من و مدرسه‌ی جدید (قسمت آخر-پارت دوم) و یک مقدار روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۸/۱، ۲۲:۲۶

ناحیه‌ای که می‌خواستم داخلش مدرسه برم، مدرسه‌ی خالی نداشت. حتی ۲ ساعت. حدود دو روز با مسئولش وقت گذاشتم که ببینم آیا مدرسه‌ای هست یا نه که در نهایت مدرسه‌ای نبود. برای همین دست به کار شدم که برم نواحی دیگه تا مدرسه‌ای برای خودم پیدا بکنم. 

در کل دو تا مدرسه رفتم.

مدرسه اول:

وارد مدرسه شدم. زنگ تفریح بود. در واقع زنگ تفریح تموم شده بود و دانش‌آموزا به صف شده بودن. معاون آموزشی مدرسه رو دیدم که یک چیز بزرگ دستش بود و با همون راه می‌رفت. فکر می‌کردم که دیگه این ابزار برای کنترل بچه‌ها دیگه منسوخ شده. فکر کنم یک سیبیل هم داشت. از این سیبیل‌های دهه پنجاهی :)‌ این آقا نزدیک من شد. اولش فکر می‌کردم که ترسناک باشه اما با اعتماد به نفس رفتم باهاش صحبت کردم. متوجه شدم که مدرسه رو اشتباهی رفتم :) نمیدونستم که از این بابت راضی باشم یا نه. کادری که تقریبا همه مرد بودن. حداقل معاونینش. از مدرسه رفتم بیرون و وارد مدرسه‌ای که بهم گفته شده بود، شدم. مدرسه‌ی خیلی کوچیکی بود. بهش میخورد که مدرسه غیردولتی باشه. اما اینطوری نبود. حیاط خیلی کوچیکی داشت. حتی به درد فوتبال بازی کردن هم نمی‌خورد. دیواراش رنگارنگ بود اما می‌تونستم کهنگیشون رو تشخیص بدم. همینطوری راه رفتم. کلاسای به شدت کوچیکی داشت اما تعداد دانش‌آموزاش هم به همون نسبت خیلی کم بود. در واقع بین ۲۰ تا ۳۰ نفر. سه تا پایه هم بیشتر نداشت. وارد دفتر مدیریت شدم. در واقع دفتر اختصاصی نبود. کنارش معاون اجرایی هم بود. خلاصه اینکه صحبت کردم گفتم می‌خوام مدرسه رو ببینم و بررسی کنم. مدیرش گفت:«مگه مدرسه‌ی من چشه؟» من هم کپ کرده بودم دیگه. مگه قرار بود چیزیش باشه؟ فقط می‌خواستم بررسی بکنم و کادرش رو ببینم. شاید فکر کرد که بازرسی چیزی هستم. هر چی خودم رو معرفی میکردم، باور نمی‌کرد. در نهایت متوجه شد که من برای تدریس اومده بودم مدرسه‌اش ولی گفتم چیزی قطعی نیست. در نهایت هم کادرش رو معرفی کرد که کلا توی مدرسه یک نفر مرد بود که اون هم معاون بود. با خودم گفتم که من اینجا از تنهایی میمیرم و برای خودم کنسل شده دیدم ...

+ اتاق آقایون و خانوما هم جدا بود!

 

مدرسه دوم:

مدرسه‌ی دوم رو دوستم معرفی کرده بود. یک مدرسه نزدیک به ناحیه‌ی محل خدمتم. با اتوبوس خیلی راحت می‌تونستم برم اونجا. وارد مدرسه شدم. خیلی ساکت به نظر میرسید. دانش‌آموزای معصومی هم داشت. شر و شلوغ که بودن ولی خب این ذات یک دانش‌آموزه. منظورم از معصومیت اون ته دلشون بود :)‌ خودم هم وقتی که دانش‌آموز بودم با اینکه دانش‌آموز خوبی از لحاظ انضباطی محسوب می‌شدم، اما بعضی اوقات توی دعواهای دانش‌آموزا شرکت می‌کردم :)) خلاصه اینکه رفتم داخل مدرسه، فکر کنم مدیرش برگاش ریخته بود از حضور داوطلبانه خودم و خصوصا مدرسه‌اش که یک مدرسه‌ی نسبتا دور افتاده بود. یک آقای به نظر ۴۰ تا ۵۰ سال و خیلی خوش برخورد و دوست داشتنی. در نهایت هم صحبت‌هایی داشتیم و پایه‌ی پنجم رو می‌خواستن به من بدن. اما بعد از صحبت با معاونین به این نتیجه رسیدن که نیروی خرید خدمات برای خودشون بهتره (خودم اینطوری متوجه شدم)‌ دلیلش هم منطقی بود و مربوط به کارای اداری میشد. خلاصه اینکه به نظرم این مدرسه هم کنسل شد. 

.

در نهایت همون مدرسه‌ی اول که یک ماه قبل با مدیرش صحبت کردم (لینک)‌ رفتم و قرار شد به عنوان کارورز یک روز در مدرسه‌ی ایشون حضور داشته باشم حداقل یک چیزی یاد بگیرم. مدیرش با روی گشاده از من استقبال کرد و خیلی هم خوشحال شد. معاونش هم که خیلی دوست داشتنی بود. امیدوارم معلماش هم همینقدر دوست داشتنی باشن.

.

کارشناس آموزش ابتدایی ناحیه‌ی محل زندگیم، دیگه چهره‌ی من رو خیلی خوب به یاد داره و بین همکارانش هم از من تعریفای منفی کرده. اونجا بودم که یکیشون گفت:«این آقا همونی نیست که التماسش می‌کردیم بره مدرسه؟» و ایشون هم تأیید کرد. در حالیکه کلا دو تا مدرسه بهم پیشنهاد شده بود ... با خودم گفتم که حتما آبروی من رو هم بین استادا از بین برده. چون اکثرشون از من یک پیش‌زمینه‌ی مثبت داشتن ...

.

دوستام زنگ میزنن میگن که خوب شد کلاس برنداشتم. راحت راحت. مدیرای مدارس خیلی دانشجوها رو آدم حساب نمیکنن. از یک طرف دیگه والدین مدارس هم پر توقع شدن و اگه بفهمن که فرزندشون زیر دست یک دانشجو با صفر سال سابقه تدریس هست، اوضاع جهنمی برای دانشجو درست میشه ... حقوق حق التدریسی دانشجوها هم که سرجمع ۱ میلیون و ۲۰۰ باشه، بعد سه ماه واریز میشه ... خلاصه که وضعیت خوبی نیست. یکی از دانشجوها میگفت که ۵۰ الی ۵۵ تا دانش‌آموز در کلاسش داره در حالیکه تعداد استاندارد دانش‌آموز در کلاس ۲۶ نفره! 

.

دوباره با یک آقای جدید آشنا شدم. همون دقیقه‌ی اول گفت:«چقدر مأخوذ به حیا هستم.» و من با این عبارت زخمی شدم. یک لبخند زورکی تحویل دادم و رفتم. واقعا آدما چه چیزی در من میبینن که فکر میکنن اینطوریم؟‌

.

دانشگاه ما مشکل قاشق و پارکینگ داره و برای همین گفتن که همراه با خودمون یک قاشق بیاریم و ماشین هم داخل محوطه دانشگاه نمیتونیم بیاریم. حالا من موندم که چجوری برم دانشگاه. عصر هم هست و نزدیک زمان شلوغی‌ها و خیلی اوضاع جالبی نیست ...

ترس از قضاوت

امیر + ۱۴۰۱/۷/۵، ۰۰:۰۶

از خونه که میری بیرون، دیگه هیچ جا مثل گذشته نیست. دست و پات می‌لرزه. یک نگاهت به افراد سالخورده است که دارن با حسرت نگاهت می‌کنن. یک نگاه دیگه به جوونایی که از کنارت رد می‌شن و با نگاهشون منتظرن که واکنشی نشون بدی. یک نگاه دیگه خانومایی که حجاب درست و حسابی ندارن و منتظر یک حرکتن که جرقه‌ی دعوا رخ بده و از طرف دیگه خانومای باحجاب که باید بیشتر از قبل باهاشون فاصله داشته باشی که با توجه به اتفاقات اخیر یک وقت فکر نکنن که بهشون آسیب بزنی. از یک طرف دیگه از کنار مأمورا رد می‌شی و جرأت نداری نگاهشون کنی تا بهت مشکوک نشن. لازمه بگم که من بازیگر خوبی هستم اما هیچ وقت نتونستم طبیعی رفتار کنم. دقیقا طوری رفتار می‌کنم که همه بهم شک کنن :))) در حالیکه من یک آدم معمولی هستم با یک پوشش معمولی‌تر و یک ظاهر معمولی‌تر!

تصمیم می‌گیری داخل خونه بمونی. چیزی از اتفاقات روزمره نمی‌نویسی کلمات توی سرت انباشه می‌شن. جمع می‌شن. می‌خوان منفجر بشن. نه از اتفاقات اخیر بلکه از روزمره‌هایی که داخل خونه می‌گذره اما فکر می‌کنی که با نوشتن و انتشار این‌ها انگار که یک آدم بیخیال نسبت به مسائل اجتماعی به حساب میای ... ولی قضیه جایی بدتر می‌شه که با ننوشتن هم ممکنه مورد قضاوت قرار بگیری ... اینکه چرا انقدر ساکت هستی و چرا واکنشی نشون نمی‌دی؟ چرا موضعت رو مشخص نمی‌کنی؟...؟

هم می‌ترسم بنویسم و هم می‌ترسم که ننویسم. بلکه مورد قضاوت قرار نگیرم. چه برزخ عجیبیه :)‌ از اونجایی که به قانون وبلاگم پایبندم که بحث سیاسی رو در وبلاگ و سایر وبلاگ‌ها پیش نکشم هر چند که مورد دوم رو مطمئن نیستم ولی مورد اول رو کامل رعایت کردم؛ اما خب نقشه‌ی نوشتن زیادی رو توی ذهنم دارم که البته طبق معمول وقتی قصد نوشتن داشته باشم، این نقشه‌ها به کل نیست و نابود می‌شن. 

شروع مطالعه‌ی کتاب‌های حیطه‌ی تخصصی و مجلات رشد، رد پیشنهاد تدریس در پایه‌ی اول (دقت کنین پیشنهاد دادن! اجباری در کار نبود) و بدون مدرسه ماندن و روزهای فراوان بیکاری در خانه، پدیدار شدن ایده برای نوشتن کتاب‌ برای معلمان تازه وارد به سبک شیمی مبتکران (نویسنده‌اش کی بود؟ آها بهمن بازرگان)، ایجاد لیست تماشای فیلمایی که توی تابستون تماشا کردم، مثل سال قبل از تابستونم بنویسم، بگم که چطور بود و تصور رویاهای رنگارنگی که توی ذهنم دارم و دنیایی که ساخته‌ی ذهن خودم باشه. می‌خواستم از همه‌ی این‌ها بگم ...

قصد این رو نداشتم وسط حرف بزرگترا بپرم. اما فعلا چیزی نمی‌گم... فکر کنم اینطوری راحت‌تر هستم.

صرفا جهت اینکه نوشته بشه ... (نه خوشحال کننده هست و نه ناراحت کننده)

امیر + ۱۴۰۱/۶/۲۲، ۲۳:۳۲

ذهنم پر از حرفه. نه خیلی ناراحت کننده و نه خیلی خوشحال کننده.

 

امروز رفتم مدرسه‌ای که قرار بود برم و کنسل شد. مواردی که گرفته بودم رو به مدیر مدرسه پس دادم.

اجازه بدین یک مقدار از حسم در رابطه با مدیر مدرسه بگم. کل مکالمات من با مدیر مدرسه در حد ۲ الی ۳ ساعت بیشتر نبود. اما طرز صحبت کردن، نوع پوشش و سادگی، صمیمیت و قاطعیتی که در کارش داشت. نمی‌دونم چی باعث شد که انقدر برام شخصیت جالب و دوست داشتنی باشه. نمی‌دونم حتی چجوری توصیفش کنم. یک شخصیت عجیبی داشت و همین باعث می‌شد که برای کارم انگیزه داشته باشم. 

من مدیرای زیادی رو دیدم. از هر جنسیت و سنی ولی این آقا یک شخصیت دیگه بود طوری که واقعا دلم می‌خواست باهاش همکاری کنم و به عنوان یک کسی که بالا دستم هست کنارش باشم و حتی اگه جایی نیاز به کمک داشت بهش کمک کنم. از اون شخصیت‌هایی بود که به دل آدم می‌نشست. شاید نه برای همه. ولی من چرا ... حتی از پوشه‌ی کاری معلمان با سابقه‌ی داخل مدرسه هم بهم داد.۱

زمانی هم که متوجه شدم مدیر مدرسه سال آخر خدمتش هست و قرار نیست به کارش ادامه بده خیلی ناراحت شدم. خیلی خیلی زیاد. با یک خنده‌ی تلخ هم بهش گفتم که «من با هر کسی که صمیمی می‌شم سال آخر خدمتش هست.»

وقتی هم که با مامان و بابام در این رابطه با کلی ذوق و شوق صحبت می‌کردم خیلی سرد و بی احساس برخورد می‌کنن :/ نمی‌دونم شاید من این وسط مشکل دارم :./

 

.

 

آدم وقتی توی بطن کاری قرار بگیره، خیلی چیزا رو به دست میاره. من با ۴ روز سابقه‌ی تدریس (:دی) تجربه‌های خیلی ارزشمندی رو به دست آوردم. ای کاش زودتر میومدم حق‌التدریس کار می‌کردم :( . و اینکه متوجه شدم چقدر درس‌های دانشگاه سطحی و بدون فایده هستن. باید خودمون بریم دنبال کسب علم و تجربه. ای کاش این کار رو از همون ترم اول می‌کردن. واقعا از همه چی بهتره :)

 

.

 

امروز به طرز باورنکردنی‌ای دومین استاد خوب دانشگاهم رو دیدم. تا به الان سه تا استاد رو داخل دانشگاه دیدم که برام به معنای واقعی الگو هستن و درسشون رو با تمام شوق و علاقه گوش می‌کردم و تکالیف رو داوطلبانه انجام می‌دادم و در کلاس هم حضور سراسر فعالی داشتم(هر چند که مجازی بود)‌ و ایشون هم یکی از اون اساتید بود. حالا ایشون رو توی معاونت آموزش ابتدایی اداره همین ناحیه‌ای که کنسل شد دیدم :)‌ عجب برخوردی و چقدر لذت بردم :)‌ خودم رو بهش معرفی کردم. اون هم من رو با کمی تأخیر شناخت و خوشبختانه پس زمینه‌ی مثبتی از من در ذهنش داشت و این برای من خیلی خوب بود. چه قدر استاد خوش فکر و خلاقی بود و چقدر آدم پیگیری بود واقعا برای این پُستی که در آموزش و پرورش داره خوشحالم :) امیدوارم به پیشرفتش ادامه بده.

 

آدم چهره‌ی استادای دوست داشتنی‌اش رو می‌بینه و اینکه به جایی در زندگی رسیدن، به زندگی امیدوار می‌شه :)

 


۱ پوشه‌ی کار معلمین، اطلاعات محرمانه‌ی برخی از دانش‌آموزان نوشته می‌شه و فقط خود معلم اون کلاس و مدیر مدرسه از این قضیه باخبر هستن.

من و کلاس جدید (قسمت آخر!)

امیر + ۱۴۰۱/۶/۱۹، ۱۶:۲۲

بله همونطور که متوجه شدین این پست احتمالا قسمت آخرم در رابطه با کلاس جدید باشه. چرا؟ چون امروز صبح بهم اطلاع داده شد که ناحیه‌ی محل زندگیم نیاز به دانشجومعلم حق‌التدریس نداره و در نتیجه من هم نمی‌تونم داخل اون مدرسه تدریس کنم :)

 

من هم تصمیم گرفتم که هیچ مدرسه‌ای نرم. چون انگار درخواست من این وسط هیچ اهمیتی نداشته ... 

چند تا وسیله از مدیر مدرسه گرفته بودم و باید هر چی زودتر بهشون پس بدم. چقدر بد واقعا :( 

 

حیف آموزش و پرورش

حیف چیزی که براش وقت بذاری

حیف چیزی که برای شروعش ذوق و شوق داشته باشی ...

 

+اگه اتفاق خاصی افتاد این روند پست‌ها ادامه خواهد داشت(من و کلاس جدید منظورمه)

من و کلاس جدید (قسمت سوم) - برنامه‌ریزی و نکات استرس‌آور

امیر + ۱۴۰۱/۶/۱۸، ۲۱:۴۲

روزی که می‌خوام به عنوان تعلیقی در نظر گرفته بشه رو انتخاب کردم. روز تعلیقی، روزی هست که دانش‌آموزان ورزش و هنر و درس‌های نسبتا سبک رو دارن و لزومی به حضور معلمشون در کلاسشون نیست. (البته برای معلمان بالای ۲۰ سال سابقه تدریس این شکلی هست.) اما در کل چون من حق‌التدریس می‌خوام کار بکنم. می‌تونم اون روز رو مدرسه نیام و به کارای دیگه بپردازم و یا استراحت کنم. 

از اونجایی که من خیلی به فکر سلامتی و تندرستی دانش‌آموزان هستم، روزی رو انتخاب کردم که کمترین تعطیلی ممکن رو در سال تحصیلی جاری داره :))) روز دوشنبه با یک روز تعطیلی (که احتمالا همین هفته‌ی اول مهر باشه) انتخاب می‌شه :دی

اما جدا از شوخی، دوشنبه دقیقا وسط روزهای تدریس هست و خودم هم می‌تونم استراحت کنم و اگه بشه در اون روز، سر یکی از کلاس‌های معلمین برم تا به نوعی کارورزی هم رفته باشم و چیزای جدیدی رو یاد بگیرم. ترجیحا اون معلمی که مدیر مدرسه خیلی ازش تعریف می‌کرد. ای کاش روز تعلیقش با من یکی نباشه :(

 

هنوز برنامه‌‌ریزی تکمیل نشده. طبق این ساعت‌هایی که بیان شده، باید یک برنامه‌ی درسی تهیه کنم.

 

 

با توجه به این برنامه، هر روزی که باید تدریس کنم، ریاضی هم باید باشه. اگه روز تعلیقی رو ۵ زنگه حساب کنیم. دو زنگش بابت ورزش کم می‌شه. یک زنگ هم هنر، یک زنگ هم قرآن. یک زنگ می‌مونه. در اون زنگ احتمالا انشا می‌ذارم.

 

از یک طرف دیگه زنگ‌های ریاضی نباید در زنگ اول باشن و بهتره که زنگ‌های اول رو با دروس سبک‌تر مثل قرآن و هدیه‌های آسمانی شروع کرد و زنگ دوم ریاضی باشه. 

اما علوم درس سنگینی نیست؟ 

برای اجتماعی هم می‌تونم بگم که دانش‌آموزان بیان و کنفرانس بدن. چیزی که فکر کنم خودشون هم خیلی دوست داشته باشن. اگه کلاس‌ها از تخته‌ی هوشمند برخوردار باشن هم خیلی خوب می‌شه. (اما من بلد نیستم از تخته‌ی هوشمند استفاده کنم :))) )

مورد دیگه هم اینکه درس هدیه‌های آسمانی رو می‌تونم از کنفرانس دانش‌آموزا استفاده بکنم. 

یک تبصره‌ی دیگه هم هست اینکه من هر هفته‌ در میون مجبورم که یک زنگ هنر رو هم تدریس کنم. برای همین نیازمند این هستم که دامنه‌ی کارهای هنری که می‌شه انجام داد رو توسعه‌ ببخشم. عکاسی، فیلم‌برداری و مواردی از این قبیل می‌تونه زمینه‌ی هنری رو توسعه ببخشه. از این جهت که من ترم اولم رو با تمام پیش‌نیاز‌های عکاسی آشنا شدم :) 

 

فعلا که اینطوری پیش رفته. 

اما امروز با یک سری نکات به شدت استرس ‌آور رو به رو شدم.

۱- باید جلسه‌ای با اولیا برگزار کنم. همون اول اول. طبیعتا وقتی من رو می‌بینن به این فکر می‌کنن که من خیلی جوون هستم و توانایی تدریس رو ندارم احتمالا سوالاتی بپرسن که چالش برانگیز باشه و مهم‌تر از اون دونستن مدرکم هست و فعلا تدبیر و سناریویی برای سوالات مختلف انتخاب نکردم. اصلا نمی‌دونم معلما اون روزا چه چیزایی رو بیان می‌کنن و والدین هم چه چیزایی می‌پرسن. و عجیبه که چرا توی این سه سال تحصیل در دانشگاه یک نفر این مورد رو بهم گوشزد نکرده بود؟ :/

۲- جلسه‌ی اولیا مربیان هم هست که باز هم از محتویات این جلسه هم هیچی نمی‌دونم. 

باید ببینم که والدین می‌تونن بهم اعتماد کنن یا نه؟ به نظرم باید یک شخصیت شیک و کاریزماتیک رو داشته باشم. شیک شدن رو می‌شه درست کرد، اما کاریزماتیک رو نه! نمی‌دونم چیکار کنم :(

من و کلاس جدید (قسمت دوم)

امیر + ۱۴۰۱/۶/۱۷، ۲۳:۰۸

قصد دارم هر روز از برنامه‌هام بنویسم و مراحل کار برای کلاسی که بهم سپرده بشه ...

 

چالش بعدی که برام به وجود اومده اینه که برنامه‌ی درسی رو چجوری بذارم؟ مدیر مدرسه یک کتابچه‌ای رو به من داد و گفت که بر اساس این می‌تونم انجام بدم. من حال و حوصله‌ی خوندن بندها و مقدمه‌ رو ندارم 😶 فکر می‌کردم که معاون‌ها برنامه‌ی کلاسی رو می‌چینن. در حالیکه اینطوری نبود.

احتمالا هم باید دو تا برنامه بچینم. یکی برنامه‌ برای روزایی که باید از شاد استفاده کنیم و دیگری هم روزایی که باید حضوری در مدریه باشیم. الان که مدارس حضوری هست ولی روزایی هست که به دلیلی ممکنه مجازی برگزار بشه.

یک نکته‌ی دیگه اینکه گروه شاد هم باید داشته باشیم که برگزاریش به عهده‌ی مدیر مدرسه هست. اما به نظرم باید یک گروه پشتیبانی هم بسازم و در اونجا آرشیو کلاسمون باشه. اخباری که از کلاسمون منتشر می‌شه رو اونجا بذارم و از طرف دیگه هم تکالیفی که اعلام می‌کنم رو همونجا ارسال کنم که همه ببینن.

امروز هم یک نکته‌ی دیگه رو متوجه شدم. اینکه دانش‌آموزایی رو قراره ببینم که کلاس اول رو تا اسفند حضوری بودن و بعدش مجازی (و این احتمالا مشکلات خاص خودش رو داشته!!) کلاس دوم مجازی و کلاس سوم هم حدود سه ماه حضوری بودن ... ممکنه با قوانین کلاس به خوبی آشنا نباشن و از طرف دیگه هم اینکه از لحاظ درسی خیلی ضعیف باشن. والدینشون هم احتمالا توقع زیادی داشته باشن ...

حرفی سخنی ؟ :دی

امیر + ۱۴۰۱/۶/۱۶، ۲۳:۰۲

امروز تا حدودی مدرسه و پایه‌ای که می‌خوام تدریس بکنم مشخص شد. با مدیر مدرسه هم صحبت کردم. بهش گفتم که من تجربه‌ی تدریس ندارم و همین کار رو برام سخت می‌کنه. مدیریت کلاس همون چیزی هست که ازش می‌ترسم. اما بالاخره یک روزی باید بتونم کلاس/خانواده/خودم/زندگی رو مدیریت کنم. نه؟ پس چه بهتر همین الان این کار رو در قالب کلاس یاد بگیرم. مدیر مدرسه همچین از حرفم خوشش نیومد. ولی مجبور بود که من رو قبول کنه و البته که گفت بهم در این زمینه کمک خواهد کرد. 

حالا می‌خوام از تجربه‌ها و پیشنهاداتتون در رابطه با مدیریت کلاس بگید. اینکه به نظرتون اگه روز اول رفتین سر کلاس چجوری صحبت می‌کنین و چجوری از دانش‌آموزان زهر چشم می‌گیرین. این خیلی مهمه که در برخورد اولیه با دانش‌آموزان جدی باشیم تا حساب کار دستشون بیاد که خونه‌ی خاله‌شون نیومدن ... 

دانش‌آموزان پایه‌ی چهار هستن - پسر - ۳۵ نفر

:)

چند گزارش کوتاه از آدمای شهر و اتفاقات (۲)

امیر + ۱۴۰۱/۶/۱۵، ۰۰:۰۲

دو ماه قبل این پست رو ارسال کرده بودم (لینک). داخلش از آدمای شهر گفته بودم. اطرافیان و کسایی که خیلی ناراحت بودن و یا غمی در زندگی‌شون دارن. این پست رو می‌خوام به معرفی چند تا خوبی از اطراف بپردازم. 

 

۱- سوار اتوبوس بودم. وسیله‌ی بزرگی هم دستم بود. ایستاده و همزمان با هر گاز و ترمز اتوبوس به این طرف اون طرف رها می‌شدم. وضعیت خیلی سختی بود. با یک دست میله رو گرفته بودم و با دست دیگه هم وسیله رو. .از زمین هم به عنوان تکیه گاه استفاده کردم. اما واقعا برام سخت بود. تا اینکه دیدم یک نفر کنارم به وسیله‌ام دست زد. می‌خواست اون رو برداره. به اون فردی که به وسیله‌ام دست زد نگاه کردم. یک آقای ۵۰ الی ۶۰ ساله بود. در حالیکه نشسته بود، بهم گفت که وسیله رو بهش بدم تا من کمتر سختی بکشم. قبول کردم و خیالم تا حدودی از سلامت وسیله و البته سلامتی خودم راحت شد :دی

 

۲- ماشین رو داخل پیاده‌رو پارک کرده بودم ( بله منم خلافکارم :دی) می‌خواستم از پیاده رو بیارم بیرون دیدم که یک دفعگی ماشین کج شد :/ من هم که شوکه شده بودم. متوجه شدم که ماشین رو انداختم توی جو و مونده بودم که چیکار بکنم. اصلا فکر و ذهنم به جایی نرسید. یک ماشین از کنارم رد شد. می‌خواستم دستم رو برای کمک ببرم بالا ولی پشیمون شدم. با خودم گفتم که وضعیت رو دیده ولی بیخیال بوده و رد شده ( و جالبه که منفی‌ترین حالت ممکن رو در نظر گرفتم 🤦‍♂️) که یک دفعگی دیدم ماشین مذکور، ایستاد و دنده عقب گرفت و جایی پارک کرد. یک آقای ۲۵ تا ۳۰ ساله و ورزشکار اومد بیرون. کنارش هم یک خانوم بود و احتمالا نامزدش. خلاصه اینکه اومد و بهم گفت که سوار ماشین بشم و همزمان با فرمان ایشون پرگاز دنده عقب بگیرم. ایشون هم اون قسمت ماشین که داخل جو افتاده رو با دست گرفت و همزمان که من گاز می‌دادم ایشون ماشین رو بلند می‌کرد. 

خیلی صحنه‌ی وحشتناکی بود. فکر کنم کمرش هم درد گرفت اما چیزی نگفت. فکر کنم باید خیلی بهتر ازش تشکر می‌کردم. امیدوارم که براش مشکلی پیش نیومده باشه :(

 

۳- از حرم می‌خواستم بیام خونه و سوار اتوبوس شده بودم. اونجا کلی آدم داشتن با همدیگه تعارف می‌کردن که روی صندلی بشینن. خیلی وضعیت خنده‌داری پیش اومده بود. قشنگ‌ترین صحنه هم به نظرم جایی بود که یک آقای میان‌سال ایرانی برای یک آقای میان‌سال عراقی تعارف می‌کرد که فرد عراقی روی صندلی بشینه :)

 

۴- در ترم تابستونی و جلسه‌ی اول، با یک حالت تهاجمی از استادم می‌خواستم که بهم اجازه بده تا شنبه‌ها به صورت ناقص در کلاسش حضور داشته باشم. انتظار داشتم که رد بکنه. اما خیلی راحت درخواستم رو قبول کرد. اصلا خیلی عجیب بود برام و متوجه شدم که هنوز هم استادای خوب وجود دارن. (تابستون دو تا درس داشتیم. یکی این بود یکی دیگه هم که پست قبلی گفتم جریانش رو)

 

۵- مورد آخر هم می‌رسه به جایی که سوار مترو بودم و خودم برای یک فرد سالخورده عرافی پاشدم که روی صندلی بشینه :) نوه‌هاش و یا بچه‌هاش بودن که ازم تشکر کردن و منی که «خواهش می‌کنم» رو یادم رفته بود. می‌خواستم داخل گوگل عبارت رو سرچ کنم که متأسفانه خیلی سریع باید پیاده می‌شدم.

 

سعی می‌کنم با همه‌ی مردم خوب باشم. سعی می‌کنم که استفاده‌ی از کلماتم رو در گفتار بهبود ببخشم و کلمات با انرژی مثبت بیشتری رو به کار ببرم. هر موقع سوار اتوبوس/مترو بشم برای فرد بزرگتر، از جام بلند بشم و یا وقتی پیاده بشم از راننده تشکر بکنم (البته خیلی‌هاشون جواب نمی‌دن و احساس می‌کنم که نمی‌شنون صدام رو). جاهای زیادی هم بوده که برای آدمایی که کار خوبی می‌کنن. قضاوت منفی می‌کنم. مثل مورد شماره ۲ هنوز این مورد رو نتونستم برای خودم حل بکنم که نباید  از بقیه توقع بیجا داشته باشم. ممکن بود اون فرد که برای ماشین کمکم کرد، هیچی از این کار نمی‌دونست و کار رو هم خراب تر می‌کرد. نه؟ 

 

از بدی‌ها و حس بد گفتیم. از حس خوب چرا نگیم؟ :) قطعا جای شما و نزدیکتون آدمایی هستن که کار خوب کردن که باعث حال خوب بشه. می‌تونین تعریف کنین و یا از الان تصمیم بگیرین که به یک نفر کمک بکنین. مثل امیلی :)

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۵/۱۹، ۲۲:۲۱

- داشتیم بلند شدن نخل‌ها رو کنار همدیگه تماشا می‌کردیم. یکی از آشناهای دور بود. می‌خواستم پای صحبت رو به یک طریقی باز کنم. ازش پرسیدم که تا حالا نخل بلند کرده یا نه. تأیید کرد و ادامه داد که قبل از کرونا این کار رو می‌کرده. اما یک بار پایه‌ی یکی از نخل‌ها افتاد روی پاش و نمی‌تونست از جاش بلند بشه ... صدای فین‌فینش میومد، باز هم ادامه داد که در خواب، صدایی شنیده که بهش گفته:« پاشو. تو حالت کاملا خوبه.» دیگه دیدم چشماش اشکیه نمی‌تونست حرف زدنش رو ادامه بده. پرسیدم صدای چه کسی بوده؟ اما نمی‌دونست. نمی‌دونستم که چیکار کنم. دستم رو بلند کردم که بذارم روی دستش و محکم فشار بدم یا نه ... شاید نباید اون حرفا رو می‌زدم که حسرتش به دلش نمونه و یا شاید اون حرفا رو باید می‌زدم که دلش خالی بشه. خلاصه که یک بار هم خواستم با یک نفر شروع کنم به حرف زدن، به طور کلی خراب شد ...

 منظور از نخل این‌هاست (کلیک کنید)

 

- یک حس کمال‌گرایی درونم وجود داره. یک صدایی درونم هست. هر موقع رد شدن هیئت‌ها رو می‌دیدم با خودم می‌گفتم کاش منم می‌تونستم برم اون وسط مداحی کنم. دست خودم نیست. وقتی کسی رو می‌بینم که خوانندگی می‌کنه، مداحی می‌کنه، منم دلم می‌خواد این کار رو بکنم. مداحی کلا راحت‌تره پس ای کاش یک روزی این اتفاق بیفته. حداقل این میل و حس فروکش کنه ...

 

- می‌خواستم از محرم همین امسال شروع کنم کار تدوین و تهیه‌ی کلیپ رو به صورت حرفه‌ای شروع کنم. ولی نشد که بشه ... می‌خواستم استارت یک آدم حرفه‌ای رو بزنم. ولی انگار هنوز زوده ... سوژه‌ای هم برای فیلم‌برداری نیست متأسفانه ...

 

- دو سال قبل، دو تا فیلم رو نقد کرده بودم. الان که نقد‌ها رو می‌خونم خنده‌ام می‌گیره. انقدر که سطحشون پایین بود و منی که اصلا تخصصی در اون زمینه نداشتم. با این حال یک مجله از خود ویرگول اون نوشته‌ها رو از من خواسته و من هم درخواستشون رو قبول کردم :)‌ قبلا یک همچین خواسته‌ای داشتم ولی اصلا فکر نمی‌کردم اون نوشته‌ها برای اون مجله ارسال بشه :)

 

- ای کاش آرزوم بگیره ...

 

- چالش داریم چه چالشی :)) بعد سال‌ها یک نفر به اسم علیرضا چالش برگزار کرده. هم می‌تونین وبلاگ‌های جدید رو پیدا بکنین و هم اینکه در چالش شرکت کنین :) 

کلیک برای ورود به چالش

 

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۵/۱۲، ۱۶:۱۶

امیدوارم وقتی به وسطاش رسیدم به خودم نگم :«خب که چی؟» و کل پست رو پاک نکنم :)

 

 

۱- ما ترم تابستونی داریم. در واقع یک ترم اجباری هست که از مهرماه آماده‌ی رفتن به مدرسه بشیم (بخونید بیرون انداخته شدن توسط دانشگاه برای پر نشدن خوابگاه‌ها)‌. از این موضوع بگذریم. دو تا درس داریم. یکی به اسم اخلاق حرفه‌ای معلم و دیگری هم برنامه‌ریزی کلاس‌های چند پایه. مورد اول رو خیلی کاری ندارم چون اصلا به حرفای استاده گوش نمی‌دم به خاطر اینکه تکرار مکررات هست که توی این ۶ ترم خوندیم و شنیدیم و یاد گرفتیم. اما کلاس‌های چند پایه درس جدیدی بود که این ترم داشتیم. از همه جالب‌تر این بود که استادمون سه سال سابقه‌ی تدریس داشته و باز از همه جالب‌تر اینکه تا حالا رنگ کلاس‌های چندپایه رو از نزدیک ندیده :))))‌. البته استاد این درس خیلی آدم زحمت‌کشی بوده و به گفته‌ی خودش دو هفته مهلت داشته که این درس رو تدریس کنه و در طی این دو هفته چندین و چند کتاب در این حوزه مطالعه کرده که بتونه پاورپوینتی رو تهیه کنه و در کلاس ارائه بده. از یک طرف دیگه هم واقعا استاد خوبیه :) از شور و حرارتی که داره و بعضی وقتا هم که بازیگر می‌شه. مثلا ادای رقصیدن درمیاره و یا مشت زدن و دویدن و ... مهم‌ترین چیزی که برام ارزش داشت این بود که فامیل دانشجوها رو حفظه و این خیلی برای من ارزشمنده. بعضی وقتا هم تک به تک با دانشجوها صحبت می‌کنه و از زندگی و مسائل مختلف حرف می‌زنه ...

اما دلیل نمی‌شه بی‌برنامگی دانشگاه رو نادیده گرفت که یک استاد بدون تخصص وارد کردن. نکته‌ی جالب دیگه هم این بود که موقع انتخاب واحد یک فرد دیگه قرار بود که برای ما تدریس کنه و بعد از تموم شدن مهلت انتخاب واحد، نام استاد عوض شد و جایی برای اعتراض باقی نموند :)

 

۲- این برنامه‌ی ترم تابستونیه که باید در طی ۴ هفته تموم بشه 

 

 

حضور در ساعت ۷ صبح و در کلاس درس از نکات جالب هست در حالیکه مدرسه از ساعت ۸ شروع می‌شه و اگه مدیر و یا معاونی باشه حداقل ساعت ۷:۴۰ باید در مدرسه حضور داشته باشه ...

چهار روز هفته رو کلاس هستیم و تایم بعضی از کلاس‌های دیگه‌ام در خارج از دانشگاه با این کلاس‌ها تداخل داره . بعضی روزها هست که کلا در خونه ۳ الی ۴ ساعت حضور فعال دارم. 

در کل تایم خیلی فشرده‌ایه.

 

۳- روز اول محرم بود که با یک پیرهن رنگی اومده بودم دانشگاه و وارد کلاس که شدم دیدم که اکثر کلاس مشکی پوشیدن :))) من اصلا نمی‌دونستم محرم هست ولی این که این همه نفر مشکی پوشیده بودن برام جالب بود. روزای بعدش هم مشکی نپوشیدم و به دانشجوهای مشکی‌پوش اضافه می‌شد. یک عده هم بهم می‌گفتن که مشکی بپوشم و ممکنه حراست بابت این کار ایراد بگیره. اما من لباس مشکی ندارم و اگر هم بخوام لباسی برای روزهای عزاداری بپوشم، لباس سبز پررنگ هست که اون رو هم نگه‌داشتم برای روزهای تاسوعا و عاشورا وگرنه‌ روزهای دیگه رو لباس معمولی می‌پوشم. مشکی رنگ دلگیری هست و برای منی که روی رنگ‌ها حساس هستم، این رنگ لباس خیلی اذیتم می‌کنه ...

 

با دوستام توی سلف بودیم و می‌خواستیم که غذا بخوریم. اکثر کسایی که داخل سلف بودن،لباس مشکی به تن داشتن، یکی از دوستام به طنز گفت:« انگار اومدیم مراسم ختم غذا بخوریم. همه مشکی پوشیدن.» همه‌مون خندیدیم :))))

 

 

 

خیلی وقته فیلم ندیدم، انیمیشن ندیدم. سرم خیلی شلوغه. وقتی برای استراحت و نفس کشیدن ندارم. نمی‌دونم تا کجا توان دارم ولی فعلا هم خسته‌ام. ترم تابستونی و باز از مهر مدرسه و روزهایی که استراحت کردن معنایی نداره. خصوصا اینکه اگه کلاس چندپایه باشیم ... خلاصه اینکه امیدوارم یک روستایی نزدیک شهر بیفتم که رفت و آمد راحت و سریع باشه و بتونم به کارای دیگه‌ام برسم و مهم‌تر از اون استراحت بکنم. اما دانشگاه تموم نمی‌شه. روزهایی که تعطیل هستیم (پنجشنبه و جمعه) به احتمال ۹۹ درصد کلاس‌ها به صورت مجازی برگزار می‌شه و این بین قطعا یک دونه استاد گیر وجود داره ... خلاصه که من وزیر آموزش و پرورش رو بابت این تصمیم نمی‌بخشم و منتظر روزی هستم که کار خودش/بچه‌اش/خاندانش بهم گره بخوره ... اگر هم نخورد، دنیای دیگه‌ای هم هست که اونجا قطعا کسی هست که بخواد عادلانه به این قضیه رسیدگی بکنه ...