهتر بگم این قسمت از فیلمش رو تماشا می‌کنم (که تقریبا ۴ ۵ دقیقه هست)، آروم می‌شم. خیلی خوبه. اون آرامشی که هست و عباراتی که بیان می‌شه رو برای خودم تصور می‌کنم. تصور می‌کنم که دارم با خدا صحبت می‌کنم. می‌خوام از کلی درد و رنجی که کشیدم بگم که قطعا کسی نیستم که بیشترین رنج رو کشیده اما دیگه بعضی اوقات از ظرفیت خودم خارج شده و احساس خوبی بهم دست می‌ده. احساس اطمینان می‌کنم. اینکه یک تکیه‌گاه دارم که اسمش خداست و اون چیزی که ته دلم مونده رو به خدا می‌گم و می‌اندازمش بیرون.

پ.ن ۳: هر چی بیشتر می‌گذره بیشتر درک می‌کنم این فیلم واقعا مستحق برنده‌ی جوایز امسال هست و فکر کنم همین فیلم جایزه‌ی بهترین فیلم رو هم بگیره. مفاهیم قشنگی رو بیان کرده (حداقل به نظر خودم) 

پ.ن ۴: آخر فصل دوباره پست معرفی فیلم بذارم؟ :)‌ از این به بعد آخر هر فصل می‌خوام پست معرفی فیلم بذارم که در اون مدت چه فیلم‌هایی تماشا کردم. به نظرم هر فصل حداقل ۴ یا ۵ تا فیلم درخور تماشا کردن رو داره و چه بهتر که از قلم نیفتن :) و چیز دیگه اینکه فیلم‌ها تلنبار بشن و آخر سال میلادی/شمسی معرفی بشن خسته کننده می‌شه. خودم هم طی اون پست‌ها، آخرش داشتم کم میاوردم و حتی چند تا فیلم رو معرفی نکردم!

عشق چیست؟ - کامنت‌ها رو کم کم جواب می‌دم

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۲۶، ۱۸:۲۱

نمی‌دونم این موضوعی که می‌خوام بگم عادی هست یا نه؛ اما حدود ۲۰ ساله داره از زندگیم می‌گذره ولی تا حالا طعم عشق رو نچشیدم. هنوز نمی‌تونم «مجنون» رو درک کنم. اینکه به «لیلی» به عنوان تنها راه حل ادامه‌ی زندگیش نگاه می‌کرد. یا اینهایی که انقدر با ذوق و شوق دست همدیگه رو می‌گیرن و توی خیابون ها با همدیگه قدم می‌زنن. یا توی آهنگ‌ها از عشقشون می‌گن و با حسشون به اون آهنگ، زیباترش می‌کنن و یا این سریال‌های ایرانی که آخر هر کدوم یک ازدواجی چیزی هست ...

من هیچ کدوم از رفتارهای عاشقانه رو نمی‌تونم درک کنم. چون تا حالا عاشق نشدم. اصلا چجوری هست؟ اینکه یک دختر از جلوم رد بشه و چهره‌ی نورانی جلوش ببینم؟ اینطوریاست؟ من همیشه اینطوری تصور می‌کردم چون اگه اینطوری نباشه که خب خیلی سخت می‌شه. چجوری می‌خوایم اون فرد رو پیدا بکنیم؟

اصلا برای همین هم هست که هیچ وقت نتونستم به ازدواج فکر کنم. به نظرم ازدواج سخت تر از اونی هست که بخوام حتی بهش فکر کنم. بعد خب اگه قرار به خواستگاری رفتن باشه که آدم طی دو جلسه عاشق کسی نمی‌شه. صرفا کسی رو پیدا می‌کنه که از لحاظ اعتقادی اخلاقی شبیهش باشه یا به قولی با هم تفاهم داشته باشن. آیا دو نفری که با هم تفاهم داشته باشن لزوما عاشقْ هم هستن؟ به نظرم نه. پس این عشق قراره کم‌کم به وجود بیاد؟ 

نظر شما چیه؟ تا حالا عاشق شدین؟

روزانه‌نویسی (امیکرون - قسمت سوم) - نظرات رو بعدا جواب می‌دم ...

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۲۱، ۲۳:۱۰

 

 

امروز صبح وقتی می‌خواستم از خواب پاشم متوجه شدم که بابا احساس سنگینی توی سرش داره :) بله بابام هم کرونا گرفت. البته بعد از چند دقیقه متوجه شدم که سر من هم به شدت درد می‌کنه و حس خواب‌آلودگی و بدتر از اون گلودرد شدیدی که داشتم. خواب‌آلودگی و سردرد رو گذاشتم به حساب دیر خوابیدن و گلودرد رو هم به خاطر آلودگی هوا. آخه من هر روز گلودرد دارم و تقریبا یک چیز عادی هست. اما این گلودرد نهایتا تا ظهر باید خوب می‌شد ولی بدتر شد :) و اینکه فهمیدم من هم به کرونا مبتلا شدم ... البته از نوع خفیف‌ترش. بعد از ظهر هم همراه با بابا رفتیم دکتر که چند تا دارو بده و وقتی می‌خواست گلوم رو چک کنه اینطوری بود:

 

- عا کن گلوت رو ببینم.

 

+ عااااااااااا

 

بعد یک ثانیه

- اوه اوه. دهنت رو ببند 🤦‍♂️

 

مثل اینکه اوضاع خیلی بد بوده 😅

الان که داروها رو خوردم خیلی بهترم. تازه اوکالیپتوس هم استنشاق کردم و برای بینی و تا حدودی گلودرد عالی بود. الان گلودردم تا حد زیادی خوبه ولی التهابش رو می‌تونم حس بکنم و اینکه قراره سرفه‌هام از اینی که هست بدتر بشه.

من از سرفه می‌ترسم. از اینکه خشک بشه و قطع نشه. دوبار برام این قضیه پیش اومد و احتمالا دوباره هم پیش بیاد. واقعا ترسناکه. اینکه سرفه «کهنگی» بشه(نمی‌دونم همچین اصطلاحی دارین یا نه. یعنی همون که قطع نشه) و دقیقا برای همینه که دوست ندارم سرما بخورم. چون این سرفه خیلی خیلی سخت برطرف می‌شه. الان هم یک نیمچه حساسیتی سر همین درمان نشدن سرفه پیدا کردم و می‌ترسم که بدتر بشه.

فقط خدا بخیر کنه ...

و دوباره به اونایی که می‌گفتن کرونا چیزی نیست و رسانه داره امیکرون رو ترسناک جلو می‌ده و به عنوان کسی که خانواده‌اش این تجربه رو داشته، باید بگم که لطفا قبل از اینکه بخواین حرف بدون مدرک و دلیل بزنین یک بار همین امیکرون رو تجربه کنین اون وقت ببینیم که نظرتون در این باره چی هست. منی که خانواده ام تجربه کرده متوجه شدم که میزان خطرناک بودن امیکرون خیلی خیلی کمه ولی پدر سیستم ایمنی بدن رو درمیاره. الان مامانم یک هفته هست که درگیر بیماری هست ولی نتونسته به طور کامل احیا بشه. 

این پاراگراف آخر رو یک بار و در دو پست قبلی گفته بودم و باید بگم که یک نفر دقیقا همین حرفا رو میومد بهمون می‌زد و برای من این حرفاش خیلی زور اومد ... 

روزانه‌نویسی (اومیکرون - قسمت دوم و طراحی)

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۱۸، ۲۲:۳۴

حدود دو سال قبل این پست رو نوشته بودم که مربوط به عید سال ۹۶ می‌شد (لینک)

حدود ۴ روز هست که مامانم داره با کرونا می‌جنگه. امروز اما اتفاق جدیدی افتاد. زبون و جلوی دهنش کلی تاول زده بود. اصلا تصور حرف زدن با اون همه تاول هم برام سخت و دردناک بود. حالا بماند که مامانم چه دردی می‌کشیده. با مامان رفتیم دکتر و دکتر هم گفت که مامانم اوردوز کرده! حالا قضیه چی بوده؟ قضیه از این قرار بوده که مامانم دو روز پیش چند تا سرنگ زد به خودش مثل همین دگزا و چند تا تقویتی و سر همونا دیگه حساسیت براش پیش اومد و ... 

الان هم که مامانم داره سرفه می‌کنه .فکر کنم آخرای مریضیش هست. چون من هر موقع سرما می‌خورم آخرین مرحله‌ای همون سرفه هست. اول سرفه‌‌های خلط دار و بعد هم سرفه‌های خشک.

امیدوارم واقعا خوب بشه. چون واقعا کارای خونه خیلی سخته. اینکه خونه رو مدام مرتب بکنم یا غذا درست کنم. لباس‌ها رو بذارم روی بند و یا با ماشین بشورم. باز از یک طرف دیگه هم مراقبت از مامانم هست ولی خب بابام بیشتر این کار رو انجام می‌ده. 

در کل کارهای خونه بسیار کار سخت و طاقت‌فرسایی هست. 

 

طراحی:

در رابطه با طراحی هم یک چیزی همینطوری طراحی کردم و دادم به مسئول نشریه‌ی دانشگاه و گفت خوبه. البته فکر کنم راضی نبود ولی در کل من هم خسته شده بودم. داخل این کانال‌های کاریابی یک نفر پوستر می‌خواست و من هم براش درست کردم و یک پول هم داد بهم :)

اس ام اس واریز پول رو خوندم ذوق زده شدم و برای مامانم هم گفتم و اون هم خیلی خوشحال شد :)‌ باید سعی کنم روحیه‌اش رو خوب نگه‌دارم. 

در نهایت هم یک زمانی بدون کارفرما بودیم. الان از همه جا بهم می‌گن بیا طرح کن برامون. البته پولی هم نداره. چون از دانشگاه‌ و کارگروه‌ها می‌گن این کار رو انجام بدم و منی که عضو رسانه‌ی دانشگاه هستم و مجبورم رایگان این کار رو انجام بدم ...

اومیکرون

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۱۶، ۲۳:۳۵

همون اوایل که سویه‌ی جدید یعنی اومیکرون پخش شد، یک عده از کانالا این سویه رو به شدت ضعیف دونستن و معتقد بودن که مردم نباید در برابر این سویه که بسیار ضعیف هست ترسی داشته باشن و ترس مردم از این سویه رو مسخره می‌کردن ...

الان تقریبا یک هفته هست که درگیر این سویه هستیم. من نه. مامانم و داداشم. مامانم خیلی شدیدتر بود ولی داداشم آثار ضعیف‌تری داشته. و باید بگم که اتفاقا باید ترسید. خیلی هم ترسید. اینکه شما یک هفته بیفتی روی زمین و نتونی کاری انجام بدی، از کل زندگیت عقب میفتی این‌ها هیچ، ممکنه عوارضی داشته باشه که قابل درمان نباشه.

این یک هفته که مامانم درگیر شده واقعا خونه خیلی سوت و کوره. خیلی خیلی زیاد. هیچ رنگ و رویی نداره. بی‌روح شده. بی‌ سروصدا شده. داداشم هم خیلی کم می‌بینم. جالبه که داخل یک خونه هستیم ولی مکالماتمون در حد چند کلمه هست، اینکه براش چیزی ببرم یا نه و همین :(

به نظر من اومیکرون اثرات مرگبارش کمتر شده ولی عوارضش نه. 

 

این چند روز میل به نوشتنم بیشتر شده دوباره ...

و همچنان ایده‌ای برای طراحی جلد پیدا نکردم ...

.... (موقت)

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۱۵، ۲۳:۱۸

برای نشریه دانشگاه که قبولم کرده بودن و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت و حتی بهم پیشنهاد دادن که بیام و جلد نشریه رو هم طراحی کنم و من هم یک ایده  فانتزی و کارتونی به ذهنم رسید و همون رو طراحی کردم و حدود دو روز وقتم رو گرفت و با کلی ذوق و شوق کارم رو ارسال کردم و یک جواب شنیدم:

-«نه. چون فانتزی کشیدی به رده سنی نشریه نمیخوره» 

و خیلی خورد توی ذوقم. خیلی خیلی زیاد. چرا ما باید بزرگ بشیم؟ چرا باید مثل بزرگتر رفتار و فکر بکنیم ؟ 

 

و حالا من موندم و زمان کم و صفحه ای که باید طراحی بکنم برای جلد نشریه با موضوع نوروز...

به شدت غمگینم :(

شادی ها را باید گفت؟

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۱۳، ۱۶:۴۲

چند وقت قبل، یعنی حدود چند ماه قبل یک پستی رو خوندم در ارتباط با اینکه نباید شادی‌هامون رو در فضای مجازی بذاریم. محتوای پستش رو دقیق یادم نیست. شاید هم اینطوری بود که نباید «خیلی» شادی‌هامون بگیم. « چون ممکنه این کار باعث فخرفروشی یا همون «show off» بشه و از طرف دیگه یک حس بدی رو به خواننده‌های پست منتقل بکنه. »

چند عدد روزانه‌نویسی غیر کوتاه :)

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۳، ۰۰:۴۲

دانشگاه و مدرسه

۱- برای دومین بار رفته بودم مدرسه. این دفعه یک مقدار قضیه فرق داشت. یکی از معلم‌ها مدرسه نیومده بود و من مجبور بودم که کلاس رو اداره کنم. البته کلاس کلا سه نفر بودن و اداره‌شون کار خیلی سختی به نظر نمیومد. اول که رفتم داخل کلاسشون، یک مقدار درس پرسیدم و از روش‌های تدریس معلمشون پرسیدم. از جوابهای دانش‌آموزا مشخص بود که معلم خیلی حوصله برای تدریس به خرج نمی‌ده و تدریسش هم کیفیت نداره. در این حد بگم که برای درس علوم می‌گفت که دانش‌آموزا هر کدوم سه خط از روی کتاب بخونن و تمام. یعنی نه آزمایشی و نه چیزی. سعی کردم آزمایش‌های کتاب علوم رو برای بچه‌ها نشون بدم. البته اونجا چیزی نداشتم که بتونم نشونشون بدم و برای همین از آپارات و ویدیو‌های سایر بچه‌ها کمک گرفتم (فکر کنم شاد هم داره) و چه ذوق و شوقی داشتن برای تماشا. 

احساس می‌کردم که باید این مورد رو به مدیر و معاون اطلاع بدم ولی گفتم که توی مسائل مدرسه نباید دخالت کنم. اما خب اون بچه‌ها گناه داشتن ...

یکی از اون بچه‌ها خیییییییلی انرژی داشت. یعنی هی بهش می‌گفتم بشینه سر جاش. می‌نشست و بعد ۲ دقیقه از جاش پا می‌شد و داخل کلاس راه می‌رفت. اول فکر کردم «بیش‌فعال» هست ولی اینطوری نبود. یعنی انرژی زیادی داشت و برای همین باید یک تخلیه‌ی انرژی‌ای چیزی براشون در نظر می‌گرفتم ولی در کل راه‌حلی نداشتم جز اینکه بگم در حیاط بدون.