ماه رمضان - قسمت اول

امیر + ۱۴۰۰/۲/۲۶، ۰۰:۴۰

می‌خوام از یک سری اتفاقات عجیب ماه رمضان امسال بگم.

 

شب‌های قدر بود که یک پست موقت با عنوان «از اعصاب خوردی‌های شب‌های قدر» منتشر کردم.

جریان از این قرار بود که طی سه شب که مراسم برگزار می‌شه ، ما داخل خونه‌ی خودمون این مراسم رو برگزار می‌کردیم و نحوه‌ی برگزاری هم اینطوری بود که هر کدوم از آقایون باید یک بخشی از دعا جوشن کبیر رو بخونه و کلا تلویزیون هم تعطیل. 

من با دعا خوندن مشکلی ندارم ولی اینکه تلویزیون داره دعا رو پخش می‌کنه برای چی ما باید بیایم این دعا رو بخونیم؟ مورد بعدی اینکه ما واقعا دعا خون‌های خوبی نبودیم. سومین مورد هم مهمون داشتیم. منظور از مهمون برادرم بود همراه با خانومش. نگاه کنین، وقتی یک خانوم «به عبارت دیگه نامحرم» میاد وارد خونه‌ی ما می‌شه، خب قطعا یک سری محدودیت هایی برای منِ پسر به وجود میاد که پوششم رو جوری تعیین کنم که احترام برای ایشون هم حفظ بشه.حالا شما فرض کنین این دو نفر هر سه شب میومدن خونه‌ی ما و منم خیلی از دستشون کفری شده بودم .دیگه خونه‌ی ما اومدن هم یک حدی داره. مورد آخر هم تنها بودن هست. من هیچ وقت دوست ندارم پیش مامان و بابام راز و نیاز کنم دعا کنم و حتی قرآن بخونم :‌ ) یک بخشیش دلیل داره که بعدا می‌گم. کلا برای راز و نیاز با خدا من تنها نبودم اون سه شب.

 

بگذریم. به هر طریقی بود مراسم شروع شد. بابام شروع کرد به خوندن . نمی‌خوام قصد برتری خودم رو اینجا مطرح کنم. ولی تنها یک متن همراه با یک صوت خوب رو می‌تونم تحمل کنم. چیزی که نه بابام و نه داداشم در اون مهارت نداشتن . یک ریتم و لحن یکسان و بدون اهنگ و هماهنگی و گاهی اوقات بی نظم. حالا بماند که اون وسط چندین و چند کلمه غلط خوندن 🤦‍♂️. از یک طرف دیگه با یک خانواده دیگه هم تماس تصویری برقرار کردیم تا اونها هم در مراسم ما باشن. از اون افراد یک دونه آقا بود فقط و خوند . ریتم و لحن خوبی داشت ولی متأسفانه باید صداش رو روی 2x می‌ذاشتی که بعد ۵ دقیقه تازه یک فراز تموم بشه . بعدش نوبت من شد. منم که گفتم دوست ندارم دعا و قرآن بخونم. اون هم جلوی مامان و بابام. در جمع من واقعا مشکلی ندارم . داخل کلاس خوندم . قصد فخر فروشی ندارم ولی خوب می‌خونم. عالی نه! خوب. مثل عبدالباسط نیستم ولی می‌تونم به صورت ترتیل ، خوب بخونم ،یعنی یکسری حداقل‌ها رو رعایت می‌کنم. در رابطه با دعا هم همینطوری. از چندتا دعاخون در همین شب‌های قدر که سال‌های قبل پخش می‌شد گوش می‌دادم الهام می‌گرفتم و اگه سبک علی فانی رو هم اضافه کنم ، می‌تونم بگم در این قسمت هم در حد خودم خوبم. باز هم می‌گم عالی نه! فقط خوب : )

حضرت پدر یک طوری به من گفت «بخون» منم مجبور شدم بخونم دیگه. حالا بماند که اون وسط یکی هم ازم فیلم گرفت و ... حدود ۲۵ تا فراز می‌خوندم. در واقع همیشه قسمت آخر دعای جوشن کبیر با من بود. برای بار اولم بود که خودم می‌خوندم (‌ همینجا هم بگم که اون سه چهار تا فراز آخر رو به زور  و زحمت فقط تموم کردم . خیلی سخت بود . صدام اصلا درنمیومد : ) )

مراسم که تموم شد. مامانم می‌گفت چقدر خوب خوندی و فلان. بابام هم تمجید از اینکه چقدر عالی خوندی و من اینطوری بودم : 😐

و از فرداش دیگه این دعا خوندن من مخابره شد در میان همه اقوام و آشنایان و دقیقا برای همین مورد دوست ندارم کنار مامان و بابام کاری رو انجام بدم. چون سریع مخابره می‌شه. سرعتش از اخبار 20 و 30 هم بیشتره !

راستش از اینکه مورد تحسین واقع می‌شدم خیلی ناراحت می‌شدم. اینکه بعد ۲۰ سال مامان و بابات بیان و از چیزی که زودتر انتظارش رو داشتی تعریف کنن ، من رو بیشتر عصبی می‌کرد. فقط کافیه من داخل خونه چیزی برای خودم بخونم اون وقت انواع اشیاء مختلف سمتم پرت می‌شه. چون همه اعصابشون خورد می‌شه : ) خب شما دقیقا همون آدم ها هستین دیگه ...

این اتفاق من رو بیشتر عصبی می‌کنه چون به خاطر صِدام همیشه مسخره می‌شدم و همین‌ها تأثیر می‌ذاشت. فقط یک بار یکی از دبیرامون از صِدام تعریف کرد و بس وگرنه داخل خونه هم کسی از صِدام خوشش نمیاد : )

 

+قسمت دوم هم هست که مربوط به قسمت‌ دیگه‌ای از ماه رمضانه و ارتباطی با این بخش نداره. 

میو

امیر + ۱۴۰۰/۲/۱۹، ۱۳:۲۷

شنبه ۱۹ / ۲ / ۹۷

با لحنی جدی گفت.

- خب تعریف کن ، ببینم مواد مصرف می‌کنی؟

+نه واقعا.

-اسمت امیر بود دیگه؟

+بله

-نگاه کن ، بابات هم رفت بیرون. الان من و تو اینجا تنها هستیم، لازم نیست دروغ بگی. مواد مصرف می‌کنی؟

+خیر.

-سیگار چی؟ سیگار می‌کشی؟

+نه خانوم.

- الان من باور کنم؟

+ من دروغ نمی‌گم.

کمی آرام‌تر شد. برگه‌ی نوار قلبم را نگاهی انداخت. با دقت بیشتری به آن نگاه کرد.

- نگاه کن . مشکل دستت احتمالا از اینه که غلظت خونت زیاد هست. این رو از نوار قلبت می‌شه فهمید. این از یک جوون ۱۷ ساله تا حدودی بعیده. 

چند لحظه بعد

-این چند روز اتفاقی افتاده که ناراحت بشی؟

+ نه فکر نکنم.

کمی بیشتر فکر می‌کنم. شاید به آن ماجرا ارتباطی داشته باشد.

+ خب راستش ...

نمی‌دانستم بگویم یا نه. ممکن بود مورد تمسخر قرار می‌گرفتم.

+داشتم می‌رفتم خونه ، یک بچه گربه رو دیدم که مرده بود و افتاده بود روی زمین. بعد این اتفاق خیلی ناراحت شدم و خب اون شب نتونستم کاری انجام بدم.

به من خیره شد. انگار که تعجب کرده باشد.

-گربه؟!

اصلاح کردم.

+بچه گربه.

- تو به خاطر یک بچه گربه که مرده ناراحت شدی؟

+ بله چطور؟

- تو مَردی؟ خجالت نمی‌کشی؟ یک سنی ازت گذشته . با دیدن یک گربه. اینطوری شدی؟‌  الان دست چپت به خاطر یک گربه دچار گرفتگی شده؟

به لباس سفیدش نگاه کردم. در اوقع نمی‌خواستم نگاهش کنم. خصوصا اینکه لحنش جدی‌تر شده بود. الان از نظر او من یک پسری هستم که مرد شده و به خاطر دل نازکش دچار بحران روحی شده و همین موضوع روی دست چپش اثر گذاشته.

- خجالت بکش. تو قراره چند روز دیگه ازدواج کنی. اون روز اتفاقات سخت‌تری میفته. مردم گرگ هستن. تو اینطوری باشی له می‌شی.

فقط خداروشکر کردم که پدرم در آن لحظه آنجا نبود وگرنه قطعا چند تیکه دیگر هم از او می‌شنیدم.

- بگو بابات بیاد داخل تا باهاش صحبت کنم

پاشدم و در را باز کردم و به پدرم گفتم که داخل اتاق خانوم دکتر بیاید.  پس از اینکه پدرم وارد اتاق شد در را بستم و همراه با پدرم نشستم.

- پسرتون رو خیلی نازنازی بار آوردین ...


چهارشنبه ۱۶/ ۲ / ۹۷

هوا بارانی بود. بازی والیبال بین ایران و ژاپن را داشتم نگاه می‌کردم. صدای میو میوهای گربه‌ها آمد. اما خیلی شدیدتر از قبل بود. انگار که مادرشان داشت دعوایشان می‌کرد. از پنجره به حیاط خانه نگاه کردم. زمین خیس شده بود و بچه گربه‌ها که رنگی زرد داشتند در گوشی‌ای زیر چند شاخه پر از برگ پناه گرفته بودند. به من بود قطعا می‌رفتم و بغلشان می‌کردم که به داخل خانه بیایند. ولی خب آنها را نخریده بودیم. فقط به خانه‌مان راه داده بودیم. ناگهان مادر یکی از بچه هایش را با دندان‌هایش برداشت. آن طرف حیاط رفت. از دیواری  به ارتفاع چندین متر بالا رفت. همان طور که بچه را با دهانش گرفته بود. آن طرف در رفت و بچه را رها کرد. باران شدید‌تر شد. مادر گربه‌ها دوباره داخل حیاط خانه آمد. بچه‌های دیگر تن به این کار ندادند. گربه‌ی مادر هر کاری می‌کرد. نمی‌توانست آنها را بردارد. آن طرف در هم بچه گربه هم میو میو می‌کرد. شاید مشکلی داشت. شاید می‌ترسید. شاید هم خیس شده بود. طاقت نداشتم . سریع به حیاط رفتم ، برایم مهم نبود که خیس می‌شوم یا نه و یا چقدر از پاهایم در میان آب گل‌آلود قرار می‌گیرد. احساس «کمک خواستن» را می‌شنیدم. سریع در را به هر طریقی که ممکن بود باز کردم. بچه گربه‌ای که بیرون بود دوباره خیلی سریع به آغوش گرم مادرش بازگشت. من هم که فکر می‌کردم مشکلی پیش آمده سریع در را باز گذاشتم که همه آنها از خانه‌مان بروند. ولی گربه‌ی مادر تنها با نشان‌دادن دندان‌هایش و «پخ» کردنش من را می‌ترساند و کاری نمی‌کرد. در را بستم و دوباره وارد خانه شدم. باز هم از پنجره مراقب گربه‌ها بودم.

چند دقیقه گذشت. تنها یک گربه بیرون از خانه رفت و مادر هم برنگشت. صدای میو میوهای گربه‌های داخل حیاط خانه امانم را بریده بودند. اگر من در را باز نمی‌کردم. الان حداقل یکی دیگر هم بیرون از این خانه بود. همچنان از پنجره منتظر مادر گربه ها بودم. ولی کسی نیامد. راستش را بخواهید کلی دعا کردم که این اتفاق بیفتد. تنها کاری که می‌توانستم بکنم همین کار بود. ولی باز هم نشد تا اینکه بالاخره صدای «میو میو » ها به یکباره قطع شد ...

- و بالاخره سامورایی ها بعد چند سال تونستن پسران ایرانی رو شکست بدن

.....


شنبه ۱۹ / ۲ / ۹۷

....

* بله قبول دارم . پسرم واقعا خیلی احساسی هست. این ها تقصیر من نیست. چون مامانش امیر رو اینجوری بار آورده (!!!!!!!) . 

همچنان لبخند تلخ را بر لب داشتم. می‌خواستم به دکتر بگویم. بگویم که من در قبال کسی که به خانه‌ام راه می‌دهم مسئولم. مسئولم که از او مراقبت کنم. فرقی ندارد انسانی باشد و یا غیر انسانی. به هر حال مسئولم. چون قبولش کرده‌ام. می‌خواستم بگویم که من مقصر شماره یک گربه‌ها هستم. وقتی صدای عاجزانه مادرشان را شنیدم که بعد از یک روز دنبال بچه‌هایش می‌گشت و ملتماسانه به چهره‌ی من خیره شد. آن وقت یک سنگ هم باشد می‌شکند. می‌خواستم بپرسم آیا خودت هم آنجا بودی و خود را اینگونه مقصر و گناهکار نمی‌شمردی؟ آن دنیا می‌خواهی چجوری جواب این کارت را بدهی؟ از اینها نمی‌ترسی؟ گریه نمی‌کنی؟

لعنتی. خب همین‌ها را به دکتر بگو . بگو که دارد ذره‌ذره‌ی غرورت را با سخنرانی‌اش خرد می‌کند. نه! شاید من هم بیش از حد احساسی‌ام ...


۰۱ / ۰۳ / ۹۸ یک سال بعد

نشسته‌ام به حیاط خانه نگاه می‌کنم. مشغول مطالعه‌ی درس‌ها بودم و برای استراحت این کار را انجام دادم. صبح بود و هوا آفتابی. مثل همه‌ی روزهای عادی در بهار. خورشید نه آنقدر گرم ولی گرم بود. در حیاط خانه راه رفتم. اندکی نشستم. کمی در فکر فرو رفتم. نمی‌دانم به چه چیزی فکر می‌کردم ولی یک حس دلتنگی را داشتم. با شنیدن صدای تکان خوردن برگ‌های آن طرف حیاط خانه. از فکر خود بیرون رفتم. متوجه حضور چیزی آنجا شدم. شاید هم توهم زده بودم. به هر حال آنجا جایی بود که گربه‌ها داشتند با تمام وجود «میو میو» می‌کردند تا مادرشان بیاید. به قسمت برگ ها رفتم. صداها آشنا به نظرم می‌رسید. پاهای کوچکی را دیدم. چند تا پا بود. شاید چندین نفر آنجا بودند. وقتی نزدیک آن قسمت شدم برگ ها را کمی کنار زدم.

- میووووووو

 

:)

دعا؟

امیر + ۱۴۰۰/۲/۱۲، ۰۱:۱۹

الان رفتم فهرست مطالب سال قبل رو یک نگاه انداختم. دقیقا همین‌ شب‌ها. اون موقع فکر کنم وارد یک دوران ناراحتی خیلی شدید شدم. پستش هم هست (لینک) افرادی که اونجا کامنت گذاشتن غیر از یک نفر بقیه هستن که امیدوارم همگی سالم و سلامت باشید :)

 

دقیق یادم نیست به خاطر چی ناراحت بودم. شاید به خاطر اینکه زیاد داخل خونه مونده بودم (فکر کنم نزدیک دو ماه اصلا پام رو بیرون نذاشته بودم حتی برای خرید و کم کم دیگه بیرون می‌رفتم برای پیاده روی و بقیه موارد!!!!) 

 

یک بخش دیگه از ناراحتیم هم اون آمار عجیب و غریب کرونا بود. کی فکرش رو می‌کرد انقدر وضعیت وخیم بشه؟! داخل همون پست آمار اون موقع رو گذاشتم. یادمه هر روز می‌رفتم سایت world meter رو چک می‌کردم و آمار هر کشور رو درمیاوردم که روندشون صعودی بوده یا نزولی. ولی الان اصلا دیگه اخبار حتی بخش کرونا رو هم چک نمی‌کنم. فقط چند روز قبل یک جایی خوندم ۱۵۰ میلیون نفر کرونا گرفتن. الان نمی‌دونم چند نفر !!! اون موقع ۴ میلیون نفر کلا کرونا گرفته بودن.

 

خیلی مهم

در هر حال. الان یک حس معلق دارم . می‌دونین نه خوشحالم و نه ناراحت یک حالت بینابین. کلی حرف دارم . دلم می خواد حرفام رو بزنم . اما یک چیزی باعث می‌شه که نیام و بنویسم. ازشون ننویسم. نمی‌دونم چیه! بیشتر سر همین فیلم دیدن هست . یعنی یک فیلم رو دیدم و تا چند روز فکرم رو مشغولش کرده. هر چی بیشتر ازش می‌خونم بیشتر تشنه می‌شم که ازش بدونم... شما هم همینطوری هستین؟ یعنی با دیدن اون فیلم به مسائل داخلش تا چند روز فکر می‌کنین یا نه؟ (می‌خواستم این سوال رو هم در قالب یک پست موقت بذارم ولی خب همینجا می‌پرسم.)

و یا کارهای مختلف دیگه که انجام می‌دم. در هر حال، اون حس افسردگی سال قبل رو ندارم در حال حاضر و یکسری چیزها از سال قبل چه مثبت و چه منفی به وجود اومدن . با افراد مختلف چه خوب و چه بد بیشتری آشنا شدم. در یکسری زمینه ها علمم بیشتر شده ولی بعضی جاهای دیگه هنوز در حال درجا زدن هستم.

 

نمی‌دونم طرح قشنگی شد یا نه . تنها ایده‌ای که به ذهنم رسید این مدلی بود :)

احتمالا به زودی یک کانال بزنم اونجا نمونه کارهام رو بذارم و مشتری هم پیدا بشه و کم کم بزنیم در راه کسب درامد فعلا در مرحله‌ی اسم برند موندم :)

 

دوست ندارم جمله‌ی کلیشه‌ای رو بگم ولی خب دعا کنید دیگه. برای من نه البته. برای کسی که بیشتر از من نیاز داره :)

البته راستش رو بخواید خیلی به دعاتون نیاز دارم که در کارهام موفق بشم و این مدلی هم کسب و کار پیدا کنم. نمی‌دونم اگر خواستید دعا کنید :)

سوال (و باز هم موقت)

امیر + ۱۴۰۰/۲/۱۱، ۱۵:۳۴

اسمی قشنگ سراغ دارین که بتونه یک برند باشه؟ (برند مربوط به دیزاین و طراحی)

حالا اگه با امیر باشه هم چه بهتر.

ماه رمضان

امیر + ۱۴۰۰/۲/۵، ۱۳:۰۹

یادم باشه اگه جایی صاحب منصب شدم و توانایی تغییر زمان کار کردن برای کارکنان رو داشته باشم، حتما حتما ماه رمضان رو برای کارکنانم تعطیل می‌کردم.

 

 

انصافا چه وضعشه؟! مسئولین عزیز دانشگاه عوض اینکه زمان کلاسا رو کم کنن، اومدن به فاصله‌ی استراحت بین کلاسا رو کم کردن :|

 

دقیقا الان کلاسم تموم شده و ده دقیقه دیگه کلاس بعدیم شروع می‌شه استادش هم ازیناست که کافیه یک میکروفون همراه با منبر بهش بدی دیگه تا آخر جلسه روضه می‌خونه :)))))

 

هر موقع به ماه رمضون رسیدم انگار که یک بلاتکلیفی وجود داره. هیچ چیزی انگار سر جای خودش نیست. همه چی به هم ریخته!

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۰/۱/۲۹، ۲۳:۵۱

۱- این ویدیو رو اول نگاه کنین. (لینک).  اگر هم نگاه نکردین می‌خواستم بگم که واقعا این مدیران ایرانی خیلی آدمای عجیب غریبی هستن. ای کاش قبل از مدیریت یک دوره‌ی «سلیقه داشتن» هم می‌داشتن. یعنی واقعا تجربه کردم همچین چیزی. یک طرحی زدم نشون می‌دادم طرف می‌گفت این رو هم اضافه کن. اضافه می‌کردم باز یک چیز دیگه می‌گفت. این اضافه شد و یک چیز دیگه بهش گفتم بابا بسه دیگه! هیچ جای خالی نیست. بذار اون صفحه نفس بکشه . بذار بیننده یکم راحت باشه!

 

راستی این پسره که ویدئوش رو گذاشتم آدم باحالی هست. یک وبسایت داره برای همین دوره‌های آموزشی که خودش طراحی کرده که انصافا کیفیتش حداقل از لحاظ تصویر و صدا از بقیه‌ی آموزش‌های داخل ایران خیلی خیلی بهتر هست.سایت یوکسیم هست.(لینک). کلا از سلیقه‌اش خوشم میاد یعنی که باهام جوره البته خیلی اهل دارک مود هست و من خیلی با این مورد جور نیستم. هر چند که فکر می‌کنم دوره‌ی الان دوره‌ی دارک مود هاست و تیرگی‌ها! باید بیشتر به این سمت برم.

و اینکه یک مسابقه هم داخل اینستا گذاشته اگه کسی طراح هست و یا دوست داره که از وبسایتش چیزی یاد بگیره اونجا شرکت کنه. کار خاصی هم نمی‌خواد. فقط فالو کردن و لایک کردن یک پست هست و هم اینکه برندش رو تبلیغ کنی. کلا سیاست باحالی برای جذب داشت (هر چند که دیروز استوری گذاشت هدفش جذب مخاطب نبوده) به هر حال لینکش رو می‌ذارم. اگه دوست داشتید شرکت کنید. فقط ۲۵ درصد از پولی که به حساب کاربری‌تون واریز می‌شه مال منه :) (لینک)

 

۲- تا حالا اسم این رو می‌دونستین چیه؟ 

همینی که هی میاد و می‌ره.

بهش می‌گن. blinking cursor

blinking = چشمک زن

cursor = مکان نما

blinking cursor

امیدوارم چیزی امروز به اطلاعاتتون اضافه کرده باشم.

 

۳- امروز یکی از استادامون اومد یک امتحان گرفت داخل گوگل فرم. این مکان انقدر باکلاس و شیک بود که واقعا دوست دارم بقیه‌ی امتحان‌ها هم اونجا باشه. اون لحظه که ایمیل رو وارد کردم و بعد چند ثانیه جواب امتحانم به ایمیلم اومد اصلا خیلی حس باکلاس بودن بهم دست داد انگار که خیلی بروز هستم :)

واقعا از این بومی بودن سامانه‌ها به هیچ‌جا نمی‌رسیم. وقتی یک سامانه‌ با سرور خیلی خیلی قوی‌تر هست که حتی تحریم هم نیستیم بابتش چرا نباید ازش استفاده کنیم؟ :|

 

۴-مامانم مریض شده :( حالا کارهاش رو بنده باید انجام بدم. فرض کنین آشپزی و ظرف شستن! آشپزی هیچی حالا ولی از ظرف شستن متنفرم. بقیه کارها هم که با بنده بوده قبلا مثل جارو کردن و گردگیری و ...

فکر کنم بالاخره محدوده‌ی غذا پختنم داره گسترده‌تر می‌شه :)

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۰/۱/۲۱، ۰۰:۳۰

۱-باخبر شدم که پرونده‌ام برای رانندگی رد شده و باید دوباره مدارک رو آماده می‌کردم و تحویلشون می‌دادم. رفتم موسسه آموزش رانندگی‌ام و گفتن که عکسا کیفیت نداره 😐

اول فکر می‌کردم تعداد عکسا کم باشه هر چند که قبلش هم گفتن تعداد مشکلی نداره. بعد هم فکر کردم که شاید به خاطر ریش مدل دار باشه که گیر دادن (داخل عکس ریش مدل دار داشتم) . رنگ لباسم هم تیره نبود. زرشکی بود :))) حتی لبخند هم داشتم 🤦‍♂️😂😂😂😂

همه‌ی این موارد جزء شرایط عکس هست:

۱-کیفیت بالا

۲-عدم وجود ریش مدل دار

۳-پیرهن (نه لباس دیگه‌ای) و رنگ سورمه‌ای و یا مشکی باشه.

۴-عدم لبخند 

که خب الحمدلله همشون نقض شدن :))))). حالا رفتم دوباره عکس بگیرم. ریشم رو به کل زدم و یک دونه سبیل داشتم. تیره‌ترین لباسی که داشتم رو پوشیدم ( کلا لباس تیره ندارم. حتی لباس مشکی. چون از رنگ مشکی خوشم نمیاد. حتی موقع عزاداری هم مشکی نمی‌پوشم). عکس رو گرفتم و دیدم قیافه‌ی خودم رو و کلی خندیدم. دقیقا شبیه این دهه پنجاهی‌ها شده بودم (سبیل داشتن دیگه) :)))) خلاصه عکس رو دادیم به موسسه. گفتن باز هم کیفیت نداره و باید بریم دوباره جایی و عکس بگیریم. این دفعه رفتیم یک جای دیگه و اونجا گفتن عکس رو ادیت می‌کنن که لباس تیره باشه و موارد دیگه و نتیجه رو دیدم ، انصافا خیلی خوب درآوردن. یک پیرهن سرمه‌ای با فتوشاپ زدن. خیلی قشنگ بود انصافا. یعنی تمیز ادیت زد و خوشبختانه عکس رو قبول کردن این دفعه و دیگه ببینیم چه می‌شود :)

 

 

۲-صحبت کردن با ترم پایینی‌ها و رفع دغدغه‌هاشون یکی از جذاب‌ترین کارهاست.طرف از الان استرس امتحانا رو داشت🤦‍♂️ می‌‌پرسید :

«اگه روزی ۷ ساعت درس بخونیم به نظرتون نمره بالا می‌گیریم؟»

جمله‌اش رو فروارد کردم گروه دوستام. انقدر به پیامش خندیدیم 🤦‍♂️😂😂😂😂  آخه ما هم همچین دغدغه‌هایی نداشتیم وقتی ترم یک بودیم 😅 خدا ما رو ببخشه. البته بعدش بهش گفتم خیالش راحت باشه و بیشتر از درس از زندگی جوانی‌اش لذت ببره :) به شما هم همچین توصیه‌ای می‌کنم {ریش‌های سفیدش را نوازش می‌کند}

 

۳-کنفرانس هم به بهترین حالت ممکن تموم شد. مطلبی که باید ارائه می‌دادم مربوط به آزمون تیمز و گزارش‌هاش بود. دوستم فقط کافی بود در رابطه با خود آزمون و تاریخچه‌اش صحبت کنه ( که دیگه طی پست‌های قبلی گفتم 😑) بنده هم آخرین گزارش‌ها رو باید ارائه می‌دادم. پیشنهاد می‌کنم این لینک رو برید و منابعی که باید گزارش تهیه می‌کردم رو نگاه کنید . (لینک)

سه تا بخش داشت گزارش‌ها:

۱-نمره کل ریاضی ( کشور‌ها - سطح بندی دانش‌آموزها - جنسیت و ...)

۲-مطالب مربوط به خانه و مدرسه ( امکانات در خانه و مدرسه - قوانین مدرسه - تأثیر قلدری بر عملکرد درسی دانش‌آموزان و ...)

۳-محتواهای داخل کلاس ( نگرش دانش‌آموزان - چالش‌های معلمی و ...)

هر کدوم از این‌ها باز دو و یا سه تا بخش داره که کشورها رو با نمودار‌های مختلف و معیار‌های مختلف سنجیده 

و همه‌ی اینها کلی مطلب می‌شد :)))

منم خلاصه کردم. یعنی ۵ تا رو نگفتم فکر کنم و لینک رو دادم خود دانشجویان محترم نگاه کنن :))))

 

۴- همون‌جای آموزشگاه رانندگی یک لباس‌فروشی بود داشتیم ویترین رو نگاه می‌کردیم من و مامانم.

من و مامان :«چه پیرهن قشنگیه.»

من:«الان می‌رم قیمتش رو بپرسم.»

...

من:«آقا این پیرهنه قیمتش چنده؟»

آقا:«۳۵۰ تومن.»

من :« بــــله. خیلی هم عالی :))))) حالا اگه خواستیم میایم خدمتتون »

{محیط را ترک می‌کند}

مامان:«چیشد؟ چند بود؟»

دست مامان رو می‌گیرم.

من:«بریم مامان. اینجا جای ما نیست😅😂»

چه خبرهههههه؟!!

 

 

۵-  (فوتبالی) این برد واقعا چسبید بهم :)

لینک

خواب! (شاید اندکی خالی بشم.)

امیر + ۱۴۰۰/۱/۱۸، ۲۰:۴۰

نمی‌دونم چی شده که هر چند وقت یکبار باید خواب همکلاسی‌های دبیرستان رو ببینم دقیقا همون آدمایی که ازشون متنفر بودم و همین باعث می‌شه که چندین و چند دقیقه و ساعت بابتشون فکر کنم. حافظه‌ی دیداریم به شدت خوب کار می‌کنه ولی همین حافظه باعث می‌شه تلخ‌ترین اتفاقات ممکن رو برام تداعی کنه. هر چند وقت یک بار سعی می‌کنم که فراموش کنم اون دوران تلخی که گذروندم ولی با دوباره دیدن اون خواب‌ها همه‌ی اون اتفاقات برام تداعی می‌شن. نمی‌دونم که دیگه باید چیکار کنم که این اتفاق نیفته. یعنی در طی روز هم بهشون فکر نمی‌کنم ولی این خواب‌ها باعث می‌شه که دوباره باعث بشه که دوباره بهشون فکر کنم. 

نمی‌تونم از یاد ببرم چه دوران سختی رو در مدرسه گذروندم . چقدر له شدم. چقدر توسط گرگها خورده شدم .... :(

 

شاید باورتون نشه ولی الان شدم یک آدمی که براش عقده شده. دوست دارم که همشون رو با کارهام له کنم. با موفقیت‌هایی که به دست میارم و چیزهای دیگه ولی موفق شدن هم اونقدر کار راحتی نیست ...

سی ثانیه از عمرت رو ذخیره کن :)

امیر + ۱۴۰۰/۱/۱۵، ۱۳:۵۹

+راه حل رو جناب آقای سربه‌راه گفته بودن.

 

{با گوشی‌اش ور می‌رود}

-اههههههههههه .

{گوشی‌اش را با عصبانیت به گوشه‌ای پرت می‌کند}

- از صبح این رباته اعصابم رو خورد کرده هی میاد برام. دیگه خسته شدم

[تغییر شخص]

-ای بابا . باز این رباته اومد. بابا چه پدر کشتگی با من داری؟ . برو پیش خانوادت . تو مگه کار و زندگی نداری؟

[تغییر گوینده]

آیا از این ربات قرمز رنگ خسته شده‌اید؟ آیا از پر کردن شماره‌های مختلف در فیلد مورد نظر به ستوه آمده‌اید؟ تا به حال به خاطر این مورد می‌خواستید بیان را ترک کنید؟

دیگر نگران نباشید. موسسه‌ی bayan surviver به نجات شما آمده است.

 

 

اگر با چنین صفحه‌ای روبه‌رو شده‌اید. کافی است فیلترشکن خود را (بخوانید جیزشکن) خاموش نمایید و اگر فیلترشکن شما (بخوانید جیزشکن) خاموش بود، آن را روشن بنمایید. بعد از انجام این کار صفحه مورد نظر را refresh کرده و به ادامه کار خود بپردازید.

warning: در ادامه‌ی کار فیلترشکنتان باید در همان وضعیت باقی بماند وگرنه این ربات قرمز گوگولی دوباره مزاحمتان خواهد شد.

 

 

{با روی خندان}

-از وقتی از پیشنهادای موسسه‌ی بیان سروایور استفاده می‌کنم همه‌ی کارام خیلی خیلی بهتر شدن. اصلا انگار وارد یک دنیای دیگه شدم. انگار که کل دنیا رو بهم دادن. به شما هم پیشنهاد می‌کنم از محصولات این موسسه استفاده کنین.

 

[شخصی دیگر]

چند کنم تو را طلب، خانه به خانه، در به در
چند گریزی از برم، گوشه به گوشه، کو به کو

ربات قرمز کجایی؟ دقیقا کجایی؟ ... بیا که دلم برات تنگ شده :(

+آقا تبلیغ موسسه‌مون یادت رفت!

 

پس همین حالا از راهنمایی‌های موسسه‌ی ما استفاده کنید.

سی ثانیه از عمرت رو ذخیره کن!

بیان سروایور

 

اگر راه‌حل دیگری دارید می‌توانید همینجا به اشتراک بگذارید.

+با تشکر از جناب آقای سربه‌راه که راه‌حل رو گفته بودن و بنده هم نوشتم چون زیاد دیدم که از این ربات گله شده. اگه کسی دیگه هم راه حلی داره بگه ممنون می‌شیم :)

حس خوب الان :)

امیر + ۱۴۰۰/۱/۱۳، ۰۰:۰۱

حالِ یک کدنویسی رو دارم که پروژه‌اش رو تموم کرده و داره کارش رو نگاه می‌کنه و یک لبخند می‌زنه. کاری که می‌خواستم انجام بدم هم بالاخره تموم شد (کدنویس صرفا مثال بود.)

 

دوست دارم یک روز زودتر از حال و نتیجه‌ای که توی عید گرفتم اینجا بیام و بنویسم.

واقعا نوروز پرباری بود. پر از خنده و نشاط و البته کلی چیز میز یاد گرفتم و واقعا خوشحالم :)

 

گرچه هنوز کارهای کنفرانسم رو انجام ندادم 🤦‍♂️ (خیییییییییلی سنگینه) ولی خب واقعا از ته دلم خوشحالم. امیدوارم تداوم داشته باشه و بتونم این ریتم رو در ادامه‌ی سال هم حفظ کنم. سال قبل بنا به دلایلی نشد. ولی امسال می‌خوام واقعا لذت ببرم :) (هر چند که هنوز زوده این حرفا رو بزنیم. هنوز ۳۵۰ روز مونده تا آخر سال😅)

 

در کل اومدم این شادی رو تقسیم کنم شاید کسی اندکی شاد شد :)

به امید روزهای پر از شادی در آینده :)