چالش موزه ( شاید قسمت اول )

امیر + ۱۴۰۱/۲/۸، ۱۸:۰۰

«

سلام به تویی که نامه رو باز کردی. 

امیدوارم حالت خوب باشه. پشت چند لایه ماسک نباشی. این ماسک می‌تونه به خاطر آلودگی هوا باشه، به خاطر یک بیماری همه‌گیر باشه و یا هر چیزی که ممکنه در آینده رخ بده و ما خبردار نیستیم ...

این نامه رو سال ۱۴۰۱هجری شمسی نوشتم و به میلادی هم می‌شه سال 2022. اگه کلمه‌ی «هجری شمسی» و «میلادی» رو نمی‌دونی باید بری یک سر به کتاب‌های تاریخ بزنی شاید اونجا چیزی نوشته شده باشه. احتمالا شما با کل مردمی که باهاشون زندگی می‌کنین یک تقویم و تاریخ جدیدی رو شروع کردین و دارین از اون شروع می‌کنین و این عبارات براتون ناآشنا باشه. توی محیط بلاگستان (که اصلا شک دارم توی زمان شما چیزی به اسم «وبلاگ» وجود داشته باشه)‌ از کاربرها خواسته شده تا یک موزه درست کنیم. از حال و آینده‌ای که در اون زندگی می‌کنیم. برای شما آیندگان. کسانی که شاید یک روزی دنبال ما می‌گردین. من کلی فکر کردم. فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. چیزی جز نامه به ذهنم نرسید. نامه‌ای از وضعیت الانی که ما مردم جهان توش هستیم. البته همه‌ی مردم هم نه. می‌خوام از شهر بگم. از آدما بگم.

صبح که از خواب پامی‌شم و از خونه می‌زنم بیرون، چهره‌ی خاکستری شهر برام تاریک‌تر می‌شه. آدما همه توی فکر و ذهن خودشون هستن. شاید یک کیف دستشون باشه شاید هم نه. همه خیلی آروم و با وقار راه می‌رن. آدما لباس‌های تیره و رسمی دارن. چیزی که حالم رو به هم می‌زنه. همه چی خاکی به نظر می‌رسه. هیچ چیزی تمیز نیست. هم‌نوای خیلی از آدما شده دو تا سیم که به گوش‌هاشون وصل می‌شه و یک آهنگ که در حال پخشه. یک عده که شاید کمبود توجه دارن صدای موسیقی رو بیشتر می‌کنن که خیلی آزار دهنده هست. سوار اتوبوس و یا مترو می‌شم، خیلی‌ها به اطراف نگاه می‌کنن. انگار که یک غم و یا مشکل همه رو در بر گرفته باشه. انگار که آدما دوست ندارن توی چشم همدیگه نگاه بکنن، انگار که از همدیگه می‌ترسن. از اینکه به یک آدم جدید اعتماد بکنن. البته آدم‌های مسن‌تر پذیرای صحبت کردن با بقیه هستن، اما کسی از این کار استقبال نمی‌کنه. خودم هم استقبال نمی‌کنم. البته نه اینکه بترسم. نه! چون حرفی برای گفتن ندارم. 

وقتی صحبت با دوستام تموم می‌شه دوست دارم ده بار و یا حتی بیست بار بهشون بگم «خداحافظ» و اون هم روش رو برگردونه و بهم جواب بده. اما انگار بعد از خداحافظی، با هم غریبه‌ایم و اصلا همدیگه رو نمی‌شناسیم حتی از کنار همدیگه رد می‌شیم ولی به همدیگه نگاه نمی‌کنیم. انگار که اصلا وجود نداریم. 

خیلی از گفت و گو با یک «سلام خوبی» شروع می‌شه. جملات تکراری :)‌ حالم از این کلمات به هم می‌خوره. خودم وقتی این کلمات رو دریافت می‌کنم، حس بدی بهم دست می‌ده. انگار که حدس می‌زنم بعدش قراره چی بگم. حتی اگه بگم «خوبم» هم طرف مقابل هیچ واکنشی نشون نمی‌ده و این خیلی «حداقل» برای من ناراحت کننده هست. انگار که اون «خوبی؟» فقط یک سوال بوده برای آغاز یک مکالمه. یک مکالمه‌ی مدرن با یک کسی که فقط نیازت رو برطرف کنه. 

وقتی می‌خوام به خونه برم و سوار آسانسور می‌شم، یک بوی عطر شدیدی رو متوجه می‌شم. به طوریکه سر درد می‌گیرم. الان متوجه می‌شم که پسر همسایه‌ی بالاییمون مواد و سیگار مصرف می‌کنه. اون بوی عطر برای از بین بردن بوی سیگاره. این هم نشونه‌ای از خانواده‌ی این زمان هست. 

خیلی دوست دارم برای پسری که توی خیابون تند تند راه می‌رفت دست تکون بدم. یا برای اون دختری که سرش رو از شیشه‌ی سقف ماشین سانروف دارش بیرون میاره لبخند بزنم و باز هم دست تکون بدم. اما ممکنه خانواده‌ی این بچه‌ها من رو به چشم دزد ببینن و برای همین پشیمون می‌شم ... خیلی دوست دارم کارهای مختلفی انجام بدم ولی ... پشیمون بشم. بنا به هر دلایلی. انگار که کسی حوصله‌ی من رو نداره و یا دوست نداره وقتش رو صرف کار من بکنه ... یک چیزی شبیه انیمیشن «شازده کوچولو»

البته که این دنیا هنوز زیبایی‌هایی رو داره. همین که این احساس خوبی و خوشی در من از بین نرفته به نظرم خیلی هم خوبه. و من امیدوارم. امیدوارم به آینده. خیلی دوست دارم ببینم آینده چه شکلیه. همونطور که شما بدونین.

راستش هر چی فکر کردم که چه چیزی می‌تونه بهترین بازتاب از زندگی کنونی‌مون باشه. اینکه یک اثر به این موزه هدیه بدم تا شماها ببینین. بهترین چیز برای نشون دادن وضع زندگی کنونی، رسانه‌ها هستن. به نظرم فیلم C'mon C'mon می‌تونه یک اثر باشه که وضع آدم‌های این روزها رو ببینین تا لذت ببرین. لینک دانلود غیرقانونیش رو می‌خواستم بذارم ولی گفتم شاید فیلتر و یا تحریم شده باشه که کلا پشیمون شدم. البته که در آینده‌ای نه چندان دور دوباره لیست فیلم‌ها رو می‌ذارم.

به هر حال امیدوارم این نامه نشانه‌ی خوبی باشد تا من بتوانم به آینده نشان بدهم که چه چیزی در اینجا بوده. راستی یک نسخه‌ی انگلیسی از همین نامه هم برات ارسال می‌شه. البته خیلی دقیق نیست. چون از گوگل ترنسلیت کپی و پیست کردم و خیلی بهش اعتمادی نیست D: 

 

امیر

اردیبهشت ۱۴۰۱

یا ۲۰۲۲

»

دکمه‌ی «ارسال» زده می‌شود. به نظر می‌رسید همه چی تمام شده باشد. اما بعد چند دقیقه، یک ایمیل برایم ارسال شد. خیلی تعجب کردم. باکس ایمیل را باز کردم و نوشته بود Future. کمی عجیب به نظر می‌رسید. ایمیل را باز کردم و ...

 

خب ببینم تخیلم اجازه می‌ده بتونم اون موقع رو تصور کنم یا نه :)

ممنون که خوندین. 

 

پ.ن: چالش از اینجا شروع شد. (کلیک کنید). می‌دونم اگه اسم نبرم و بگم که همه دعوتید هم هیچکس جدی نمی‌گیره. اما باور کنین خسته‌ام:دی پس همه‌تون دعوتین و بنویسین.

پ.ن۲: این چالش من رو یاد سریال Dark انداخت(حس می‌کنم اسپویل می‌شه اگه سریال رو تماشا نکردین، ادامه رو نخونین شاید بهتر باشه). یک دریچه زمانی بود بین زمان‌های 1910 , 1953, 1986 , 2019 , 2051. کلا جالب بود :)

 

زندگی پیش از زندگی

امیر + ۱۴۰۱/۲/۶، ۲۱:۱۸

وقتی برنامه‌ی تلویزیونی «زندگی پس از زندگی» رو تماشا می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم که چرا خدا هیچ وقت ما رو همون اول زندگی نبرده که اون دنیا رو ببینیم و بعدش تصمیم بگیریم که کدوم راه رو انتخاب کنیم؟ 

یا مثلا این سوال که « می‌شه منم یک بار تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو داشته باشم؟‌ ببینم اونجا چه شکلیه؟ تو رو خدااا ...»

ولی خب وقتی دیدم که یک نفر که همچین تجربه‌ای داشته و برگشته و بعدش قصد خودکشی کرده بود که دوباره اون دنیا رو ببینه، به نظرم ادامه‌ی زندگی خیلی حس بدی می‌ده.

اما این همه نفر تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشتن؟

 

شما چی فکر می‌کنین؟

روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۱/۳۰، ۲۲:۳۶

۱- دیروز خاطرات فراموش نشدنی رو داخل مدرسه ساخته بودم. از امتحانی که صبح از بچه‌ها گرفته بودم و اونها هم وسط امتحان تقلب می‌کردن🤦‍♂️😂 انقدر ضایع بودن فقط من داشتم می‌خندیدم و لبم رو گاز می‌گرفتم :))))))) پسره ردیف جلو نشسته بود به من زل می‌زد و من یک لحظه نیمکتش رو نگاه کردم، از فضای زیر نیمکتش مشخص بود کتابش رو باز کرده داره نگاه می‌کنه 🤦‍♂️😂 باز چشمم رو بردم سمت دیگه، یک نفر دیگه چپ چپ بهم نگاه می‌کنه انگار که داشت از نفر جلوییش کمک می‌گرفت. سریع نگاهم رو بردم سمت دیگه که بذارم تقلب بکنه. چون اول امتحان داشت گریه می‌کرد چون چیزی نخونده بود (کرونا داشت و مدرسه نیومده بود از اول سال نو). برنامه داشتم زنگ آخر بهشون بگم که یکم توی تقلب کردنشون بهتر عمل کنن ولی مجبور شدم برم کلاس دیگه و حیف شد ... (به معلم هم چیزی نگفتم ولی قطعا می‌دونه)

 

۲- برگه‌ها رو تصحیح می‌کردم. معلم گفت که به همه ۱ نمره اضافه کنم و اینکه دست باز تصحیح کنم و سخت نگیرم. منم خیلی دست باز تصحیح کردم. اون پسری که کتاب باز کرد، نمره‌اش کامل شد. چهار پنج تا کامل دیگه هم داشتیم ولی دیگه خیلی دست باز تصحیح کردم. 

 

۳- یکی از بچه‌ها اومد کنارم و گفت من هیچی ننوشتم. من هم نمی‌دونستم که چیکار کنم. به معلم گفتم و معلم هم گفت صفر رد کنم و من هم مجبور شدم صفر رد کنم. و قبل اینکه برم کلاس دیگه با دانش‌آموز تنهایی صحبت کردم که بشینه درس بخونه تا بتونه سال آینده برای مدرسه ثبت نام کنه و در نهایت هم بهش گفتم اگه چیزی هم نخوندی و بلد نبودی الکی بنویس. هر چی به ذهنت می‌رسه و قول داد که این کار رو انجام بده ...

 

 

۴- صف تموم شده بود و دانش‌آموزا باید می‌رفتن کلاساشون. یکی از معلما که از قضا خیلی باهام گرم می‌گیره ( خیلی باهام خوش برخورده) داشت می‌گفت که معلمی چقدر خوب و حس خوبی داره. بعد چند ثانیه معاون مدرسه که داشت بچه‌ها رو می‌فرستاد سر کلاس داد زد و بهم گفت:« آقا، مگه تو بیکار بودی که رفتی تربیت معلم رو انتخاب کردی.» 🤦‍♂️😂 من و معلم با همدیگه خندیدیم. چون داشت از معلمی تعریف می‌کرد و معاون داشت بدش رو می‌گفت. معاون ادامه داد:« سی ساله دارم داد می‌زنم، توی راهروی مدرسه تند راه نرین ، تند راه نرین، مگه گوش می‌دن؟» دو سه تا بچه هم داشتن می‌دویدن که خوردن به معلمی که داشت باهام حرف می‌زد. نزدیک بود بیفته ولی خب بازم می‌خندید. در نهایت هم اینکه به معاون کمک کردیم که بچه‌ها آرومتر بشن. 

 

۵- زنگ آخر بود که رفتم داخل یک کلاس و اونجا باید کلاس داری می‌کردم. زنگ انشا هم بود و یک موضوع دادم که بچه‌ها بنویسن. توی اون لحظه ایده‌ای نداشتم ولی اگه از هفته‌ی دیگه کلاس اینطوری بهم بدن حتما سعی می‌کنم که ایده‌ی خوبی داشته باشم. اما کلاس داری خیلی خوب بود. هم اینکه بچه‌ها سریع باهام رفیق شدن و هم اینکه خیلی بچه‌های حرف گوش کن و ساکتی بودن. خیلی هم دوست داشتنی. 

 

۶- برای «شاد» هم مجبور شدم یک دونه عکس پروف بذارم. در واقع دانش‌آموزا ازم خواستن که این کار رو بکنم. بهم گفتن که یک عکس گل لاله بذارم. من هم گشتم و گشتم و نظر یکی از دانش‌آموزا رو در رابطه با عکس مورد نظر خواستم و اون هم تأیید کرد و گذاشتم پروفم. هر چند خیلی راضی نیستم ولی بچه‌ها خواستن و حداقل تا آخر بهار این عکس رو نگه می‌دارن.

 

۷- یک توصیه‌ای که می‌شه اینه که روی برگه‌ی دانش‌آموزا بازخورد بنویسین. چون خوششون میاد و اینکه چقدر بهشون توجه می‌شه. بهشون حس ارزشمندی می‌ده. البته که در سنین بالاتر این کار نشدنی هست چون وقت و زمان و حوصله‌ی کافی برای معلم نیست که بخواد برای دونه به دونه‌‌ی دانش‌آموزا همچین کاری بکنه ولی الان که من حوصله و وقتش رو دارم چرا همچین کاری نکنم؟ قصد دارم این کار رو برای همه دانش‌آموزا انجام بدم و یک بازخورد دوستانه براشون بنویسم. حتما خیلی خوشحال می‌شن :)

 

۸- دیشب هم از طرف دانشگاه، افطار دعوت بودیم و علاوه بر زنده شدن حس نوستالژیک سه سال قبل (کیفیت نامطلوب غذا و کم بودن و... 🤦‍♂️😂)‌ زولبیا و بامیه هم بلند کردیم(به عبارتی دزدیدیم) و با خودمون آوردیم خونه 🤦‍♂️😂😂😂

 

۹- البته این بین هم اتفاقات بدی هم رخ داد.

الف- موقع برگشتن به خونه، یک ساختمون در حال ساخت و ساز بود و باد هم میومد و سیمان روی من ریخت و روی برگه‌های انشا هم یک ذره سیمان ریخت. البته خداروشکر چیز زیادی نبود. دوست نداشتم ذوقشون نابود بشه ... 

ب- دو بار سرم به دو جای مختلف خورد و یکی کنار چشمم بود که الان هم تورم کرده و اون یکی دیگه هم خونریزی داشت. 

خلاصه که دیروز روز پرماجرایی بود و ببخشید که به وبلاگ‌هاتون کمتر سر می‌زنم، چون زندگیمون داره حضوری‌تر و غیرکرونایی‌تر می‌شه ... 

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۶، ۲۰:۵۸

۱- امیدوارم هر چی سریع‌تر این ماسک رو از زندگی انسان‌ها حذف بکنن. آخه یعنی چی؟‌ برای سی تا دانش‌آموز قد و نیم قد کلاس شیشمی داشتم املا می‌گفتم. هر کلمه‌ای که می‌گفتم رو باید چندین و چند بار تکرار می‌کردم و وقتی به فعل جمله‌ها می‌رسیدم (🤦‍♂️) ... مثلا کلمه «باشند» بود و من می‌گفتم «باشند» بعد چند ثانیه می‌پرسیدن، «باشم»؟ «باشد»؟ یک بدبختی‌ای بود. معلم هم یک گوشه نشسته بود داشت به ریش من می‌خندید که داشتم اون بین عذاب می‌کشیدم :))) وقتی هم املا تموم شد برگه‌ها رو دادن به من که تصحیح بکنم. خط‌ها که اکثرا افتضاح بود 🤦‍♂️ ولی خب منم توی این مورد حوصله‌ام خوبه و می‌تونستم بخونم و تصحیح کنم. ولی اکثر کلمه‌ها مثل همون «باشند» رو باشم و یا باشد نوشته بودن 🤦‍♂️ و یا کلمه‌ی «معجزه» رو «موجزه» نوشته بودن 🤦‍♂️ که برمی‌گرده به صدای پایین من و ماسک :) البته بین املا گفتنم هم از بچه‌ها معذرت خواستم که صدام بلند نیست و پشت ماسک خیلی بلند شنیده نمی‌شه ...

سعی کردم که اونایی که مرتب و تمیز نوشتن، یک بازخورد مثبت براشون بنویسم و حس خوب رو منتقل کنم و اونایی که نیاز داشت خطشون اصلاح بشه هم یک تذکر صمیمانه بنویسم ...

کلاس دوست داشتنی‌ای هست. واقعا دانش‌آموزانش رو دوست دارم. با اینکه هیچ کدومشون رو نمی‌شناسم ولی صمیمیتی که بینشون هست رو دوست دارم.

 

۲- مثل اینکه دانش‌آموزی که به من واگذار شده بود، والدینش مایل به همکاری نیستن. چون اصلا جوابم رو نمی‌ده و منی که دو تا از پروژه‌هام از همین دانش‌آموزه. بابام گفت که ول کنم دانش‌آموز رو و برام مهم نباشه. من قصدم قطعا کمک کردن به دانش‌آموز بود ولی خب انگار والدینش بهم اعتماد نداشتن و فکر می‌کردن که آخر باید پولی بابت این کار بگیرن. حوصله‌ی بحث کردن با والدین رو ندارم. خصوصا این روزهایی که اکثر آدما حق رو به والدین می‌دن ... وقت زیادی هم تا پایان ترم نمونده و ای کاش ای کاش که والدینش همون اول موافقت نمی‌کردن با این موضوع ...

 

۳- یک نمونه از دانشجوهای رومخ رو می‌تونین همینجا ببینید 👇

 

استاد ساعت ۲۳ شب وقت امتحان گذاشته و پرسیده مشکلی نداره؟ و ایشون هم اینطوری جواب داده. شأن و شخصیت یک دانشجو رو با این حرکات سبک و چیپ پایین میارن یک عده. حالا یا به عمد می‌خواد این حرف رو بزنه یا غیرعمد ... تازه این یکی هم هست :)

منظور از فردا ۲۸ اسفند ماه سال قبل هست که تعطیل رسمی نبوده ولی دانشجو این سوال رو می‌پرسه :)

 

خیلی از کلاس‌هام هم با این سرعت نت همراه بوده که سرعت اینترنت کشورمون رو می‌تونید ببینید :) 

 

۴- یک کلاس مختلط می‌رم خارج از دانشگاه و حضوری هم هست. یک نفر بهم گفت که ممکنه روزهای اول این مختلط بودنه برات عادی نباشه، من که نمی‌دونستم قضیه چیه. خیلی سرسنگین رفتم داخل کلاس که بگم با کسی گرم نمی‌گیرم و ...  و حین کلاس بود که یکی از خانوما عطسه کرد، بدین صورت «اپسه» با سرعت خیلی زیاد و آروم و منی که تمام عمرم بین آقایون بودم این عطسه اصلا برام عادی نبود 🤦‍♂️ و بعد چند دقیقه یک آقا عطسه کرد با این صدا:« ااااااااپپپپپپچچچچچچچچچه»  صدای بلند و طولانی و من فقط لبم رو گاز گرفتم و که خنده‌ام نگیره از این همه تفاوت 🤦‍♂️😂 و توی اون محیط ساکت. و اینجا با حرفی که توی مورد اول گفتم مخالفت می‌کنم. ماسک خوبه. چون خنده‌هامون رو نشون نمی‌ده 

 

۵- دکتر مو رفته بودم و وقتی وارد مطب شدم دیدم که چند تا دانشجو هم کنارش بودن و روپوش سفید داشتن :) اول حس خوبی داشت. تا اینکه سوالاتشون شروع شد. گفتم ریزش مو دارم که دیدم همه‌شون یک دستکش دستشون کردن و اومدن سمتم. منم گرخیده بودم🤦‍♂️😂 چند لحظه گیج بودم که چی شده و من کجام تا دیدم اینا هی دارن به کله‌ام دست می‌زنن و موهام رو چک می‌کنن. منم خیلی از این کار بدم اومد که کلی آدم بیان دورم و بهم دست بزنن ولی مجبور بودم تحمل کنم که این افراد یک کیس و یا مورد رو تجربه کنن و به مشاهداتشون افزوده بشه ولی کلا حس بدی بهم دست داد اون لحظه که البته با اخلاق و رفتار اون دکتر اصلی این حس بد خیلی سریع از بین رفت.

هر کلمه‌ای که بیان می‌کردم دکتر با آرامش و مهربونی سرش رو تکون می‌داد و می‌گفت که می‌فهمم چی می‌گی و حس خوبی داشت. این مدل از دکترا به جامعه اضافه بشه لطفا :)

دو تا مشکل دیگه هم داشتم ولی خجالت کشیدم که بیان بکنم چون باز دوباره اونا میومدن دورم و بهم دست می‌زدن :|‌ و نمی‌دونستم چی بگم که اونها هم ناراحت نشن و به من دست نزنن🤦‍♂️

 

۶- دلم می‌خواد برم سینما. دو سه تا فیلم هست که خیلی ازشون تعریف شده و می‌خوام تماشا بکنم ولی تکالیف و ارائه‌ها اجازه نمی‌دن. حتی تنها هم برم مشکلی نیست و شاید حتی لذتش بیشتر باشه. سینمای جمعی رفتن بیشتر به درد فیلم‌های طنز و کمدی می‌خوره. باید ببینم کِی این تکالیف تموم می‌شن تا من یک نفس راحت بکشم ...

والدین متفاوت

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۲، ۰۲:۰۲

وقتی که سن خیلی کمی داشتم، مجبور بودم یک بخشی از روز رو کنار یک خانواده‌ی دیگه زندگی کنم. یک خانواده پنج نفره، متشکل از پدر و مادر و سه تا فرزند دختر که همه‌شون از من بزرگتر بودن. من هم به عنوان تک پسر در اون خانواده و البته مثل هر بچه‌ی دیگه خواستنی و دوست داشتنی، «سوگلی» شناخته می‌شدم :)‌ مثلا می‌گفتن پدر خانواده من رو سوار ماشین پیکانش می‌کرده و همراه با خودش به گشت و گذار می‌برده و به بقیه پز می‌داده که من پسرش هستم! :دی و یا مادر خانواده همیشه برام آهنگ پخش می‌کرد که خوش باشم برای خودم و در کل من رو خیلی تحویل می‌گرفتن (نمی‌دونم اصطلاح «تحویل گرفتن» رو دارین یا خیر) و باهام گرم بودن. البته مواردی که گفتم رو هیچ‌کدوم به یاد ندارم و فقط بر اساس شنیده‌ها دارم این‌ها رو بیان می‌کنم.

سالی که داشتم کنکور می‌دادم متوجه شدم که پدر این خانواده سکته‌ی قلبی کرده.(حدود ۴ سال قبل) و تقریبا می‌شه گفت همین روزها هم هست که سالگرد فوتش هست. من به نوعی می‌شه گفت که پسرش هم حساب می‌شدم (حداقل از نظر ایشون) به مراسم ختمش نرفتم. بهانه‌ام درس و مشق بود ولی دلیل اصلی گرفتگی دلم برای مراسم ختم بود و حس و حال بدی که بهم می‌ده ... و هر دفعه که مادر اون خانواده بهمون زنگ می‌زنه احوال من رو می‌پرسه و می‌گه که خیلی دلش برام تنگ شده. با اینکه حدود ۱۵ سال هست که من رو ندیده ولی فکر می‌کنه هنوز بچه‌اش هستم. یک عکس از خودم گرفتم و براش فرستادم تا ببینه که چه شکلی شدم :)‌ ولی خب پدر اون خانواده الان نیستش که من رو ببینه! شاید موقعی که داشته از این دنیا هم می‌رفته به من فکر می‌کرده. شاید می‌تونستم جای پسر نداشته‌اش باشم و یا اینکه حداقل در مراسم ختمش شرکت می‌کردم. فکر می‌کنم کارم خیلی زشت و ناپسند بوده برای کسی که ازم مراقبت می‌کرده و من اصلا به این مراسم نرفتم تا حداقل یک خداحافظی داشته باشم ...

بعضی وقتا فرزند بودن «فقط» مربوط به ژنتیک و فامیل و ... نیست. به حس مهربونی و عشقی هست که یک فرد بزرگتر بهمون داره. اگه همچین فردی رو داخل زندگی‌تون دارین که در یک برهه‌ای کوتاه از زندگی‌تون از شما با عشق و علاقه مراقبت می‌کرده، لطفا احوالش رو بپرسین و هر چند وقت هم باهاش در ارتباط باشین چون اون فرد احساس می‌کنه فرزندش هستین و یک همچین رابطه‌ای وجود داره. لطفا این کار رو انجام بدین و مثل من نباشین که پیگیر نبودم و الان هم پشیمون هستم و حسرت ندیدنشون رو در این چند وقت می‌خورم ...

موقت

امیر + ۱۴۰۱/۱/۱۹، ۲۰:۳۷

شما برخوردتون با آدمایی که ازشون متنفر هستین (و اونها هم همین حس رو نسبت به شما دارن) و هر چند وقت یک بار مجبورین باهاشون رو در رو بشین ولی نه همدیگه رو نگاه می‌کنید و نه با هم صحبت می‌کنید و خواب ببینید که با هم آشتی می‌کنین و خوشحالین ولی نمی‌شه آشتی کنین، چجوریه؟

می‌شه بگین که من به کابوس‌های چند ساله‌ام خاتمه بدم؟ :)

عیدی که به در شد

امیر + ۱۴۰۱/۱/۱۳، ۱۷:۴۱

نوروز مثل همه‌ی سال‌ها بود. پر از غم. پر از شادی. دو روز اول سال درگیر بیماری پدر دوستم بودم که سرطان داشت و از قضا رفته‌ بود توی کما و من هم داخل یک برزخی که گیر کرده بودم و نمی‌دونستم که چیکار کنم. توی ماشین بودم و در حال سفر و کاری از دستم برنمیومد جز اینکه دعا بکنم ... شب روز دوم پدر دوستم فوت کرد و من خیلی ناراحت شدم. در واقع وقتی می‌خواستم همراه با مهمون‌ها شام بخورم خبر فوتش رو شنیدم و نمی‌دونم چی خوردم و چجوری غذا از گلوم پایین رفت. شبش هم خیلی با خودم کلنجار رفتم که کاری از دستم برمیومد یا نه و به خودم قبولوندم که کاری از دستم برنمیومد و ...

امیدوارم الان روح پدرش در آرامش باشه

 

 

روزهای بعدش هم دوباره در حال سفر بودیم. قسمت‌های مختلف خراسان جنوبی و رضوی رو گشتیم. البته اونقدر هم زیاد نبود ولی خب کافی به نظر می‌رسید. اولیش به نظر می‌رسید قلعه‌ی الموت باشه (قلعه کوه قاین). فرض کنین بالای یک کوه یک قلعه درست کرده باشن. رفتن به اون قلعه وحشتناک‌ترین و خسته کننده‌ترین چیزی بود که تا حالا تجربه کردم 🤦‍♂️ و وقتی هم رسیدیم بالا. واقعا چیز خاصی نداشت. چیزی که به نظرم جذاب باشه ...

این عکس آخر رو از ویکی پدیا برداشتم و از پایینش عکس نگرفتم که فاصله مون مشخص بشه ...

عکس اول، به نظر می‌رسید که اتاق‌های سربازها باشه و عکس دوم هم که محیط سرد و خنکی داشت و نمی‌دونم برای چی بود ... :)

 

بعدش هم رفتیم قسمتی از جاده‌های پرپیچ و خم و گردنه‌دار ... منی که اولین تجربه‌ی رانندگیم در خارج از شهر رو داشتم تجربه می کردم و از شانس بدم این قسمت هم نصیبم شد :) خیلی وحشتناک بود. خیلی خیلی وحشتناک! گردنه‌ها پر از سربالایی و سرپایینی بود و اصلا بعضی اوقات دید نداشتی. یک جاهایی ناخواسته ماشین تند می‌شد که باید کنترل می‌کردی و اگه ترمز رو زیاد نگه می‌داشتی، ترمز داغ می‌کرد و بوش هم داخل ماشین پخش می‌شد :))‌ یک قسمتش که جاده بین دو کوه بود و برای اولین بار در عمرم ریزش کوه رو تجربه کردم. کوه ریزش کرده بود و من باید در لاین مخالف که باریک شده بود و سربالایی هم بود حرکت می‌کردم ... شانسم گرفت که ماشین از اون ور نیومد و من هم دید کاملی نداشتم ...

 

قسمت بعدی تربت جام بود. جایی که در شهری سنی نشین می‌گشتیم. به مسجد احمد جامی هم سر زدیم و نظاره‌ای هم کردیم.

 

توی راه هم از ماشین پیاده شدیم تا سرویس بهداشتی بریم و میون راه یک سگ دوان دوان سمت ما اومد و ما هم ترسیده بودیم ولی نباید تکون می‌خوردیم و آخر مشخص شد که بدبخت گشنشه. البته دمش رو تکون نداد که متوجه بشیم باهامون رفیق هست یا نه ... تنها چیزی که داشتیم نون بود و بهش نون دادیم که بخوره تا یکم گشنگیش بهتر بشه ...

 

دیگه هم اینکه برگشتیم مشهد به مرتب‌کاری خونه پرداختیم ...

 

برای بازی ایران لبنان هم به استادیوم رفتم :)

 

این هم بعد گلی که جهان‌بخش برای ایران زد. البته خیلی پیکسلی دیده می‌شه ببخشید. حجمش زیاد بود :(

 

تقریبا می‌شه گفت اولین تجربه‌ام برای حضور در استادیوم بود و باید بگم که فوق‌العاده بود. خیلی خیلی عالی بود. البته حدس هم می‌زدم که عالی باشه. حس و حالی که استادیوم داره با اینکه پشت تلویزیون بازی رو ببینی خیلی فرق داره. حالا اگه بازی تیم ملی کشورت باشه که بحثش خیلی فرق می‌کنه. قضیه‌ی بانوان رو هم دیدم و شنیدم و خیلی متأسفم. فکر می‌کردم اونها هم به استادیوم می‌رن ولی ...

آره خلاصه، این‌ها همه از عیدم بود :)

 

 

 

و در آخر هم،

 

می‌شه؟🥺😂😂

 

+می‌خواستم پست فیلم بذارم، اصلا توانش رو ندارم و نمی‌ذارم دیگه ببخشید :(

 

سال نو

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۹، ۱۹:۰۳

این هم طرحی که برای سال نو و برای جلد نشریه‌ دانشگاه طراحی کرده بودم ولی قبول نکردن :(

 

 

البته یک چیزی شبیه این بود. منتها افقی بود. می‌گفتن محتواش کودکانه هست. برای یک عده طراح هم فرستادم اونها هم گفتن طرح جذابی هست ولی خوب رنگبندی خوبی نشده ... به هر حال این همه‌ی تلاشم بود دیگه و بعدش خیلی ناامید و دل زده شدم. اصلا دلم به طراحی نمی‌رفت. چون باید دوباره طراحی می‌کردم ... 

 

دوباره طراحی کردم. یک طرح دیگه ...

 

 

که دیگه در اوج بی‌انگیزگی درستش کردم. که مسئول عزیز به همین تصویر ساده هم رحم نکرد و اون رو تبدیل به این تصویر کرد 🤦‍♂️ (لینک)

 

سال نو مبارک

+چقدر از رنگ سال خوشم میاد.

++ باقی «سین» های تصویر اول رو هم خودم خوردم دنبالشون نگردین :دی


 

 

۱۴۰۰ برای من

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۷، ۱۸:۰۰

مثل اینکه یک سال دیگه هم گذشت. دارم پست‌های سال قبل رو می‌خونم. به نوعی برام حکم دفترچه خاطرات رو دارن. البته که یک دفتر جداگونه هم دارم که هر چند ماه یک بار به سرم می‌زنه و می‌رم اونجا چند جمله‌ای می‌نویسم و می‌ذارمش کنار که در آینده دوباره اون‌ها رو بخونم و یک لبخند گنده بزنم و بگم که چه روزگاری داشتم.

 

الان که می‌شینم پست‌ها رو می‌خونم متوجه می‌شم که در لحن نوشتارم تفاوت چندانی با الانم حس نمی‌شه. این ثبات رو دوست دارم و از این نوع نوشتن هم بیشتر خوشم میاد تا اینکه رسمی بنویسم (اونطوری واقعا برام سخته)

-ماه رمضون و دو تا داستان چالش برانگیزی که داشتم ... یکیش برگزاری مسابقه‌ی کشوری بود و داوری که خیلی اهل کار نبود و اون یکی دیگه هم دعا خوندن بود که به زور -نشستم بین جمع دعا خوندم 🤦‍♂️

-دو تا دیدار وبلاگی داشتم :) در نوع خودش جالب و قشنگ بود. آشنا شدن با آدمای مجازی در قالب فضای حضوری یکی از فانتزی‌هایی بود که خیلی بهش فکر می‌کردم و همیشه تصور می‌کردم که این مدل دیدارها چجوری هست. من که تجربه‌ی خوبی داشتم ولی دیگه فکر نکنم با کسی دیدار حضوری داشته باشم 😅

-از ترم مضخرف ۴ که امتحانات آخر ترم من رو تبدیل به یک مرده‌ی متحرک کردن. چقدر کار عملی و امتحان داشتم اون موقع. واقعا اذیت کننده بود. همونجا بود که از رشته‌ام خیلی ناراضی شدم :( و حتی اومدم از بدی‌های رشته‌ام نوشتم و گفتم که اشتباه کردم و راضی نیستم از شرایطی که در حال حاضر دارم. 

-فوت شدن یکی از آشناهای دورمون به خاطر کرونا و به طرز وحشتناکی که فوت کرده بود و یکی دیگه که دیابت داشت و کلی حرص و جوش خورد و کنارش هم کرونا گرفت و به خاطر همین نارسایی کلیه گرفت و تا به الان مجبوره هر دو روز یک بار دیالیز رو انجام بده :( امیدوارم هر چی زودتر پیوند کلیه رو انجام بده ...

- دیدن فصل ۵ سریال مانی هایست و انتظاری که بالاخره به سر رسید (حدود یک سال منتظر بودم) و تونستم ببینمش

- سری پست‌های یخ شکن. اون موقع توی مد تماشای آثار کلاسیک شرقی بودم . هفت سامورایی و راشومون و دو سه تا انیمه‌ی قدیمی که خیلی زیبا بودن :') ای کاش می‌شد دوباره برگردم به دوران قبل از تماشاشون و بشینم تماشا کنم. ولی دیگه بعدش اثری کلاسیک ندیدم. البته توی لیست تماشا هست ولی معلوم نیست کِی ببینم ...

- و پاییز شروع شد و کلاس‌ها و شروع ترم ۵. دوست داشتنی ترین ترمی که داشتم و درسی که عاشقش شدم ولی نتونستم بفهمم چجوری می‌تونم در ایران مشغول به تحصیلش بشم :( کسی هم پاسخگو نبود :(

- تماشای دوباره سینمایی «هنوز هم آلیس» و «پدران و دختران» از نکات جذاب دیگر در این فصل پاییز بود. جایی که دوباره برگشتم به گذشته که این فیلم‌ها رو تماشا کرده بودم. این دو فیلم از معدود فیلم‌هایی بودن و هستن که تا حالا نشستم دوباره و حتی سه باره تماشا کردم. فیلم‌های عالی‌ای نیستن ولی خیلی دوستشون دارم. 

- حضوری شدن مدارس :) اتفاقی جذاب برای من و اتفاقات عجیب و غریبی که روز اول برام افتاد :))

- فصد کرده بودم که بشینم و پادکست درست کنم ولی فعلا شرایطش رو ندارم. شاید در آینده و چند سال آینده تر :)

- تنها داستان کوتاهی که نوشته بودم - فیلم کودا و ماشین من را بران :)

- امتحان ترم ۵ که امتحاناتش همگی آسون بودن و نمرات خوبی که کسب کردم 

- گذروندن یک واحد موسیقی برای یادگیری نت ها و استادی که من رو (احتمالا برای پول خودش) به گروه کر دعوت کرد ولی قبول نکردم.

- صحبت کردن با یکی از بلاگرها در رابطه با داستان‌ها که در نوع خودش جالب و قشنگ بود. 

- خوابی که دیدم و در رابطه با چیزی که آرزوش رو داشتم ...

- رفتن به یک تئاتر بعد از حدود چند سال و جمعیت شلوغی که اونجا بود. 

- رفتم روی مود سریال تماشا کردن. arcane رو تماشا کردم و لذت بردم و می‌خواستم سریالها رو ادامه بدم اما ...

- اما کرونا گرفتم. در واقع کرونا گرفتیم و کارهای سخت خونه که باید جای چند نفر دیگه انجام میدادیم. روزگار سختی بود. 

- کارهای پوستر برای دانشگاه که انجام می‌دادم

- طراحی جلد نشریه دانشگاه که البته قبول نکردن و خیلی حس بدی بهم دست داد ...

- اولین پولی که تونستم از طراحی کسب بکنم  ...

- شروع ترم ۶ و استادای تخس و نچسبش.

- اسباب کشی

- تئاتر هفت آسمان که رفتم و موضوعش در رابطه با همین نیمه‌‌ی شعبان بود. 

 

سال پر فراز و نشیبی بود. یک جاهایی خوب بودم و یک جاهایی باید بهتر می‌شدم ...

 

این‌ها همگی خلاصه ای کوتاه از وضعیتم در امسال بود. البته جا داشت بیشتر بگم ولی دیگه نشد ..

خودکشی۲

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۴، ۱۸:۰۰

توی این لینک (کلیک کنید) همه موارد گفته شده. 

 

از دیشب داشتم به این موضوع فکر می‌کردم و اینکه چند تا سناریوی مختلف برام به وجود اومد. 

 

-همین چند وقت قبل وبلاگ یکی از بلاگرهای بلاگفا رو داشتم می‌خوندم. مبتلا به سرطان بود و اینطور که می‌تونستم متوجه بشم در خارج از کشور و یکی از کشورهای اروپایی مشغول درمان بود. اما متأسفانه روند بیماری سرطان در بدن این فرد طوری پیش رفت که دیگه امیدی برای برگشت ایشون به شرایط عادی نبود و در آخرین پستی که از ایشون منتشر شد، اینطوری نوشته بود که به بیماران سرطانی که به زودی می‌میرن، یک مدل دارو و یا قرصی بهشون داده می‌شه تا بمیرن و از درد و رنجی که قراره در آخرین لحظات آخر عمرشون بکشن، در امان بمونن و مثل اینکه اون بلاگر قرصی که معرفی کرده بود رو خورده ... چون آخرین پستش بود. (سال‌ ۱۳۹۶)

 

- (اسپویل سریال شرلوک فصل دو) موقعیت دوم در آخر فصل دوم سریال شرلوک رخ می‌ده. جایی که شرلوک یا خودش رو می‌کشه و یا اینکه جون سه تا از دوستاش رو از دست می‌ده! اگه همچین موقعیتی مثل شرلوک برای شما پیش بیاد می‌خواین چیکار کنید؟

 

- این مورد هم که تا حدودی شبیه موقعیت قبلی هست، همه‌مون داستان شهید فهمیده رو شنیدیم. نوجوونی که با نارنجک دوید سمت تانک و راه رو برای تانک‌ها به کلی بست. آیا اسم این کار رو هم می‌تونیم خودکشی حساب کنیم؟

و یا شنیدم کسایی بودن که می‌خواستن از سیم خاردار رد بشن ولی نمی‌تونستن و یک نفر باید می‌چسبیده به سیم خاردار و کشته می‌شده تا بقیه بتونن از بدن اون فرد استفاده کنن و از سیم خاردار رد بشن (نمی‌دونم چقدر درسته و فقط شنیدم)...

 

 

از سال قبل تا به الان اخبار خودکشی دو نفر رو شنیدم. آشنا نیستن ولی خیلی هیاهو کرد. یکیش یک دانشجوی دکترای روانشناسی دانشگاه فردوسی مشهد بود که اصلا علت خودکشی مشخص نشد. یک جلسه حضوری با دانشجویان تشکیل شد که همه بیان صحبت کنن و مقصر ماجرا شناخته بشه و حتی جلسه هم به صورت لایو در اینستاگرام هم پخش می‌شد و همونجا چند نفر گفتن که کسایی که اینجا اومدن برای اعتراض، اکثرا برای رسیدن به منافع خودشون هستن و اصلا دلسوز اون دانشجویی که خودکشی کرده نیستن. از قضا زمان این جلسه هم مصادف بود با انتخابات و چند ماه هم از اون اتفاق گذشت و دیگه خبری از وضعیت اون دانشجو نشد.

 

و دیگر خبر خودکشی هم مربوط به یک استادیار (فکر کنم استادیار بود) از دانشگاه‌های تهران بود که داخل پروفایل اکانت تلگرامش دلیل خودکشی‌اش رو در قالب عکس متن دار بیان کرده بود و اول یک عکس از خودش با لباس روشن و لبخندی بر لب و بعدش ۴ تا عکس متن دار از کسایی که قصد قلدری اجتماعی بر این شخص رو داشتن (همراه با اسم و فامیل اون اشخاص) و عکس آخر هم عکس خود فرد بود با لباسی مشکی و غمی که می‌شد داخل چشماش دید. و فکر کنم یک عکس دیگه هم بود ولی نمی‌دونم متن بود یا چی🤷‍♂️ اما این‌ها رو گفت که اون افراد به سزای اعمالشون برسن و یا حتی اینکه فرد دیگه‌ای رو هم اذیت نکنن ...

 

اگه تمام موارد بالا رو در نظر بگیریم، باید تعریف مثبتی از خودکشی هم وجود داشته باشه نه؟ مثل فداکاری ...

مبحث عجیب ولی سختیه