ربات :)

امیر + ۱۳۹۸/۵/۱۴، ۱۴:۵۵

یادمه کلاس پنجم که بودم مدرسمون یک کلاسی میخواست برگزار کنه که اسمش کلاس رباتیک بود . نمیدونم چرا ولی اون موقع عاشق این بودم که یک چیزی درست کنم و کلی کیف کنم :) 

همه چی خوب بود و من هم با کلی ذوق و شوق برای خانوادم این موضوع رو بیان میکردم و از علاقه ام برای شرکت در این کلاس براشون میگفتم . مدرسه هم خیلی از خونمون دور نبود و میتونستم از اونجا پیاده بیام خونه . 

میخواستیم بریم بیرون . اون روز ، اولین روز شروع کلاسها بود. اولش پرسیدم : میریم اون کلاس ؟

مامانم ( با بی حوصلگی ) : آره .

هممون سوار ماشین شدیم. یادم نمیاد به قصد چی هممون اومده بودیم بیرون . خونه کسی میخواستیم بریم ، دور بزنیم .... 

خدود نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود و من هم بی قرار که چرا نمیرسیم و نمیریم . چند دقیقه بعد از کنار مدرسمون رد شدیم ، میخواستم پیاده بشم ولی ماشین واینستاد . در واقع خانواده اصلا نمیخواستن که من در اون کلاس شرکت کنم.

بعد اینکه رسیدیم خونه فهمیدم که اون « آره » دروغ بود و خیلی ناراحت شده بودم . نمیدونم . اگه اون مسیر رو ادامه میدادم ، دیگه کارم به رشته تجربی و .. نمیکشید  و یک راست میرفتم ریاضی با علاقه به این رشته . 

دروغ که شاید هم از نوع مصلحتی باشه ، میتونست سرنوشت من رو خیلی عوض کنه . اگه اون حرفه رو ادامه میدادم قطعا با برق آشنایی زیادی پیدا میکردم و مدار  و ...

و من الان 18 سالمه هیچی از برق و مدار نمیدونم (چه تئوری و چه عملی ). در کنکور هم قسمت مدار که سه تا سوال بود رو نزدم . چون اصلا اون درس رو نخونده بودم و جزء اهدافم نبود . بهتر بگم من هیچ وقت از برق هیچی متوجه نشده بودم . 

حالا که نگاه میکنم ، دروغ زیاد شنیدم . خیلی زیاد . نه فقط از خانواده . از خیلیا . 

دقیقا نفهمیدم در چه زمینه ای استعداد و علاقه دارم . داخل هر حیطه ای شدم تا وسطش رفتم و ولش کردم . نه در خط تونستم برای خودم آدمی بشم و نه در درس و نه در زبان انگلیسی و نه در فوتبال ، والیبال ، رباتیک و تئاتر و ... در هیچ کدوم اول نبودم . در واقع تو چشم نبودم . اعتماد به نفسم پایین رفت . خیلی پایین رفت . سر همین دروغها و توجیهات که درس مهمه و هیچ چیز دیگه مهم نیست . 

 

ایده یک فیلمی رو تقریبا شبیه همین در نظر دارم و قبل کنکور با خودم سکانس های فیلم رو در نظر میگرفتم و تصور میکردم ( در زمانهای استراحتم ) آخ اون موقع دوست داشتم بیام سینما چون خیلی علاقه داشتم و دارم اما وقتی زندیگ بازیگرا رو میبینم و میخونم که هر کدوم ده بیست تا طلاق داشتن کلا از این کار پشیمون شدم .

 

احساس میکنم به هیچی در زندیگم نرسیدم .میترسم این دو تا هدف آخر هم نشه :(

برام دعا کنین :)

خیلی استرس دارم

 

+ من الان خیلی از این آپشن های بیان سر در نمیارم باز بروز میکنین ؟؟frown چرا آخه؟ angry

 

 

++ آقا قراره پاستا درست کنم . هیچی ازش بلد نیستم و تا حالا هم غیر از املت سوخته ( اندکی اقراق ) و خاگینه و نیمرو و تخم مرع آبپز و سیب زمینی سرخ کرده هم درست نکردم:دی

میخوام ببینم همون ماکارونی هست و سس دیگه ای میخواد ؟

سس آلفردو کسی بلده روش تهیه اش رو ؟

دوباره مسافرت

امیر + ۱۳۹۸/۵/۹، ۲۳:۴۰

سلام . 

خب دلم میخواد با دید خوبی نسبت به این مسافرت نگاه کنم و برم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و ..... حس صف ناشدنی اون لحظات .

 

جمعه شب یک مراسمی هست و ما هم از اقوام نزدیک هستیم و مجبوریم در این مراسم شرکت کنیم . مراسم خیلی خاصی نیست اما گرفتن باغ تالار برای این مراسم و بزن بکوب دیگه ندیده بودم و چی بپوشم ها خانوما و غذا چی میدنهای آقایون هم شروع میشه . اگه عروسی بود میگفتم اشکالی نداره اما این ....  آخه کی اینجور چیزا رو مد کرده ؟؟؟؟  ://

 

با خود میگم ولش کن . بقیه خوش هستن و چرا من شاد نباشم ؟ میریم در اون مراسم با افتخار شرکت میکنیم :)

اما مشکل اینه که من حوصله بزن و بکوب و سر و صدا و آلودگی صوتی رو ندارم . برای اینجا هم باید فکری بکنم .

الان نه لباسی مناسب و در خور شان یک مررررررررد دارم و نه قیافه مناسبی . متاسفانه بنده هر موقع که موهای سرم رو از ته کوتاه میکنم ، همه اقوام مختلف کوچیک و بزرگ از اونهایی که حتی من نمیشناسمشون رو باید ببینم و در تیکه هایشان که میگن 

بابا بچه مثبت

کدوم زندون بودی

سربازی میری داداش 

و ...

همین سال پیش بود که من برای محرم موهام رو از ته زده بودم و وقتی در مراسم شرکت داشتم تازه فهمیدم که بعععله ، یک خانومی با شوهرشون اومده بودن خونمون و من اصلا این دو نفر رو نمیشناختم و دو تا بچه فسقلی و کوچیک هم باهاشون راه میرفتن و میومدن و منم نمیشناختمشون و تازه در آخر فهمیدم که این خانوم دختر عموی بنده هستن با اختلاف سنی 30 سال :/ 

حدود ده سالی بود که این قوممون رو ندیده بودم و من هم اون موقع بچه بودم و هر موقع هم  اون موقع رو جست و جو میکنم اصلا ایشون رو پیدا نمیکنم . 

بگذریم ، از کوتاه کردن موها گفتم . هر وقت هم که موهام رو کوتاه میکنم ، یک کارت جدیدی در کشور رایج میشه که باید همون موقع داشته باشیم ، کارت کنکور و شناسنامه و ملی و ... کلا در این زمینه بنده هیچ شانسی نداشتم و برای همین همیشه عکسهای خیلی زشتی از خودم دارم . خصوصا در تابستون که حساسیت چشمهام بیداد میکنه و عکس رو به بقیه نشون میدم میگن چرا داری گریه میکنی ؟؟ :///

 

 

آخر هفته خوبی داشته باشین :))))))))

 

+ لطفا به پست قبل که مربوط به انتخاب رشته هست و اون منو که قسمت انتخاب رشته داره سری بزنین و اگه مایل بودین ، با نظرات و کمکهاتون ما رو خوشحال کنین :)

انتخاب رشته

امیر + ۱۳۹۸/۵/۸، ۲۳:۰۳

سلام  . 

خب ، همونطور که خیلیاتون میدونین و در اخبارها هم میگن ، چند روز دیگه رتبه ها میاد و سوای از استرس بدی که داره ، خیلی ها درگیر انتخاب رشته میشن و من هم از این قاعده مستثنا نیستم . اما خب هیچ نظری در رابطه با رتبه کنکور ندارم ، چون کنکور عجیب و غریبی بود و اصلن نمیدونم چند میشم . من رشته ام تجربی بوده و الان به شدت به کمک کسانی که در این رشته بودن و در رشته های دیگه بودن نیاز دارم و میخوام بدونم انتخاب رشته چجوری هست ؟

کارنامه سبز چیه و کاربردی هم داره و میشه ازش استفاده کرد ؟ میگن این دو سال اخیر یکسری تغییراتی داشته درسته ؟

فرق بین مهرماهی ها و بهمنی ها چی هست ؟

شهریه دانشگاه هایغیر دولتی چه قدره ؟

 کدوم رشته ها پرطرفدارتر و پردرامد تر و بازارکار فعال تری دارن ؟

و ...

+ یک بخشی در منوی سمت چپ ایجاد شده به نام انتخاب رشته ، اگه میشه اونجا لطف کنید و کمک کنین که ممنون میشیم :)

به درد من نخوره ، به درد بقیه میخوره .

ما را در این راه یاری کنین:)
پیشاپیش ممنون از کمکتون :)

:)

چندراهی :(

امیر + ۱۳۹۸/۵/۴، ۱۷:۳۵

میخوای یک کاری رو انجام بدی ،

این یکی :نه اینکار رو نکن . مگه من بهت نگفته بودم راهش رو .

اون یکی : من دیگه راهش رو بهت گفتم .

اینِ اون یکی : پولتو الکی حروم نکن :/

 

 

خدا به خیر بگذرونه این چند روز و ماه رو . 

چه قدر دوران پر استرسی هست . دعا میکردم کنکور تموم شه .الان دعا میکنم این دوران تموم شه . 

+ سپردمش به خودت :) منظورم همه چیز بود . 

بسم الله :)

سرماخوردگی ://

امیر + ۱۳۹۸/۵/۲، ۱۸:۰۸

اینقدر مواظب بودم که گرمازده نشم ، دچار سرماخوردگی شدم :///

در اوج گرما آدم سرما بخوره خیلی حرفهههه .
دیروز فکر کنم در اون 4 ساعتی که داشتیم فوتسال بازی میکردم در حد 5 دقیقه ( هر 45 دقیقه) میرفتیم آب سرد میخوردیم ، اونجا هم آب نبود متاسفانه . همش آب سرد کن داشت که .....
 
 

:(

امیر + ۱۳۹۸/۴/۳۰، ۲۳:۰۹

از برنامه نویسی متنفرم :(((

 

همین اول کاری دارم لنگ میزنم تو این کار :///

hello world چیه آخه ؟؟

ویژوال استودیو میخواستم دانلود کنم آخرین نسخه اش 20 گیگ بود !! 

حرفی ندارم واقعن 

بدون شرح!

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۸، ۱۵:۴۶

خدایا ! همونطور که زمستون رو برای ما تابستون کردی ، تابستونمون رو هم زمستون کن ! آمین .

 
میگن در اروپا دمای هوا به 30 درجه میرسه ، تو خیابونا به مردم آب رایگان میدن ، اونوقت در ایران ، دمای هوا به 50 درجه میرسه ، برقا رو قطع میکنن (حرفی ندارم واقعن )
هنوز درک نمیکنم چرا باید ساعت 12 ظهر ، در اوج گرما بیان قرار بذارن که بریم با هم دیگه چیزی بخریم . خداییش دیگه من دمای 46 درجه رو انقدر شدید و مستقیم حس نکرده بودم .
یادمه آخرین آزمون سنجش بود به مدت ده دقیقه کولر رو خاموش کردن و واقعن جهنمی شده بود ، اونجا و خدا روز گرم رو براتون نیاره ، همون ده دقیقه لازم بود که کلا خیس بشم . 
 

+ اون دو تا بند رنگی ، از منابع دیگه ای هستن که من قبلا شنیده بودم ولی نمیدونم از کجان و من فقط از نقل بقیه شنیده بودم. 
 
++ جواب کامنت هاتون رو میدم ( به زودی ) و همینطور به وبها سر میزنم .

اوضاع ناجور://

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۵، ۲۲:۱۸

شاید مفیدترین کاری که در این دو هفته انجام دادم خوابیدن بوده .

 

همه کارهام به هم ریخته . 

برنامه ریزی ندارم برای کارهام . 

نه تونستم کاری پیدا کنم و نه تونستم مهارتی کسب کنم ( فعلا تا این دو هفته )

یک حس عجیب غریبی دارم و اون اینه که وقتی راه یادگیری و حرفه ای شدن رو میبینم کلا ناامید میشم انگار باید روزی 10 ساعت براش وقت بذارم تا بتونم در اون کار  و پیشه ، حرفه ای بشم . 

بالاخره باید از یک روزی شروع کنم . اما باید روش ها و راههای شروع رو پیدا کنم . 

آرزو زیاد دارم ...

 

+ هنوز نفهمیدم چرا فیلم« جاذبه » تونست اسکار رو ببره . یک فیلم کاملا معمولی بود البته به نظر من ( خیلی ها ازش تعریف میکردن ). البته اگه در دوبلش کلمه ها رو عوض نکرده باشن که بعید میدونم . 

البته داخل فیلم یک امید و هدفی برای زنده موندن وجود داشت و شاید تنها دلیل خوب بودن این فیلم و یا زحمت زیاد کسانی که این فیلم رو تدارک دیدن باشه . ولی فیلم های درام قشنگ تری از این فیلم وجود داره . قطعا هم وجود داره .

don not let go یعنی چی ؟

منو دریاب تشنمه ، به کرمت محتاجم ...

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۳، ۱۳:۱۱

 

برخلاف انتظار اصلن فکرشو نمیکردم ساعت 7 صبح حرم انقدر شلوغ بشه و مشخص بود که دیشب حرم جا برای سوزن انداختن هم نداشت. البته این عکس رو من ساعتای 8:30 گرفتم . همون لحظه بیرون رفتن از حرم . 

دستم به ضریح نرسید که هیچ ، اصلن نمیشد وارد اون محوطه دور ضریح شد . من هم فقط یک گوشه ایستاده بودم و میتونستم ضریح رو ببینم و همونجا با امام رضا (ع) صحبت کنم . 

 

نمیدونم چرا این غرور که گاها خوبه نمیذاره همین اول کار گریه کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو بکنم . از همون موقعی که از پشت شیشه اتوبوس تونستم حرم قشنگت رو ببینم . از همون موقعی که زائر ها رو دیدم . از همون موقعی که ... میخواستم گریه بکنم . نه فقط برای شما . برای خودم که همسایت هستم ولی حتی یک روز از هفته ام رو (حداقل) نمیام اینجا . در حالیکه بقیه برای دیدنت کیلومتر ها ، پابرهنه ، با دلی پر از غم و اندوه ، به امید قبولی حاجاتشون ، مشتاقانه قدم برمیدارن . به حال کسی که حرم رو میبینه و یا اسم حرم رو میشنوه و اشک میریزه چون نمیتونه بیاد حرمت غبطه میخورم که چرا من حال اون فرد نداشتم و ندارم .

یک خواهشی دارم . 

میتونم با شما راحت تر حرف بزنم ؟ میشه ؟ میدونم که قبول میکنی :)

 

 

خیلیا میخواستن بیان ولی نتونستن . وقتی وبلاگ ها رو میخوندم و از علاقشون به تو نوشته بودن ولی نمیتونستن بیان . با خودم تصمیم گرفتم که حتما امروز صبح رو بیام حرمت و از طرف همه دعا کنم . کمترین کاری که میتونستم انجام بدم . 

 

اما وقتی در این جمع قرار گرفتم و دستمو بالاگرفتم  . برنده تقابل بین احساسات و غرور ، قطعا احساسات بود . دیگه دست خودم نبود . اشک میریختم ولی سریع پاکشون میکردم تا کسی نبینه اشکامو . اما خالی شدم . باید خالی میشدم .  انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد چون تونستم دردهام ، خواسته هام رو بهت بگم و میدونم که به تک تک کلماتش گوش کردی و حالم رو درک کردی . فقط خواهش میکنم که برای من بین خدا واسطه شی . همین !

 

لطفا 

 

راستی آقا 

تولدت مبارک :)

تصورش سخته

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۱، ۲۳:۲۰

لحظه خداحافظی بود .

دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجورم میارن ، با خودم میگم ، ان شالله صد سال دیگه هم کنارمون بمونین . 
بیایم فکر بد نکنیم و خوش بین باشیم . ان شاالله همه پدر بزرگ ها و مادر بزرگها یه عالمه عمر کنن :))