سال نو

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۹، ۱۹:۰۳

این هم طرحی که برای سال نو و برای جلد نشریه‌ دانشگاه طراحی کرده بودم ولی قبول نکردن :(

 

 

البته یک چیزی شبیه این بود. منتها افقی بود. می‌گفتن محتواش کودکانه هست. برای یک عده طراح هم فرستادم اونها هم گفتن طرح جذابی هست ولی خوب رنگبندی خوبی نشده ... به هر حال این همه‌ی تلاشم بود دیگه و بعدش خیلی ناامید و دل زده شدم. اصلا دلم به طراحی نمی‌رفت. چون باید دوباره طراحی می‌کردم ... 

 

دوباره طراحی کردم. یک طرح دیگه ...

 

 

که دیگه در اوج بی‌انگیزگی درستش کردم. که مسئول عزیز به همین تصویر ساده هم رحم نکرد و اون رو تبدیل به این تصویر کرد 🤦‍♂️ (لینک)

 

سال نو مبارک

+چقدر از رنگ سال خوشم میاد.

++ باقی «سین» های تصویر اول رو هم خودم خوردم دنبالشون نگردین :دی


 

 

۱۴۰۰ برای من

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۷، ۱۸:۰۰

مثل اینکه یک سال دیگه هم گذشت. دارم پست‌های سال قبل رو می‌خونم. به نوعی برام حکم دفترچه خاطرات رو دارن. البته که یک دفتر جداگونه هم دارم که هر چند ماه یک بار به سرم می‌زنه و می‌رم اونجا چند جمله‌ای می‌نویسم و می‌ذارمش کنار که در آینده دوباره اون‌ها رو بخونم و یک لبخند گنده بزنم و بگم که چه روزگاری داشتم.

 

الان که می‌شینم پست‌ها رو می‌خونم متوجه می‌شم که در لحن نوشتارم تفاوت چندانی با الانم حس نمی‌شه. این ثبات رو دوست دارم و از این نوع نوشتن هم بیشتر خوشم میاد تا اینکه رسمی بنویسم (اونطوری واقعا برام سخته)

-ماه رمضون و دو تا داستان چالش برانگیزی که داشتم ... یکیش برگزاری مسابقه‌ی کشوری بود و داوری که خیلی اهل کار نبود و اون یکی دیگه هم دعا خوندن بود که به زور -نشستم بین جمع دعا خوندم 🤦‍♂️

-دو تا دیدار وبلاگی داشتم :) در نوع خودش جالب و قشنگ بود. آشنا شدن با آدمای مجازی در قالب فضای حضوری یکی از فانتزی‌هایی بود که خیلی بهش فکر می‌کردم و همیشه تصور می‌کردم که این مدل دیدارها چجوری هست. من که تجربه‌ی خوبی داشتم ولی دیگه فکر نکنم با کسی دیدار حضوری داشته باشم 😅

-از ترم مضخرف ۴ که امتحانات آخر ترم من رو تبدیل به یک مرده‌ی متحرک کردن. چقدر کار عملی و امتحان داشتم اون موقع. واقعا اذیت کننده بود. همونجا بود که از رشته‌ام خیلی ناراضی شدم :( و حتی اومدم از بدی‌های رشته‌ام نوشتم و گفتم که اشتباه کردم و راضی نیستم از شرایطی که در حال حاضر دارم. 

-فوت شدن یکی از آشناهای دورمون به خاطر کرونا و به طرز وحشتناکی که فوت کرده بود و یکی دیگه که دیابت داشت و کلی حرص و جوش خورد و کنارش هم کرونا گرفت و به خاطر همین نارسایی کلیه گرفت و تا به الان مجبوره هر دو روز یک بار دیالیز رو انجام بده :( امیدوارم هر چی زودتر پیوند کلیه رو انجام بده ...

- دیدن فصل ۵ سریال مانی هایست و انتظاری که بالاخره به سر رسید (حدود یک سال منتظر بودم) و تونستم ببینمش

- سری پست‌های یخ شکن. اون موقع توی مد تماشای آثار کلاسیک شرقی بودم . هفت سامورایی و راشومون و دو سه تا انیمه‌ی قدیمی که خیلی زیبا بودن :') ای کاش می‌شد دوباره برگردم به دوران قبل از تماشاشون و بشینم تماشا کنم. ولی دیگه بعدش اثری کلاسیک ندیدم. البته توی لیست تماشا هست ولی معلوم نیست کِی ببینم ...

- و پاییز شروع شد و کلاس‌ها و شروع ترم ۵. دوست داشتنی ترین ترمی که داشتم و درسی که عاشقش شدم ولی نتونستم بفهمم چجوری می‌تونم در ایران مشغول به تحصیلش بشم :( کسی هم پاسخگو نبود :(

- تماشای دوباره سینمایی «هنوز هم آلیس» و «پدران و دختران» از نکات جذاب دیگر در این فصل پاییز بود. جایی که دوباره برگشتم به گذشته که این فیلم‌ها رو تماشا کرده بودم. این دو فیلم از معدود فیلم‌هایی بودن و هستن که تا حالا نشستم دوباره و حتی سه باره تماشا کردم. فیلم‌های عالی‌ای نیستن ولی خیلی دوستشون دارم. 

- حضوری شدن مدارس :) اتفاقی جذاب برای من و اتفاقات عجیب و غریبی که روز اول برام افتاد :))

- فصد کرده بودم که بشینم و پادکست درست کنم ولی فعلا شرایطش رو ندارم. شاید در آینده و چند سال آینده تر :)

- تنها داستان کوتاهی که نوشته بودم - فیلم کودا و ماشین من را بران :)

- امتحان ترم ۵ که امتحاناتش همگی آسون بودن و نمرات خوبی که کسب کردم 

- گذروندن یک واحد موسیقی برای یادگیری نت ها و استادی که من رو (احتمالا برای پول خودش) به گروه کر دعوت کرد ولی قبول نکردم.

- صحبت کردن با یکی از بلاگرها در رابطه با داستان‌ها که در نوع خودش جالب و قشنگ بود. 

- خوابی که دیدم و در رابطه با چیزی که آرزوش رو داشتم ...

- رفتن به یک تئاتر بعد از حدود چند سال و جمعیت شلوغی که اونجا بود. 

- رفتم روی مود سریال تماشا کردن. arcane رو تماشا کردم و لذت بردم و می‌خواستم سریالها رو ادامه بدم اما ...

- اما کرونا گرفتم. در واقع کرونا گرفتیم و کارهای سخت خونه که باید جای چند نفر دیگه انجام میدادیم. روزگار سختی بود. 

- کارهای پوستر برای دانشگاه که انجام می‌دادم

- طراحی جلد نشریه دانشگاه که البته قبول نکردن و خیلی حس بدی بهم دست داد ...

- اولین پولی که تونستم از طراحی کسب بکنم  ...

- شروع ترم ۶ و استادای تخس و نچسبش.

- اسباب کشی

- تئاتر هفت آسمان که رفتم و موضوعش در رابطه با همین نیمه‌‌ی شعبان بود. 

 

سال پر فراز و نشیبی بود. یک جاهایی خوب بودم و یک جاهایی باید بهتر می‌شدم ...

 

این‌ها همگی خلاصه ای کوتاه از وضعیتم در امسال بود. البته جا داشت بیشتر بگم ولی دیگه نشد ..

خودکشی۲

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۴، ۱۸:۰۰

توی این لینک (کلیک کنید) همه موارد گفته شده. 

 

از دیشب داشتم به این موضوع فکر می‌کردم و اینکه چند تا سناریوی مختلف برام به وجود اومد. 

 

-همین چند وقت قبل وبلاگ یکی از بلاگرهای بلاگفا رو داشتم می‌خوندم. مبتلا به سرطان بود و اینطور که می‌تونستم متوجه بشم در خارج از کشور و یکی از کشورهای اروپایی مشغول درمان بود. اما متأسفانه روند بیماری سرطان در بدن این فرد طوری پیش رفت که دیگه امیدی برای برگشت ایشون به شرایط عادی نبود و در آخرین پستی که از ایشون منتشر شد، اینطوری نوشته بود که به بیماران سرطانی که به زودی می‌میرن، یک مدل دارو و یا قرصی بهشون داده می‌شه تا بمیرن و از درد و رنجی که قراره در آخرین لحظات آخر عمرشون بکشن، در امان بمونن و مثل اینکه اون بلاگر قرصی که معرفی کرده بود رو خورده ... چون آخرین پستش بود. (سال‌ ۱۳۹۶)

 

- (اسپویل سریال شرلوک فصل دو) موقعیت دوم در آخر فصل دوم سریال شرلوک رخ می‌ده. جایی که شرلوک یا خودش رو می‌کشه و یا اینکه جون سه تا از دوستاش رو از دست می‌ده! اگه همچین موقعیتی مثل شرلوک برای شما پیش بیاد می‌خواین چیکار کنید؟

 

- این مورد هم که تا حدودی شبیه موقعیت قبلی هست، همه‌مون داستان شهید فهمیده رو شنیدیم. نوجوونی که با نارنجک دوید سمت تانک و راه رو برای تانک‌ها به کلی بست. آیا اسم این کار رو هم می‌تونیم خودکشی حساب کنیم؟

و یا شنیدم کسایی بودن که می‌خواستن از سیم خاردار رد بشن ولی نمی‌تونستن و یک نفر باید می‌چسبیده به سیم خاردار و کشته می‌شده تا بقیه بتونن از بدن اون فرد استفاده کنن و از سیم خاردار رد بشن (نمی‌دونم چقدر درسته و فقط شنیدم)...

 

 

از سال قبل تا به الان اخبار خودکشی دو نفر رو شنیدم. آشنا نیستن ولی خیلی هیاهو کرد. یکیش یک دانشجوی دکترای روانشناسی دانشگاه فردوسی مشهد بود که اصلا علت خودکشی مشخص نشد. یک جلسه حضوری با دانشجویان تشکیل شد که همه بیان صحبت کنن و مقصر ماجرا شناخته بشه و حتی جلسه هم به صورت لایو در اینستاگرام هم پخش می‌شد و همونجا چند نفر گفتن که کسایی که اینجا اومدن برای اعتراض، اکثرا برای رسیدن به منافع خودشون هستن و اصلا دلسوز اون دانشجویی که خودکشی کرده نیستن. از قضا زمان این جلسه هم مصادف بود با انتخابات و چند ماه هم از اون اتفاق گذشت و دیگه خبری از وضعیت اون دانشجو نشد.

 

و دیگر خبر خودکشی هم مربوط به یک استادیار (فکر کنم استادیار بود) از دانشگاه‌های تهران بود که داخل پروفایل اکانت تلگرامش دلیل خودکشی‌اش رو در قالب عکس متن دار بیان کرده بود و اول یک عکس از خودش با لباس روشن و لبخندی بر لب و بعدش ۴ تا عکس متن دار از کسایی که قصد قلدری اجتماعی بر این شخص رو داشتن (همراه با اسم و فامیل اون اشخاص) و عکس آخر هم عکس خود فرد بود با لباسی مشکی و غمی که می‌شد داخل چشماش دید. و فکر کنم یک عکس دیگه هم بود ولی نمی‌دونم متن بود یا چی🤷‍♂️ اما این‌ها رو گفت که اون افراد به سزای اعمالشون برسن و یا حتی اینکه فرد دیگه‌ای رو هم اذیت نکنن ...

 

اگه تمام موارد بالا رو در نظر بگیریم، باید تعریف مثبتی از خودکشی هم وجود داشته باشه نه؟ مثل فداکاری ...

مبحث عجیب ولی سختیه 

اقدامولوژی

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۱۷، ۲۳:۲۰

خب خب خب این قسمت جدیدی هست که می‌خوام در رابطه باهاش صحبت بکنم. قضیه از این قراره که این ترم یک واحدی داریم به نام کارورزی ( بخوانید اقدام پژوهی) و در اون باید یک دانش‌آموز رو انتخاب کنیم که به لحاظ علمی سطح پایینی داره و یا دارای اختلال یادگیری هست و یا اینکه مشکلات خاصی مثل گوشه‌گیری و یا پرخاشگری داره و ... و مشکل این دانش‌آموز رو ریشه یابی بکنیم و در نهایت هم به درمان اون بپردازیم.

 

دانش‌آموزی که من انتخاب کردم و در واقع می‌شه گفت تنها دانش‌آموزی بود که می‌تونستم انتخاب بکنم از پایه‌ی چهارم هست و اسم و فامیل و با چهره‌اش آشنایی داشتم و بهم گفته شد که سطح درسی خیلی پایینی داره. برای شروع کار و جهت کسب اطلاعات ممکن با معلم اون دانش‌آموز ارتباط برقرار کردم که ببینم مشکلات این دانش‌آموز چی هست. سوالاتی از قبیل مشکلات خانوادگی دانش‌آموز/ مشکلات جسمی/ حواس جمعی/ تفاوت نمرات در حضوری و مجازی/ علاقه به چه درس‌هایی و ... 

که معلم کلاس در طی یک حرکت سورپرایز طور جواب داد که :«این دانش‌آموز مفاهیم پایه‌ی اول رو هم به خوبی فرانگرفته و همینطوری پایه به پایه با اون سطح تعلیمات اومده بالا و رسیده به من و منم نمی‌دونم چیکار کنم و مجبورم طبق قانون آموزش و پرورش۱ دانش‌آموز رو پاس کنم بالاتر. اینطور هم که مشخصه والدینش میان و داخل کلاس مجازی شرکت می‌کنن و به جای این دانش‌آموز به سوالاتم جواب می‌دن»

وقتی این‌ها رو شنیدم خیلی غصه خوردم. بابت وضع دانش‌آموز و اینکه چه کاری از دستم برمیاد. سعی کردم اطلاعات بیشتری کسب کنم و متوجه شدم که این دانش‌آموز حتی در ۴ عمل اصلی ریاضی (ضرب جمع تقسیم و تفریق) هم مشکل داره! همچنین که دانش‌آموز با مفهوم جمله هم مشکل داره.

فامیل دانش‌آموز رو داخل گروه کلاسی در شاد سرچ کردم و کلا ۴۰ بار نتیجه سرچ اومد! یعنی اینکه میزان مشارکت دانش‌آموز در کلاس حداقل برای ثبت حضوری بسیار پایین بوده!

با استادم این مورد رو در میون گذاشتم و استادم گفت که به نظرت این دانش‌آموز چه اختلالی داره؟

 

برای اختلال نیازمند اطلاعات بیشتری هستم و اینکه خود اختلال چند تا شاخه داره  ریاضی، نوشتن، خواندن، مهارت‌های حرکتی۲، که باز هر کدوم از این‌ها به موارد مختلفی تقسیم می‌شن و برای هر کدوم از این‌ها نیازمند برگه‌های امتحان‌های حضوری این دانش‌آموز هستم (چون مجازی قطعا والدینش بهش کمک می‌کنن)

 

فعلا تا همین‌جا پیش رفتم و این سری با همین نام ادامه خواهد داشت (البته یک درصد باید در نظر بگیریم که دانش‌آموز ممکنه تغییر کنه)

 

 

۱- قانون آموزش و پرورش اینه که در مقطع ابتدایی هیچ دانش‌آموزی تجدید نشه و به پایه‌ی بالاتر بره!

۲- اگه بیشتر هم داره که نمی‌دونم ...

روزانه‌نویسی کوتاه ۱

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۱۲، ۲۲:۰۲

۱-

محبوبم؛

یادت باشد یکی از شروطمان برای زندگی مشترک این است که کارهای اسباب‌کشی و خصوصا نصب چوب پرده و کوتاه‌کردن اندازه‌های پرده‌ی خانه (با سوزن و نه با چرخ خیاطی) را بنده گردن نگرفته و تمامی این کارها را به عهده‌ی شخصی از خانواده‌ی خودت (ترجیحا پدر) واگذار کرده‌ام.

 

۲-فکر کنم گفتم که چقدر از اسباب کشی و خصوصا نصب چوب پرده خسته‌ام. تازه این یک قسمت کار بوده 🤦‍♂️

 

۳-استادم سه هفته بود کلاس برگزار نمی‌کرد و این هفته هم نماینده گفت به احتمال ۹۰ درصد کلاسی تشکیل نمی‌شه ولی در کمال ناباوری استادمون کلاس برگزار کرد که هیچ دو تا جلسه هم در یک روز برگزار کرد که رسالتش رو در تکمیل غیبت‌های بنده کامل کنه 😑 دقت کنین همین هفته که درگیر اسباب کشی هستم هم باید همه‌ی کلاس‌ها برگزار بشه 🤦‍♂️

 

۴- طرف بهمون زنگ می‌زنه تعارف می‌کنه بیاد کمک کنه،

می‌خوام در جوابشون اینطوری بگم:

- هر کی نیاد ...

والا. این تعارفات الکی چیه خب؟

 

۵- روز اول توی یک سرمای عجیبی خوابیدیم. دو لایه لباس پوشیدم که فقط سردم نباشه(!) و یک پتو هم کشیدم روی خودم 🤦‍♂️😂 یک وضع اسفناکی بود.

 

+«بیان» جان، من الان عکس پروفم رو از کجا پیدا کنم؛ عزیز دلم 🤦‍♂️

ما لبخند خواهیم زد

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲، ۱۳:۳۲

 

+سونیا ... من بدبختم ... کاش می‌دونستی چقدر بدبختم ...

 

- خب الان چیکار می‌تونیم بکنیم؟ دایی وانیا، باید به زندگیمون ادامه بدیم ... بله باید ادامه بدیم؛ روزها و شب‌های خیلی طولانی رو می‌گذرونیم؛ صبورانه امتحان‌هایی که سرنوشت سر راهمون قرار می‌ده رو تحمل می‌کنیم؛ حتی اگه نتونیم استراحت کنیم، به کار کردن برای دیگران ادامه می‌دیم. هم الان و هم وقتی که پیر شدیم. و وقتی ساعات آخر عمرمون فرا رسید، بی سر و صدا می‌ریم. در دنیای بزرگِ دیگه به خدا می‌گیم که ما زجر کشیدیم؛ که گریه کردیم؛ می‌گیم که زندگی سخت بود ... و خدا دلش به حالمون می‌سوزه ... بعدش من و تو، اون زندگی روشن، فوق‌العاده و رؤیایی رو جلومون می بینیم. خوشحال می‌شیم و با لبخند‌ی لطیف بر لبامون به غم الانمون نگاه می‌کنیم ... و بعد در آخر استراحت می‌کنیم ... من بهش باور دارم. از ته دلم بهش باور دارم ... وقتی اون زمان برسه، ما استراحت می‌کنیم.

 


 

 

پ.ن ۱: این (تقریبا می‌شه گفت) مونولوگ از فیلم drive my car هست که قبلا داخل یک پست این فیلم رو معرفی کرده بودم (لینک) . این جملات هم که برگرفته از نمایشنامه‌ی «دایی وانیا» هست و یکی از ارکان اصلی فیلم همین نمایشنامه هست!

پ.ن ۲: خب نمی‌دونم چقدر این عبارات که برگرفته از غرب هست با چیزی که اسلام داره تطابق داره ولی به نظر خودم هر وقت که می‌شینم این مونولوگ رو می‌خونم و یا بهتر بگم این قسمت از فیلمش رو تماشا می‌کنم (که تقریبا ۴ ۵ دقیقه هست)، آروم می‌شم. خیلی خوبه. اون آرامشی که هست و عباراتی که بیان می‌شه رو برای خودم تصور می‌کنم. تصور می‌کنم که دارم با خدا صحبت می‌کنم. می‌خوام از کلی درد و رنجی که کشیدم بگم که قطعا کسی نیستم که بیشترین رنج رو کشیده اما دیگه بعضی اوقات از ظرفیت خودم خارج شده و احساس خوبی بهم دست می‌ده. احساس اطمینان می‌کنم. اینکه یک تکیه‌گاه دارم که اسمش خداست و اون چیزی که ته دلم مونده رو به خدا می‌گم و می‌اندازمش بیرون.

پ.ن ۳: هر چی بیشتر می‌گذره بیشتر درک می‌کنم این فیلم واقعا مستحق برنده‌ی جوایز امسال هست و فکر کنم همین فیلم جایزه‌ی بهترین فیلم رو هم بگیره. مفاهیم قشنگی رو بیان کرده (حداقل به نظر خودم) 

پ.ن ۴: آخر فصل دوباره پست معرفی فیلم بذارم؟ :)‌ از این به بعد آخر هر فصل می‌خوام پست معرفی فیلم بذارم که در اون مدت چه فیلم‌هایی تماشا کردم. به نظرم هر فصل حداقل ۴ یا ۵ تا فیلم درخور تماشا کردن رو داره و چه بهتر که از قلم نیفتن :) و چیز دیگه اینکه فیلم‌ها تلنبار بشن و آخر سال میلادی/شمسی معرفی بشن خسته کننده می‌شه. خودم هم طی اون پست‌ها، آخرش داشتم کم میاوردم و حتی چند تا فیلم رو معرفی نکردم!