من و مدرسهی جدید (قسمت آخر-پارت دوم) و یک مقدار روزانهنویسی
ناحیهای که میخواستم داخلش مدرسه برم، مدرسهی خالی نداشت. حتی ۲ ساعت. حدود دو روز با مسئولش وقت گذاشتم که ببینم آیا مدرسهای هست یا نه که در نهایت مدرسهای نبود. برای همین دست به کار شدم که برم نواحی دیگه تا مدرسهای برای خودم پیدا بکنم.
در کل دو تا مدرسه رفتم.
مدرسه اول:
وارد مدرسه شدم. زنگ تفریح بود. در واقع زنگ تفریح تموم شده بود و دانشآموزا به صف شده بودن. معاون آموزشی مدرسه رو دیدم که یک چیز بزرگ دستش بود و با همون راه میرفت. فکر میکردم که دیگه این ابزار برای کنترل بچهها دیگه منسوخ شده. فکر کنم یک سیبیل هم داشت. از این سیبیلهای دهه پنجاهی :) این آقا نزدیک من شد. اولش فکر میکردم که ترسناک باشه اما با اعتماد به نفس رفتم باهاش صحبت کردم. متوجه شدم که مدرسه رو اشتباهی رفتم :) نمیدونستم که از این بابت راضی باشم یا نه. کادری که تقریبا همه مرد بودن. حداقل معاونینش. از مدرسه رفتم بیرون و وارد مدرسهای که بهم گفته شده بود، شدم. مدرسهی خیلی کوچیکی بود. بهش میخورد که مدرسه غیردولتی باشه. اما اینطوری نبود. حیاط خیلی کوچیکی داشت. حتی به درد فوتبال بازی کردن هم نمیخورد. دیواراش رنگارنگ بود اما میتونستم کهنگیشون رو تشخیص بدم. همینطوری راه رفتم. کلاسای به شدت کوچیکی داشت اما تعداد دانشآموزاش هم به همون نسبت خیلی کم بود. در واقع بین ۲۰ تا ۳۰ نفر. سه تا پایه هم بیشتر نداشت. وارد دفتر مدیریت شدم. در واقع دفتر اختصاصی نبود. کنارش معاون اجرایی هم بود. خلاصه اینکه صحبت کردم گفتم میخوام مدرسه رو ببینم و بررسی کنم. مدیرش گفت:«مگه مدرسهی من چشه؟» من هم کپ کرده بودم دیگه. مگه قرار بود چیزیش باشه؟ فقط میخواستم بررسی بکنم و کادرش رو ببینم. شاید فکر کرد که بازرسی چیزی هستم. هر چی خودم رو معرفی میکردم، باور نمیکرد. در نهایت متوجه شد که من برای تدریس اومده بودم مدرسهاش ولی گفتم چیزی قطعی نیست. در نهایت هم کادرش رو معرفی کرد که کلا توی مدرسه یک نفر مرد بود که اون هم معاون بود. با خودم گفتم که من اینجا از تنهایی میمیرم و برای خودم کنسل شده دیدم ...
+ اتاق آقایون و خانوما هم جدا بود!
مدرسه دوم:
مدرسهی دوم رو دوستم معرفی کرده بود. یک مدرسه نزدیک به ناحیهی محل خدمتم. با اتوبوس خیلی راحت میتونستم برم اونجا. وارد مدرسه شدم. خیلی ساکت به نظر میرسید. دانشآموزای معصومی هم داشت. شر و شلوغ که بودن ولی خب این ذات یک دانشآموزه. منظورم از معصومیت اون ته دلشون بود :) خودم هم وقتی که دانشآموز بودم با اینکه دانشآموز خوبی از لحاظ انضباطی محسوب میشدم، اما بعضی اوقات توی دعواهای دانشآموزا شرکت میکردم :)) خلاصه اینکه رفتم داخل مدرسه، فکر کنم مدیرش برگاش ریخته بود از حضور داوطلبانه خودم و خصوصا مدرسهاش که یک مدرسهی نسبتا دور افتاده بود. یک آقای به نظر ۴۰ تا ۵۰ سال و خیلی خوش برخورد و دوست داشتنی. در نهایت هم صحبتهایی داشتیم و پایهی پنجم رو میخواستن به من بدن. اما بعد از صحبت با معاونین به این نتیجه رسیدن که نیروی خرید خدمات برای خودشون بهتره (خودم اینطوری متوجه شدم) دلیلش هم منطقی بود و مربوط به کارای اداری میشد. خلاصه اینکه به نظرم این مدرسه هم کنسل شد.
.
در نهایت همون مدرسهی اول که یک ماه قبل با مدیرش صحبت کردم (لینک) رفتم و قرار شد به عنوان کارورز یک روز در مدرسهی ایشون حضور داشته باشم حداقل یک چیزی یاد بگیرم. مدیرش با روی گشاده از من استقبال کرد و خیلی هم خوشحال شد. معاونش هم که خیلی دوست داشتنی بود. امیدوارم معلماش هم همینقدر دوست داشتنی باشن.
.
کارشناس آموزش ابتدایی ناحیهی محل زندگیم، دیگه چهرهی من رو خیلی خوب به یاد داره و بین همکارانش هم از من تعریفای منفی کرده. اونجا بودم که یکیشون گفت:«این آقا همونی نیست که التماسش میکردیم بره مدرسه؟» و ایشون هم تأیید کرد. در حالیکه کلا دو تا مدرسه بهم پیشنهاد شده بود ... با خودم گفتم که حتما آبروی من رو هم بین استادا از بین برده. چون اکثرشون از من یک پیشزمینهی مثبت داشتن ...
.
دوستام زنگ میزنن میگن که خوب شد کلاس برنداشتم. راحت راحت. مدیرای مدارس خیلی دانشجوها رو آدم حساب نمیکنن. از یک طرف دیگه والدین مدارس هم پر توقع شدن و اگه بفهمن که فرزندشون زیر دست یک دانشجو با صفر سال سابقه تدریس هست، اوضاع جهنمی برای دانشجو درست میشه ... حقوق حق التدریسی دانشجوها هم که سرجمع ۱ میلیون و ۲۰۰ باشه، بعد سه ماه واریز میشه ... خلاصه که وضعیت خوبی نیست. یکی از دانشجوها میگفت که ۵۰ الی ۵۵ تا دانشآموز در کلاسش داره در حالیکه تعداد استاندارد دانشآموز در کلاس ۲۶ نفره!
.
دوباره با یک آقای جدید آشنا شدم. همون دقیقهی اول گفت:«چقدر مأخوذ به حیا هستم.» و من با این عبارت زخمی شدم. یک لبخند زورکی تحویل دادم و رفتم. واقعا آدما چه چیزی در من میبینن که فکر میکنن اینطوریم؟
.
دانشگاه ما مشکل قاشق و پارکینگ داره و برای همین گفتن که همراه با خودمون یک قاشق بیاریم و ماشین هم داخل محوطه دانشگاه نمیتونیم بیاریم. حالا من موندم که چجوری برم دانشگاه. عصر هم هست و نزدیک زمان شلوغیها و خیلی اوضاع جالبی نیست ...