روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۱/۳۰، ۲۲:۳۶

۱- دیروز خاطرات فراموش نشدنی رو داخل مدرسه ساخته بودم. از امتحانی که صبح از بچه‌ها گرفته بودم و اونها هم وسط امتحان تقلب می‌کردن🤦‍♂️😂 انقدر ضایع بودن فقط من داشتم می‌خندیدم و لبم رو گاز می‌گرفتم :))))))) پسره ردیف جلو نشسته بود به من زل می‌زد و من یک لحظه نیمکتش رو نگاه کردم، از فضای زیر نیمکتش مشخص بود کتابش رو باز کرده داره نگاه می‌کنه 🤦‍♂️😂 باز چشمم رو بردم سمت دیگه، یک نفر دیگه چپ چپ بهم نگاه می‌کنه انگار که داشت از نفر جلوییش کمک می‌گرفت. سریع نگاهم رو بردم سمت دیگه که بذارم تقلب بکنه. چون اول امتحان داشت گریه می‌کرد چون چیزی نخونده بود (کرونا داشت و مدرسه نیومده بود از اول سال نو). برنامه داشتم زنگ آخر بهشون بگم که یکم توی تقلب کردنشون بهتر عمل کنن ولی مجبور شدم برم کلاس دیگه و حیف شد ... (به معلم هم چیزی نگفتم ولی قطعا می‌دونه)

 

۲- برگه‌ها رو تصحیح می‌کردم. معلم گفت که به همه ۱ نمره اضافه کنم و اینکه دست باز تصحیح کنم و سخت نگیرم. منم خیلی دست باز تصحیح کردم. اون پسری که کتاب باز کرد، نمره‌اش کامل شد. چهار پنج تا کامل دیگه هم داشتیم ولی دیگه خیلی دست باز تصحیح کردم. 

 

۳- یکی از بچه‌ها اومد کنارم و گفت من هیچی ننوشتم. من هم نمی‌دونستم که چیکار کنم. به معلم گفتم و معلم هم گفت صفر رد کنم و من هم مجبور شدم صفر رد کنم. و قبل اینکه برم کلاس دیگه با دانش‌آموز تنهایی صحبت کردم که بشینه درس بخونه تا بتونه سال آینده برای مدرسه ثبت نام کنه و در نهایت هم بهش گفتم اگه چیزی هم نخوندی و بلد نبودی الکی بنویس. هر چی به ذهنت می‌رسه و قول داد که این کار رو انجام بده ...

 

 

۴- صف تموم شده بود و دانش‌آموزا باید می‌رفتن کلاساشون. یکی از معلما که از قضا خیلی باهام گرم می‌گیره ( خیلی باهام خوش برخورده) داشت می‌گفت که معلمی چقدر خوب و حس خوبی داره. بعد چند ثانیه معاون مدرسه که داشت بچه‌ها رو می‌فرستاد سر کلاس داد زد و بهم گفت:« آقا، مگه تو بیکار بودی که رفتی تربیت معلم رو انتخاب کردی.» 🤦‍♂️😂 من و معلم با همدیگه خندیدیم. چون داشت از معلمی تعریف می‌کرد و معاون داشت بدش رو می‌گفت. معاون ادامه داد:« سی ساله دارم داد می‌زنم، توی راهروی مدرسه تند راه نرین ، تند راه نرین، مگه گوش می‌دن؟» دو سه تا بچه هم داشتن می‌دویدن که خوردن به معلمی که داشت باهام حرف می‌زد. نزدیک بود بیفته ولی خب بازم می‌خندید. در نهایت هم اینکه به معاون کمک کردیم که بچه‌ها آرومتر بشن. 

 

۵- زنگ آخر بود که رفتم داخل یک کلاس و اونجا باید کلاس داری می‌کردم. زنگ انشا هم بود و یک موضوع دادم که بچه‌ها بنویسن. توی اون لحظه ایده‌ای نداشتم ولی اگه از هفته‌ی دیگه کلاس اینطوری بهم بدن حتما سعی می‌کنم که ایده‌ی خوبی داشته باشم. اما کلاس داری خیلی خوب بود. هم اینکه بچه‌ها سریع باهام رفیق شدن و هم اینکه خیلی بچه‌های حرف گوش کن و ساکتی بودن. خیلی هم دوست داشتنی. 

 

۶- برای «شاد» هم مجبور شدم یک دونه عکس پروف بذارم. در واقع دانش‌آموزا ازم خواستن که این کار رو بکنم. بهم گفتن که یک عکس گل لاله بذارم. من هم گشتم و گشتم و نظر یکی از دانش‌آموزا رو در رابطه با عکس مورد نظر خواستم و اون هم تأیید کرد و گذاشتم پروفم. هر چند خیلی راضی نیستم ولی بچه‌ها خواستن و حداقل تا آخر بهار این عکس رو نگه می‌دارن.

 

۷- یک توصیه‌ای که می‌شه اینه که روی برگه‌ی دانش‌آموزا بازخورد بنویسین. چون خوششون میاد و اینکه چقدر بهشون توجه می‌شه. بهشون حس ارزشمندی می‌ده. البته که در سنین بالاتر این کار نشدنی هست چون وقت و زمان و حوصله‌ی کافی برای معلم نیست که بخواد برای دونه به دونه‌‌ی دانش‌آموزا همچین کاری بکنه ولی الان که من حوصله و وقتش رو دارم چرا همچین کاری نکنم؟ قصد دارم این کار رو برای همه دانش‌آموزا انجام بدم و یک بازخورد دوستانه براشون بنویسم. حتما خیلی خوشحال می‌شن :)

 

۸- دیشب هم از طرف دانشگاه، افطار دعوت بودیم و علاوه بر زنده شدن حس نوستالژیک سه سال قبل (کیفیت نامطلوب غذا و کم بودن و... 🤦‍♂️😂)‌ زولبیا و بامیه هم بلند کردیم(به عبارتی دزدیدیم) و با خودمون آوردیم خونه 🤦‍♂️😂😂😂

 

۹- البته این بین هم اتفاقات بدی هم رخ داد.

الف- موقع برگشتن به خونه، یک ساختمون در حال ساخت و ساز بود و باد هم میومد و سیمان روی من ریخت و روی برگه‌های انشا هم یک ذره سیمان ریخت. البته خداروشکر چیز زیادی نبود. دوست نداشتم ذوقشون نابود بشه ... 

ب- دو بار سرم به دو جای مختلف خورد و یکی کنار چشمم بود که الان هم تورم کرده و اون یکی دیگه هم خونریزی داشت. 

خلاصه که دیروز روز پرماجرایی بود و ببخشید که به وبلاگ‌هاتون کمتر سر می‌زنم، چون زندگیمون داره حضوری‌تر و غیرکرونایی‌تر می‌شه ... 

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۶، ۲۰:۵۸

۱- امیدوارم هر چی سریع‌تر این ماسک رو از زندگی انسان‌ها حذف بکنن. آخه یعنی چی؟‌ برای سی تا دانش‌آموز قد و نیم قد کلاس شیشمی داشتم املا می‌گفتم. هر کلمه‌ای که می‌گفتم رو باید چندین و چند بار تکرار می‌کردم و وقتی به فعل جمله‌ها می‌رسیدم (🤦‍♂️) ... مثلا کلمه «باشند» بود و من می‌گفتم «باشند» بعد چند ثانیه می‌پرسیدن، «باشم»؟ «باشد»؟ یک بدبختی‌ای بود. معلم هم یک گوشه نشسته بود داشت به ریش من می‌خندید که داشتم اون بین عذاب می‌کشیدم :))) وقتی هم املا تموم شد برگه‌ها رو دادن به من که تصحیح بکنم. خط‌ها که اکثرا افتضاح بود 🤦‍♂️ ولی خب منم توی این مورد حوصله‌ام خوبه و می‌تونستم بخونم و تصحیح کنم. ولی اکثر کلمه‌ها مثل همون «باشند» رو باشم و یا باشد نوشته بودن 🤦‍♂️ و یا کلمه‌ی «معجزه» رو «موجزه» نوشته بودن 🤦‍♂️ که برمی‌گرده به صدای پایین من و ماسک :) البته بین املا گفتنم هم از بچه‌ها معذرت خواستم که صدام بلند نیست و پشت ماسک خیلی بلند شنیده نمی‌شه ...

سعی کردم که اونایی که مرتب و تمیز نوشتن، یک بازخورد مثبت براشون بنویسم و حس خوب رو منتقل کنم و اونایی که نیاز داشت خطشون اصلاح بشه هم یک تذکر صمیمانه بنویسم ...

کلاس دوست داشتنی‌ای هست. واقعا دانش‌آموزانش رو دوست دارم. با اینکه هیچ کدومشون رو نمی‌شناسم ولی صمیمیتی که بینشون هست رو دوست دارم.

 

۲- مثل اینکه دانش‌آموزی که به من واگذار شده بود، والدینش مایل به همکاری نیستن. چون اصلا جوابم رو نمی‌ده و منی که دو تا از پروژه‌هام از همین دانش‌آموزه. بابام گفت که ول کنم دانش‌آموز رو و برام مهم نباشه. من قصدم قطعا کمک کردن به دانش‌آموز بود ولی خب انگار والدینش بهم اعتماد نداشتن و فکر می‌کردن که آخر باید پولی بابت این کار بگیرن. حوصله‌ی بحث کردن با والدین رو ندارم. خصوصا این روزهایی که اکثر آدما حق رو به والدین می‌دن ... وقت زیادی هم تا پایان ترم نمونده و ای کاش ای کاش که والدینش همون اول موافقت نمی‌کردن با این موضوع ...

 

۳- یک نمونه از دانشجوهای رومخ رو می‌تونین همینجا ببینید 👇

 

استاد ساعت ۲۳ شب وقت امتحان گذاشته و پرسیده مشکلی نداره؟ و ایشون هم اینطوری جواب داده. شأن و شخصیت یک دانشجو رو با این حرکات سبک و چیپ پایین میارن یک عده. حالا یا به عمد می‌خواد این حرف رو بزنه یا غیرعمد ... تازه این یکی هم هست :)

منظور از فردا ۲۸ اسفند ماه سال قبل هست که تعطیل رسمی نبوده ولی دانشجو این سوال رو می‌پرسه :)

 

خیلی از کلاس‌هام هم با این سرعت نت همراه بوده که سرعت اینترنت کشورمون رو می‌تونید ببینید :) 

 

۴- یک کلاس مختلط می‌رم خارج از دانشگاه و حضوری هم هست. یک نفر بهم گفت که ممکنه روزهای اول این مختلط بودنه برات عادی نباشه، من که نمی‌دونستم قضیه چیه. خیلی سرسنگین رفتم داخل کلاس که بگم با کسی گرم نمی‌گیرم و ...  و حین کلاس بود که یکی از خانوما عطسه کرد، بدین صورت «اپسه» با سرعت خیلی زیاد و آروم و منی که تمام عمرم بین آقایون بودم این عطسه اصلا برام عادی نبود 🤦‍♂️ و بعد چند دقیقه یک آقا عطسه کرد با این صدا:« ااااااااپپپپپپچچچچچچچچچه»  صدای بلند و طولانی و من فقط لبم رو گاز گرفتم و که خنده‌ام نگیره از این همه تفاوت 🤦‍♂️😂 و توی اون محیط ساکت. و اینجا با حرفی که توی مورد اول گفتم مخالفت می‌کنم. ماسک خوبه. چون خنده‌هامون رو نشون نمی‌ده 

 

۵- دکتر مو رفته بودم و وقتی وارد مطب شدم دیدم که چند تا دانشجو هم کنارش بودن و روپوش سفید داشتن :) اول حس خوبی داشت. تا اینکه سوالاتشون شروع شد. گفتم ریزش مو دارم که دیدم همه‌شون یک دستکش دستشون کردن و اومدن سمتم. منم گرخیده بودم🤦‍♂️😂 چند لحظه گیج بودم که چی شده و من کجام تا دیدم اینا هی دارن به کله‌ام دست می‌زنن و موهام رو چک می‌کنن. منم خیلی از این کار بدم اومد که کلی آدم بیان دورم و بهم دست بزنن ولی مجبور بودم تحمل کنم که این افراد یک کیس و یا مورد رو تجربه کنن و به مشاهداتشون افزوده بشه ولی کلا حس بدی بهم دست داد اون لحظه که البته با اخلاق و رفتار اون دکتر اصلی این حس بد خیلی سریع از بین رفت.

هر کلمه‌ای که بیان می‌کردم دکتر با آرامش و مهربونی سرش رو تکون می‌داد و می‌گفت که می‌فهمم چی می‌گی و حس خوبی داشت. این مدل از دکترا به جامعه اضافه بشه لطفا :)

دو تا مشکل دیگه هم داشتم ولی خجالت کشیدم که بیان بکنم چون باز دوباره اونا میومدن دورم و بهم دست می‌زدن :|‌ و نمی‌دونستم چی بگم که اونها هم ناراحت نشن و به من دست نزنن🤦‍♂️

 

۶- دلم می‌خواد برم سینما. دو سه تا فیلم هست که خیلی ازشون تعریف شده و می‌خوام تماشا بکنم ولی تکالیف و ارائه‌ها اجازه نمی‌دن. حتی تنها هم برم مشکلی نیست و شاید حتی لذتش بیشتر باشه. سینمای جمعی رفتن بیشتر به درد فیلم‌های طنز و کمدی می‌خوره. باید ببینم کِی این تکالیف تموم می‌شن تا من یک نفس راحت بکشم ...

والدین متفاوت

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۲، ۰۲:۰۲

وقتی که سن خیلی کمی داشتم، مجبور بودم یک بخشی از روز رو کنار یک خانواده‌ی دیگه زندگی کنم. یک خانواده پنج نفره، متشکل از پدر و مادر و سه تا فرزند دختر که همه‌شون از من بزرگتر بودن. من هم به عنوان تک پسر در اون خانواده و البته مثل هر بچه‌ی دیگه خواستنی و دوست داشتنی، «سوگلی» شناخته می‌شدم :)‌ مثلا می‌گفتن پدر خانواده من رو سوار ماشین پیکانش می‌کرده و همراه با خودش به گشت و گذار می‌برده و به بقیه پز می‌داده که من پسرش هستم! :دی و یا مادر خانواده همیشه برام آهنگ پخش می‌کرد که خوش باشم برای خودم و در کل من رو خیلی تحویل می‌گرفتن (نمی‌دونم اصطلاح «تحویل گرفتن» رو دارین یا خیر) و باهام گرم بودن. البته مواردی که گفتم رو هیچ‌کدوم به یاد ندارم و فقط بر اساس شنیده‌ها دارم این‌ها رو بیان می‌کنم.

سالی که داشتم کنکور می‌دادم متوجه شدم که پدر این خانواده سکته‌ی قلبی کرده.(حدود ۴ سال قبل) و تقریبا می‌شه گفت همین روزها هم هست که سالگرد فوتش هست. من به نوعی می‌شه گفت که پسرش هم حساب می‌شدم (حداقل از نظر ایشون) به مراسم ختمش نرفتم. بهانه‌ام درس و مشق بود ولی دلیل اصلی گرفتگی دلم برای مراسم ختم بود و حس و حال بدی که بهم می‌ده ... و هر دفعه که مادر اون خانواده بهمون زنگ می‌زنه احوال من رو می‌پرسه و می‌گه که خیلی دلش برام تنگ شده. با اینکه حدود ۱۵ سال هست که من رو ندیده ولی فکر می‌کنه هنوز بچه‌اش هستم. یک عکس از خودم گرفتم و براش فرستادم تا ببینه که چه شکلی شدم :)‌ ولی خب پدر اون خانواده الان نیستش که من رو ببینه! شاید موقعی که داشته از این دنیا هم می‌رفته به من فکر می‌کرده. شاید می‌تونستم جای پسر نداشته‌اش باشم و یا اینکه حداقل در مراسم ختمش شرکت می‌کردم. فکر می‌کنم کارم خیلی زشت و ناپسند بوده برای کسی که ازم مراقبت می‌کرده و من اصلا به این مراسم نرفتم تا حداقل یک خداحافظی داشته باشم ...

بعضی وقتا فرزند بودن «فقط» مربوط به ژنتیک و فامیل و ... نیست. به حس مهربونی و عشقی هست که یک فرد بزرگتر بهمون داره. اگه همچین فردی رو داخل زندگی‌تون دارین که در یک برهه‌ای کوتاه از زندگی‌تون از شما با عشق و علاقه مراقبت می‌کرده، لطفا احوالش رو بپرسین و هر چند وقت هم باهاش در ارتباط باشین چون اون فرد احساس می‌کنه فرزندش هستین و یک همچین رابطه‌ای وجود داره. لطفا این کار رو انجام بدین و مثل من نباشین که پیگیر نبودم و الان هم پشیمون هستم و حسرت ندیدنشون رو در این چند وقت می‌خورم ...

موقت

امیر + ۱۴۰۱/۱/۱۹، ۲۰:۳۷

شما برخوردتون با آدمایی که ازشون متنفر هستین (و اونها هم همین حس رو نسبت به شما دارن) و هر چند وقت یک بار مجبورین باهاشون رو در رو بشین ولی نه همدیگه رو نگاه می‌کنید و نه با هم صحبت می‌کنید و خواب ببینید که با هم آشتی می‌کنین و خوشحالین ولی نمی‌شه آشتی کنین، چجوریه؟

می‌شه بگین که من به کابوس‌های چند ساله‌ام خاتمه بدم؟ :)

عیدی که به در شد

امیر + ۱۴۰۱/۱/۱۳، ۱۷:۴۱

نوروز مثل همه‌ی سال‌ها بود. پر از غم. پر از شادی. دو روز اول سال درگیر بیماری پدر دوستم بودم که سرطان داشت و از قضا رفته‌ بود توی کما و من هم داخل یک برزخی که گیر کرده بودم و نمی‌دونستم که چیکار کنم. توی ماشین بودم و در حال سفر و کاری از دستم برنمیومد جز اینکه دعا بکنم ... شب روز دوم پدر دوستم فوت کرد و من خیلی ناراحت شدم. در واقع وقتی می‌خواستم همراه با مهمون‌ها شام بخورم خبر فوتش رو شنیدم و نمی‌دونم چی خوردم و چجوری غذا از گلوم پایین رفت. شبش هم خیلی با خودم کلنجار رفتم که کاری از دستم برمیومد یا نه و به خودم قبولوندم که کاری از دستم برنمیومد و ...

امیدوارم الان روح پدرش در آرامش باشه

 

 

روزهای بعدش هم دوباره در حال سفر بودیم. قسمت‌های مختلف خراسان جنوبی و رضوی رو گشتیم. البته اونقدر هم زیاد نبود ولی خب کافی به نظر می‌رسید. اولیش به نظر می‌رسید قلعه‌ی الموت باشه (قلعه کوه قاین). فرض کنین بالای یک کوه یک قلعه درست کرده باشن. رفتن به اون قلعه وحشتناک‌ترین و خسته کننده‌ترین چیزی بود که تا حالا تجربه کردم 🤦‍♂️ و وقتی هم رسیدیم بالا. واقعا چیز خاصی نداشت. چیزی که به نظرم جذاب باشه ...

این عکس آخر رو از ویکی پدیا برداشتم و از پایینش عکس نگرفتم که فاصله مون مشخص بشه ...

عکس اول، به نظر می‌رسید که اتاق‌های سربازها باشه و عکس دوم هم که محیط سرد و خنکی داشت و نمی‌دونم برای چی بود ... :)

 

بعدش هم رفتیم قسمتی از جاده‌های پرپیچ و خم و گردنه‌دار ... منی که اولین تجربه‌ی رانندگیم در خارج از شهر رو داشتم تجربه می کردم و از شانس بدم این قسمت هم نصیبم شد :) خیلی وحشتناک بود. خیلی خیلی وحشتناک! گردنه‌ها پر از سربالایی و سرپایینی بود و اصلا بعضی اوقات دید نداشتی. یک جاهایی ناخواسته ماشین تند می‌شد که باید کنترل می‌کردی و اگه ترمز رو زیاد نگه می‌داشتی، ترمز داغ می‌کرد و بوش هم داخل ماشین پخش می‌شد :))‌ یک قسمتش که جاده بین دو کوه بود و برای اولین بار در عمرم ریزش کوه رو تجربه کردم. کوه ریزش کرده بود و من باید در لاین مخالف که باریک شده بود و سربالایی هم بود حرکت می‌کردم ... شانسم گرفت که ماشین از اون ور نیومد و من هم دید کاملی نداشتم ...

 

قسمت بعدی تربت جام بود. جایی که در شهری سنی نشین می‌گشتیم. به مسجد احمد جامی هم سر زدیم و نظاره‌ای هم کردیم.

 

توی راه هم از ماشین پیاده شدیم تا سرویس بهداشتی بریم و میون راه یک سگ دوان دوان سمت ما اومد و ما هم ترسیده بودیم ولی نباید تکون می‌خوردیم و آخر مشخص شد که بدبخت گشنشه. البته دمش رو تکون نداد که متوجه بشیم باهامون رفیق هست یا نه ... تنها چیزی که داشتیم نون بود و بهش نون دادیم که بخوره تا یکم گشنگیش بهتر بشه ...

 

دیگه هم اینکه برگشتیم مشهد به مرتب‌کاری خونه پرداختیم ...

 

برای بازی ایران لبنان هم به استادیوم رفتم :)

 

این هم بعد گلی که جهان‌بخش برای ایران زد. البته خیلی پیکسلی دیده می‌شه ببخشید. حجمش زیاد بود :(

 

تقریبا می‌شه گفت اولین تجربه‌ام برای حضور در استادیوم بود و باید بگم که فوق‌العاده بود. خیلی خیلی عالی بود. البته حدس هم می‌زدم که عالی باشه. حس و حالی که استادیوم داره با اینکه پشت تلویزیون بازی رو ببینی خیلی فرق داره. حالا اگه بازی تیم ملی کشورت باشه که بحثش خیلی فرق می‌کنه. قضیه‌ی بانوان رو هم دیدم و شنیدم و خیلی متأسفم. فکر می‌کردم اونها هم به استادیوم می‌رن ولی ...

آره خلاصه، این‌ها همه از عیدم بود :)

 

 

 

و در آخر هم،

 

می‌شه؟🥺😂😂

 

+می‌خواستم پست فیلم بذارم، اصلا توانش رو ندارم و نمی‌ذارم دیگه ببخشید :(