الو؟

امیر + ۱۳۹۹/۱۲/۳، ۲۳:۵۵

-الو ؟ 

یک دو سه .... یک دو سه ... کسی صدام رو داره؟ الو ؟ 

{اندکی بعد}

-یک دو سه ... یک ... الو الو؟ کسی هست؟ 

?is anyone there
hi

السلام علیکم حبیبی

چیز دیگه‌ای یاد ندارم... یعنی .... یعنی کسی صدام رو نداره. 

آها شاید مشکل از اینجا باشه.

{مشکل را بررسی و رفع می‌کند}

-خب دوباره امتحان می‌کنیم، الو؟

صدا میاد؟ 

{میکروفون گوشی را به دهنش نزدیک‌تر می‌کند}

صدا هست؟ یعنی کسی صدام رو نمی‌شنوه؟ 

{وارد صفحه‌ی گوگل ترنسلیت می‌شود و ترجمه‌ی زبان‌های دیگر را چک می‌کند}

-این اینترنت هم که خرابه ... 

{چند لحظه بعد گوشی را محکم به زمین می‌زند.}

-اههههههه ... لعنتی ... پس این همه زمانی که براش صرف کردم به چه دردی خورد؟ همه‌اش الکی بود؟ اههههههههه . الو؟ دِ جواب بده دیگه لامصب .... الو؟ فین فین .... پس این ماشین تماس بین زمانی به چه دردی می‌خوره؟ من .... من چند ماهی هست که دارم روی این دستگاه کار می‌کنم. نمی‌دونم الان کسی اون طرف داره صدام رو می‌شنوه یا نه . اصلا نمی‌دونم .... اصلا نمی‌دونم با چه زمانی تماس می‌گیرم. یک سال بعد ... دو سال بعد ... سه سال بعد ... شاید هم پنجاه سال بعد ... شاید هم قبل از هیچی خبر ندارم. اصلا شاید دارم با یک روح صحبت می‌کنم که دیگه هیچ فایده‌ای نداره. اما دیگه خسته شدم. می‌خوام حرف بزنم از این شرایطی که داخلش قرار داریم چون اصلا توی این اوضاع نمی‌شه با کسی صحبت کرد ... دلم می‌خواد یک نفر حرفامو بشنوه ... ازش کمک می‌خوام.

{صدای هق هق گریه‌هایش بیشتر می‌شود.}

-خیلی‌ها بیکار شدن . زندگی خیلی‌ها به هم ریخته. خیلی از کسب و کارها دیگه از بین رفته . د ... د ... دُ ... دخت ... دخترم هما مریض شده. کرونا گرفته. دکترا می‌گن حالش خوب نیست. یعنی ممکنه تو iuc باشه. یا icu نمی‌دونم همون جایی که مراقبت‌های ویژه دارن.یعنی انقدر حالش بده؟

دلم نمی‌خواد تنها دخترم رو از دست بدم. هما ... اون طفل معصوم کلا ۱۰ سال سن داره. هنوز بچه هست. باید کلی جاها بره . از زندگی لذت ببره و بعدش از این دنیا بره. پیش هر دکتری رفتم می‌گن راهی وجود نداره . همه جا می‌گن دعا کنیم. اما دعا برای یکی دو تا سه تا نه همه ... همه حالشون بده ... این رو می‌شه از ماسکایی که می‌زنن فهمید. هیچکسی از این شرایط راضی نیست. هر روز یک خبر جدید . هر روز یک کشته جدید. هر روز یک جهش جدید . یک شایعه جدید ...

می‌خواستم این ماشین رو درست کنم که با استفاده از اون بتونم با چند سال دیگه صحبت کنم بتونم یک راه حلی پیدا کنم. اصلا ... اصلا نمی‌دونم اون موقع زبان فارسی هست؟ کرونا هست؟ اصلا کشورمون هست؟ هنوزم زبان انگلیسی زبان اوله یا اصلا اون موقع ظهوری به وجود اومده؟ همه‌ی اینها برام سواله. اما فقط یک چیزی می‌خوام. دخترم رو نجات بدین. اون داره می‌میره. منم دارم می‌میرم خودم سرطان دارم و معلوم نیست کِی می‌میرم... اما نمی‌خوام جسد دخترم رو ببینم. می‌خوام آخرین کاری رو که بتونم براش انجام بدم. آخه من هنوز اون بابای خوبی که همیشه تعریف می‌کرده نیستم. می‌خوام از من یک تصور مثبت داشته باشه. هر موقع کلمه‌ی «بابا» رو شنید بفهمه یکی مثل کوه پشتش ایستاده ... اما نمی‌تونم. هیچ کاری از دستم برنمیاد. این سرطان لعنتی هم مزاحمم شده. حتی نمی‌تونم دخترم رو ببینم . فقط می‌دونم که حالش خوب نیست. الو؟ کسی صدام رو می‌شنوه؟ خواهش می‌کنم.... خواهش می‌کنم یکی جواب بده ...

 

صدایی از پشت گوشی تلفن نمی‌آید. با وجود تلاش‌های فراوان اما این دفعه پدر هما ناامید شده است. دنیا برای او جایی بسیار تنگ و کوچک شده است. تحمل این همه درد و رنج را ندارد. در حال حاضر تنها راه‌حل یا بهتر بگویم، بهترین راه حلی که به ذهنش می‌رسید این بود.

{چند دقیقه بعد}

-فین فین .... متأسفم هما. اما بابایی مجبوره بره. نمی‌دونم اون دنیا می‌تونیم همدیگه رو ببینیم یا نه. اما بدون که بابایی همه‌ی تلاشش رو کرد تا حداقل تو زنده بمونی . سرطان اصلا بره بدرک . من فقط می‌خواستم کرونا خوب بشه. تو بخندی. بقیه بخندن . تو زندگی کنی. بقیه هم زندگی کنن. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه. حتی اگه لازم باشه کل دنیا رو بدم. آره هما. بابایی دیگه اون آدم خوبه نیست ببخشید که نتونستم به قولم عمل کنم و بابای خوبی برات باشم . نمی‌تونم پیشت باشم عزیزم چون طاقت دیدن چسدت رو ندارم...

 

صدای هق هق گریه‌هایش بیشتر می‌شود. در گوشه‌ای از خانه‌اش طناب داری را آماده کرده و می‌خواهد دست به عمل خودکشی بزند. نگاهی به کاغذهای بدهی خانه‌اش می‌اندازد آن طرف دیگر جواب آزمایش‌هایش است. لبخندی می‌زند. گویا همه چیز را می‌خواهد رها کند.

 

-ببخشید هما. واقعا دیگه کاری از دستم برنمیاد . می‌دونم بابایی خیلی بی‌عرضه هست که نمی‌تونه... نمی‌تونه به قولش عمل کنه...

 

بالای صندلی می‌رود. طناب دار را دور گردنش می‌کشد. چشم‌هایش را می‌بندد. یک ... دو ... سه ... صندلی رو کنار می‌زند. آویزان می‌گردد...

 

-قربان یک چند تا سیگنال ضعیف داریم. انگار ... انگار مال چند سال قبل هست.

-تقویتشون کن

-باشه

چند لحظه بعد

-الو؟ برج ۱۴۵۰ . ما از سال ۱۴۳۰ باهاتون تماس می‌گیریم. کسی اونجا هست؟ .... تکرار می‌کنم کسی اونجا هست؟

 

با شنیدن صدا، پدر هما چشمهایش را باز می‌کند ... همه‌ی تلاشش رو می‌کند که طناب دور گردنش را باز کند. زور می‌زند. از اندک نیرو‌هایش استفاده می‌کند... و بالاخره باز می‌شود. نفس نفس می‌زند. اندکی نفس می‌گیرد.

 

-الو؟ کسی صدای ما رو داره؟ ما داریم از سال ۱۴۳۰ باهاتون صحبت می‌کنیم. کسی هست؟

-الو؟.... واقعا دارین از سال ۱۴۳۰ صحبت می‌کنین؟‌من دخترم مریض شده نیاز به کمک دارم.

- با ...با  با...

- چی؟

-با... بابا تویی؟ باباجون دلم برات تنگ شده بود ...

-هما...؟

 

دریافت

 

 

 

+آقای قاضی

جوونیم داره تلف می‌شه :(

 

+یک سالگی نحست مبارک کرونا !

 

+نمی‌دونم داستان ریتم خوبی داشت یا نه خیلی در هم بر هم بود. ایده‌اش رو از مهر داشتم...

 

+ نمی‌دونم چرا موسیقی‌ نمیاد! لینکش رو همون جا گذاشتم گوش کنید :)

خیلییی قشنگ بود. لذت برم :*))

این مدلی بیشتر بنویس :*)))

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
راستش رو بخوای این مدل نوشتن رو خیلی دوست دارم که مثلا مونولوگ محور بشه یک داستان رو پیش برد ولی نیاز به یک ایده داره :)

فکر کنم ۶ ماه طول بکشه. تازه باید ایده بیاد تو ذهنم !

ولی ممنون 🌹
۵ اسفند ۹۹

...

چه مور مور کننده !!

 

آهنگه چه خوبه T-T

 

باورم نمی‌شه یه سال شده ...

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
:)

ممنون

آره یک سال داخل ایران اومده. می‌تونم بگم از ۲ اسفند سال قبل شروع شد ...
۵ اسفند ۹۹

چقدر پایان زیبایی داشت ؛ و این بهترین چیزی بود که می تونست روی لبای اون پدر ، یه لبخند از ته دل بکاره .

ایده های بزرگ ، به زمان های زیادی نیاز دارن :(  :)

 

و یه سوال فنی : توی خیابون امام رضا ، همون جا که میدون بیت المقدسه ، سمت چپ مسیر ورود به حرم (( یعنی اونجایی که وارد صحن رضوی میشین ، سمت چپ )) یه سری درخت هستن ، اسمشون چیه ؟؟؟

چقدر من درخت ندیدم خداااااااااا. اسم یه درختو بلد نیستم. بعد خیر سرم جوون آینده ساز مملکتم ( به قول نرگس ) 

من خیلی عاشقشون شدم. خیلی درختای بامزه ای بودن . کاش می شد یه نهالشو برا خودم ببرم

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
دقیقا :)
جالبه اول شخصیت داستان یک دختر بود که می‌خواست باباش رو نجات بده ولی دیدم این طوری خیلی دراماتیک‌تر می‌شه!
آره و فکر کنم این یکی هم اونطور که باید و شاید خوب پردازش نشد :)

+اسم اون درخت‌ها رو نمی‌دونم چون اصلا برام سوال نشده بود. من فقط مستقیم می‌رفتم باب الجواد چیز میز می‌خریدم و می‌خوردم و یا اینکه به کتابخونه‌ی‌ حرم می‌رفتم :)
مگه کجا هستین که درخت وجود نداره؟🙄
پارک ملت و کوهسنگی برین چی می‌شه؟ :)
می‌تونستین عکس بگیرین و همراه خودتون داشته باشینش
۵ اسفند ۹۹

وای. خیلی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.

به قول استلا مورمورکننده،

و اشک درار !

آهنگه که دیگه تیر خلاص بود.

 

چقد زود یه سال شد.

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
واقعا قشنگ بود؟‌:)
ممنون :)

😅


آره خیلی. انگار همین دیروز بود در زندون‌های ماسک و الکل گیر افتادیم!
۵ اسفند ۹۹

داستان جالبی بود 👍

یک چیزی که الان متوجه شدم اکثر مواقع داستان های امروزی یک شکل مشخصی دارن ، یک چیزی ساخته میشه و برای اطرافیان سازنده اون شی اتفاقاتی رخ میده.

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
ممنون :)

فکر کنم منظورت فیلم هم هست. آره به نظرم یک شخصیت ساخته و پرداخته می‌شه و برای اطرافیانش تغییراتی رخ می‌ده :)
۵ اسفند ۹۹

الو؟ نولان؟ بیا برات یه ایده جدید برا فیلمات پیدا کردم.

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
این همه نفر آخه نولان ؟‌😕
۵ اسفند ۹۹

نه اتفاقا اگه یه تصویر هوایی از شهرمون بگیرم ، چیزی به جز درخت پیدا نیست ؛ اما همشون درخت میوه ،چنار و صنوبر هستن . و تاحالا از این مدل درخت ها ندیده بودم.

و از اونجایی که من خیلی تدبیر اندیش و آینده نگرم ، با گوشی ای  با شارژ 48 درصد بلند شدم رفتم مشهد و تازه شارژرمم با خودم نبردم. عکس که هیچی ، تو کلاسای پر بار و بسیار علمی مدرسه  هم نتونستم حاضر بشم. چون بلافاصله بعد از رسیدن ، گوشی عزیزم خاموش شد.

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
آها که اینطور

خب از شانس بدتون امروز خانواده‌ام رفتن حرم و بنده هم به دلیل کلاسام نمی‌تونستم برم. می‌تونستم عکس بگیرم و به اشتراک بذارم :)
۵ اسفند ۹۹

عااااااالی :)) 

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
ممنون :)
۵ اسفند ۹۹

:(

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
حالا یک دفعه می‌ریم حرم عکس می‌گیرم :)

+یعنی هیچکدوم از همراهانتون گوشی نداشتن که عکس بگیرین؟ جالب شد برام
۵ اسفند ۹۹

چون فیلمای نولان این مدلی ان

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
فیلمای نولان معمولا گیج می‌کنن

الان تو هم گیج شدی؟ 🙄
۵ اسفند ۹۹

خب من فقط با مامان و بابام رفته بودم. و گوشی اونا هم ازون خفناس ((نوکیا تازه بدون دوربین)) در شانشون نیست که باهاشون کارای ساده انجام بدیم.

۵ اسفند ۹۹
پاسخ
خب بابای منم از اون مدل گوشی‌ها داره :)))

چی بگم . اگه روزی قسمتم شد می‌رم عکس بگیرم ببینید :)
۵ اسفند ۹۹

و تبارک الامیر احسن الکاتبین :)

۶ اسفند ۹۹
پاسخ
شکرا جَزیلا یا حبیبی :)
۶ اسفند ۹۹

حس کردم نولان داره مینویسه 😄

۶ اسفند ۹۹
پاسخ
جسی بلومن هم تقریبا همچین چیزی گفت 
دو تا برداشت کردم
یا نولان رو به عنوان یک کارگردان خیلی خوب می‌شناسین که خب باید بگم ممنون 🌹

و یا اینکه نولان رو به عنوان یک کارگردان گیج کننده می‌شناسین که باید بگم ببخشید بد نوشتم 😅
۶ اسفند ۹۹

مورد اول :)

۶ اسفند ۹۹
پاسخ
پس خیلی ممنون 🌹😅
۶ اسفند ۹۹

واییییییییییی عجب چیزی بوووووود

بابا دمت گرممممممممم

عالی بود عالیییی

۶ اسفند ۹۹
پاسخ
ممنون 🌹😅
۶ اسفند ۹۹

مو های تنم سیخ شد... (به قول حبیب لیسانسه ها :) )

۸ اسفند ۹۹
پاسخ
خیلی ممنون از دیدگاهتون 
مثل اینکه خوب بوده 😅

+بابت تأخیر در پاسخگویی هم معذرت می‌خوام :)
۹ اسفند ۹۹

آخه چرا من زودتر ندیدم اینو ؟؟😎

داستان باحالی بود کرونا در داستان ها هم رخنه کرد 😂

یاد چند سال پیش افتادم که مینوشتین همین جوری داستان،، چقدر زود گذشت( آهنگ داره پخش میشه و اشک تو چشمام جمع شده😶)

چیزی عوض شده یعنی؟

شما که واسه خودتون استادی شدین ما رو که دریا با خودش بُرد :)

موفق باشید :)))

 

راستی آهنگ هم خیلی قشنگ بود 🙂

۹ اسفند ۹۹
پاسخ
بله بله 😅

بله داستان می‌نوشتم البته پاک شد متاسفانه 🤦‍♂️ ولی داستان خوبی شده بود تقریبا :)

+عه چرا ؟ دریا خانم کی هستن حالا؟ 😅
ممنونم :)

متشکرم.
۹ اسفند ۹۹

داستان خوبی بود:)

 

اصلا دلم نمیخواد براش تولد بگیرن. حتی تبریک هم نه حتی یادآوری هم نه!

۹ اسفند ۹۹
پاسخ
ممنونم :)

منم خوشم نمیاد و برای همین یک نحس رو هم گذاشتم کنار تبریک 
۹ اسفند ۹۹

این چه قیییشنگ بودددد :"""""""))))

۲۰ آبان ۰۰
پاسخ
ممنون :)
۲۲ آبان ۰۰

هوم خیلی ایده خوبی داشت و خیلی خوب با مونولوگ ها تونستی کل داستانت رو بیان کنی و این خیلی خوبه چون یه حالتی میده بهش که دیگه راوی نیاز نداره و قابلیت نمایشنامه شدن رو هم داره
دوس داشتم بهت چند تا ایده و موضوع بدم اما حس کردم اگه کسی بهت یه موضوع بده،ممکنه احساس انشا نویسی بهت دست بده و خودت از نوشته ات لذت نبری!
به نمایشنامه نویسی هم فکر کن و بررسی اش کن.
و یه پیشنهاد دیگه اینکه همین ایده هایی که توی ذهنت میاد رو هم کنار نذار (مثلا همین رو)
میتونی بسطش بدی یه قبلی براش بیاری یه بعدی براش بیاری و همین رو مابینش رو بسط بدی و مسائل دیگه ای رو باهاشون بازی کنی، ریشه ها ذهنی و روانی پدر که به خودکشی رسیده رو بسازی، سوابق توانایی هایی که تونسته اختراعی داشته باشه رو بیاری یا از وضع و شرح موقعیت آینده بگی(پیش بینی کردن آینده خیلی جاها میتونه برای ایده گرفتن بهت کمک کنه چون دستت به پهنای تخیل و دانشت نسبت به علم روز بازه)
من وبت رو از امروز دنبال میکنم و منتظر یه داستان بلند و پر محتوا با کلی شخصیت پردازی و ایده های متحیرکننده ام.

۲۱ آبان ۰۰
پاسخ
حتی داشتم به این فکر می‌کردم که تبدیل به یک فیلم کوتاه هم بشه :)
ایده دوست داشتین بگین. ولی نمی‌دونم می‌تونم بنویسم یا نه . ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسه اغلب از داستان‌هایی هست که می‌شنوم و یا می‌خونم. که بیشتر در قالب فیلم هست که تماشا می‌کنم و یکهو یک ایده به ذهنم می‌رسه 
یک زمانی دوست داشتم که فیلم‌نامه نویس هم بشم ...

خب اینطوری دوست دارم که داستان یک دفعگی شروع بشه و اون تنش اولیه برای مخاطب رخ بده. می‌خوام خود مخاطب از گفت و گوها به این درک برسه که حال مخاطب چجوری هست و مشخصات تک به تک کارکترها و زمان‌ها رو به دست بیاره. برای همین بعد یا قبل رو فکر نکنم بتونم انجام بدم. اما مابینش چرا. چه موارد خوبی رو گفتین. به ذهنم نرسیده بود. پس هنوز هم می‌شه اون متن رو اصلاح و بزرگ‌ترش کرد :) فکر می‌کنم حتما و اگه مورد قشنگی تونستم بنویسم به متن اضافه می‌کنم.

ممنون ولی داستان بلند واقعا در توانم نیست 😅 حداقل فعلا. اما دو سه تا ایده دارم و کم کم می‌نویسم و همین‌جا هم می‌ذارم. احتمالا پادکستش رو هم تولید کنم. اگه امکانات و محیط اجازه این کار رو بدن.

+شما نویسنده‌این؟



۲۲ آبان ۰۰

یه نظر!

از بند صفات مُعَرِف بیا بیرون

نویسنده شدن، فیلم نامه نویس بودن، نمایشنامه نویس شدن و ...

این ها بیشتر لقبه

تو همین الان نویسنده ای

تا وقتی سخت بگیری، سخت تر هم میشه. ولش کن و همینجوری که هست بپذیرش

الآن نگاه کردم تو همین وبلاگ از تیر٩٨ حداقل هرماه پنج تا مطلب نوشتی! کم یا زیاد، بد یا خوب و قوی و ضعیفش رو نمیدونم اما اینجاست!

مثل ورزشکاری که برای بدنش زمان میذاره و ماهیچه هاشو تقویت میکنه، ما هم به مرور ذهن و قلم و فن نگارشمون رو تقویت میکنیم

در ضمن اون ورزشکاره از هفته اول ورزشکار محسوب میشه تو که دو ساله تو باشگاهی!!!

۲۲ آبان ۰۰
پاسخ
چشم ... پس عنوان پست رو تغییر بدم؟ (چی شد که نویسنده نشدم؟)

این پست‌هایی که نوشتم هیچ‌کدوم ارزشی ندارن! شاید کلا ۱۰ تا پست مفید داشته باشه بقیه‌اش انگار که دارم «همینطوری صحبت می‌کنم باهاتون» هست ... این مدلی هست.

خیلی ممنون باز هم. سعی می‌کنم بنویسم ... 
۲۳ آبان ۰۰

هر کدوم از اونهایی که گفتی، ارزشی ندارن، خودشون به تنهایی یک از آجر های این بنای عظمیه که میخوای بسازی.

- در مورد تغییر دادن عنوان و... هم نمیدونم نظر خودت اهمیت داره. اما من شخصا فکر میکنم نباید اصالتش رو تغییر بدی. همونجور که هست، همونیه که باید باشه. در اون زمان و در اون حال اون متن همون بود که باید میبود.

۲۳ آبان ۰۰
پاسخ
شاید :)
خیلی ممنون که این جملات رو می‌گین. می‌تونن درست باشن و من خیلی خودم رو دست کم می‌گیرم. به هر حال من مثل بقیه نیستم که بخوام خیلی باکلاس و خوشگل مطالبی رو بنویسم :)

پس همون بمونه بهتره. منم اینطوری فکر می‌کنم. 

۲۳ آبان ۰۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی