این نیز بگذرد

امیر + ۱۴۰۱/۴/۲۳، ۲۱:۵۸

امیر، می‌دونم که ناراحت کننده هست که چهار روز در هفته و همین تابستون باید بری دانشگاه تا مهرماه مدرسه بری. می‌دونم که آخر هفته‌های پاییز و زمستون هم باید ۱۲ واحد کلاس مجازی رو پاس کنی. می‌دونم که باید بری روستا و برگردی (و البته شاید هم برنگردی). می‌دونم که امسال سال خیلی سختی خواهی داشت. اما کاری نمی‌شه کرد. از کسی کاری برنمیاد. ولی بهت قول می‌دم سال دیگه همین موقعاست. که آزمون ارشدت رو دادی و منتظر نتیجه‌اش هستی، کلاس‌های مختلفی که می‌خواستی رو شرکت کردی و به هدیه‌های روز معلم دانش‌آموزات رو (هر چقدر هم که ساده باشن)‌ نگاه می‌کنی و از دیدنشون ذوق‌ زده می‌شی. یک نفس راحت می‌کشی و می‌گی:«آخیش راحت شدم». 

 


 

 

با یکم پرس و جو از یکی از رئیس‌های اداره متوجه شدم که نمی‌تونم گرایشی رو که می‌خوام رو بخونم. چون داخل ایران اون گرایش تدریس نمی‌شه. بحث تحصیل در خارج هم مطرح شد و به نظر می‌تونم در خارج از کشور درس بخونم. اما به دلیل اینکه «سربازی»‌ نرفتم امکان این کار رو ندارم. در واقع اون ۸ سال تعهدی که می‌دم باعث می‌شه که به نوعی سربازی هم تموم بشه اما اون موقع من آدم پیرتر و بی‌حوصله‌تری شدم و فکر نکنم که بخوام درسی بخونم ... هنوز هم نمی‌دونم چیکار کنم. برم دوباره سراغ چیزی که ممکنه دوستش نداشته باشم و برام ساخته نشده باشه ...

چند گزارش کوتاه از آدمای شهر و اتفاقات

امیر + ۱۴۰۱/۴/۲۰، ۲۱:۴۱

شاید به این کار بگن انتشار خبر منفی. برای همین توصیه نمی‌کنم که متن‌ها رو بخونید. صرفا دلم پر بود و می‌خواستم اینجا بنویسم ...

 

۱- توی سلف غذاخوری بودیم. با یکی از دوستام که خوابگاهی بود صحبت می‌کردم. از اوضاعش می‌گفت. می‌گفت که توی آب جوش‌هاشون هم کافور می‌ریزن، توی هر اتاق ۱۴ تا تخت هست و ۱۸ نفر رو داخل اون اتاق جا می‌دن. از قطعی‌های برق می‌گفت، از اینکه مسئول خوابگاه، بدون هیچ در زدن و اعلام از قبلی درِ اتاق‌ها رو یک دفعگی باز می‌کنه تا مچ یک نفر رو بگیره. از ناراحتی همه می‌گفت. اون هم مثل من خستگی رو توی چشمای همه می‌دید. ولی باید ادامه می‌داد یا باید ادامه می‌دادیم ...

 

۲- چند روز قبل داشتم یکی دیگه از دوستام رو تصور می‌کردم. یک پینگ‌پنگ باز بود. با کلی انگیزه و انرژی برای کسب مقام‌های مختلف. با خودم می‌گفتم که هر روز کلی تلاش می‌کنه، تمرین می‌کنه که بره به مسابقات کشوری. حتما کلی مقام استانی گرفته. هدفش کشوری هست و تصور خوشحال کننده‌ای بود. اما همین روزا بود که دیدمش. یک سیگار دستش و با کلی ریش و قیافه‌ای ناراحت‌ و خسته ... مشغول گفت‌و‌گو با هم شدیم، متأسفانه دو سال بود که دیگه دست به راکت‌های پینگ پنگ نزده و این خیلی ناراحت کننده بود. دلیل اصلی‌اش هم سربازی بود. اینکه دو سال از زندگی‌اش رو صرف همچین چیزی کرده و اتفاقا از همین سربازی تبدیل به یک آدم سیگاری شده بود. تحمل اون همه فشار از طرف یک آدم ۲۰ ساله قطعا سخته ...

 

۳- با دوستام قرار گذاشتیم که بریم بیرون. سوار ماشین بودیم و رسیدیم به یک قسمتی که ترافیک بود. کسی حرکت نمی‌کرد. یکی از ماشین خارج شد تا ببینه که دلیل ترافیک چیه. در نهایت متوجه شدیم که یک نفر می‌خواسته وسط خیابون خودکشی کنه و در مرحله‌ی آخر شک کرده که این کار رو انجام بده یا نه ... از آخر هم انجام نداد و ما هم به تفریحمون نرسیدیم ...

 

۴- چند روز قبل یکی از خوابگاهی‌ها خودکشی کرده بود. داخل کانال صنف دانشگاه، یکی روی پیام تسلیت این فرد بدین شرح کامنت گذاشته بود:« خوش به حالش. کاش منم یک روزی به سرنوشت این آقا (کسی که خودکشی کرده) دچار بشم ...» 

 

زندگیم اینطوری نیست که ۲۴ ساعت از روزم رو صرف اتفاقات بد و یا شنیدن اخبار بد بکنم. اتفاقا خیلی خوشحالم . یک چیزایی هستن که برام ناراحتی به وجود بیارن، اما ترجیح می‌دهم که خوشحال باشم. اینطوری برای خودم هم راحت‌تره. اما شنیدن اتفاقات بد اطرافم هنوز هم برام آزار دهنده هست و نمی‌تونم بابتشون بی‌خیال باشم. ولی کاری از دستم برمیاد؟ نه!

 

حدود یک ماه قبل، یک نفر دیگه خودکشی کرده بود، منی که اصلا بهش ارتباط نداشتم و اصلا نمی‌شناختم، حس بدی نسبت به این کار بهم دست داد تا اینکه برای اون فرد گروه ختم قرآن زده بودن. من هم شرکت کردم. صفحات زیادی نخوندم ولی می‌دونین، آرامش خوبی بهم دست داد ...

شاید بهتر باشه که عنوانی نداشته باشه (۲)

امیر + ۱۴۰۱/۳/۱۸، ۲۱:۴۶

حس و حال این روزهام خنثی رو به بد هست. البته چند روز قبل خیلی خیلی بد بود. در واقع حال افتضاحی داشتم. همه چیز طی ۶۰ دقیقه رخ داد. سه تا خبر می‌تونست من رو به بدترین حالت ممکن برسونه. 

مورد اول: خبری که اول بهمون رسید این بود که امتحانات دانشگاه به صورت حضوری برگزار می‌شه و این برای منی که کلاس‌ها رو به صورت مجازی می‌گذروندم، دردناک بود. خیلی از دانشجویان به این قضیه اعتراض داشتن که البته راه به جایی نبرد  ...

 

مورد دوم: این خبر شوکه کننده ترین خبری بود که می‌شد شنید. طبق گفته‌ی وزیر آموزش و پرورش (نمی‌دونم اصلا وزیر داریم یا نه :دی) ورودی‌های سال ۱۳۹۸ (که من هم جزوشون می‌شم) باید مهر سال آینده بریم برای تدریس در مناطق محروم و آخر هفته رو در دانشگاه به صورت مجازی بگذرونیم ... منی که کلا سهمم از دانشگاه حضوری ۴ ماه بود ... من حالا به اینش کاری ندارم. یعنی من نباید طی هفته استراحتی چیزی بکنم؟ هفت روز هفته رو یا کلاس مدرسه‌ام و یا دانشگاهم :) این یک سال هم نه جزو سنوات حساب می‌شه و نه در تعهد تأثیری داره و نه در حقوق تأثیر مثبتی داره و خلاصه وضعیت مناسبی نیست :(

 

مورد سوم: مشخص شد که باید حداقل یک ماه رو آموزشی سربازی بریم (البته هنوز قطعی نیست) و یک ماه از تابستون رو درگیرش هستیم (حالا امسال و یا سال دیگه) ...

 

خیلی خبرای بدی بودن و من یک هفته‌ی تمام به خاطر اینها افسرده شده بودم و با خودم می‌گفتم یعنی ما اندازه یک ذره هم برای کسی اهمیت نداریم و این خیلی دردناکه. اگه سال دیگه اشتباهی از من در مدرسه سر بزنه  و از من فیلمی گرفته بشه و در فضای مجازی وایرال بشه، قطعا یقه‌ی من گرفته خواهد شد و نمی‌گن که چند ترم پاس کردم و فقط می‌گن که معلم هستم :)

و خب کلا اصلا این کار هیچ مزایایی نداره. بیگاری خالص هست و کلا حس و حال خوبی نداره و از الان خیلی ناراحتم. هر کسی این قضیه رو می‌گه حالم خیلی بد میشه. اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم ولی به زودی اتفاق میفته. چیزی که حقم نیست سه ماه دیگه اتفاق میفته و من هنوز آمادگیش رو ندارم ...

 

:(

شاید بهتر باشه که عنوانی نداشته باشه.

امیر + ۱۴۰۱/۳/۹، ۱۶:۰۷

توی حالت عادی وقتی می‌خوایم یک غذای گران قیمتی رو در جمع دوستانمون بخوریم، دوستامون برای اینکه اذیتمون کنن می‌گن که تا حالا به کودکان کار فکر کردی که پول ندارن غذا بخورن؟ و اون غذا کوفتمون می‌شد. با این حال می‌خندیدیم. 

 

الان هم یک همچین حسی دارم. من همه جا می‌رم. خوش می‌گذرونم، می‌خندم و از زندگی هم راضی هستم ولی یک حس عذاب وجدان دارم. نمی‌دونم چیکار کنم. دقیق‌تر بگم، برای مردم آبادان نمی‌دونم چیکار کنم. البته نه فقط برای اون‌ها. دیشب هم یک خبر غم‌انگیز دیگه شنیده بودم (احتمالا شنیده باشین و اگر هم نشنیدین دوست ندارم باعث انتشار اون خبر بد بشم). احساس تهی و پوچ بودن دارم. اینکه کاری از دستم برنمیاد که بتونم مایه‌ی تسکین‌شون بشم. نه فقط آبادانی‌ها بلکه کسایی که این چند روز درگیر رنج و غم هستن.

اینکه با پیژامه پشت باد کولر در حال نوشیدن یک لیوان آب بیام و به آبادانی‌هایی تسلیت بگم که دارن با بی‌برقی و آلودگی هوا و بی‌آبی دست و پنجه نرم می‌کنن، اوج نامردی‌ هست. انگار که رفع مسئولیت باشه و خب نمی‌دونم چیکار کنم. لازمه خوشحال نباشم؟ یا ناراحت باشم؟‌ کار بیشتری از دستم برمیاد؟‌ اینا سوالاتی هستن که این چند روز به سراغم میان و جوابی براشون ندارم ...

 

اگه در رابطه با این موضوع داستان بنویسم، آروم می‌شم. اما خب داستان نوشتن چه فایده‌ای داره؟ :) وقتی قرار نیست دردی از کسی کم بشه ...

روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۳/۲، ۲۲:۳۵

۱- تقریبا می‌شه گفت که مدرسه‌ها تموم شده و روزهای پایانیش رو داریم می‌گذرونیم(مقطع ابتدایی). این روزها اکثر کادر مدرسه خسته هستن و دانش‌آموزا هم یک حالت خسته برای آزادسازی انرژی بیشتر هستن و جنب و جوش بیشتری هم دارن :)‌ خلاصه که خیلی شر و شرارتشون زیاد شده. 

الان دیگه اکثر دانش‌آموزای مدرسه من رو می‌شناسن نه به عنوان یک معلم ولی من رو «آقا»‌ خطاب می‌کنن. منم که فامیل خیلی‌هاشون رو نمی‌شناسم فقط جوابشون رو می‌دم :)

 

۲-دو هفته‌ی قبل بود که یک امتحانی از دانش‌آموزا گرفتم. درس اجتماعی از اول تا آخر و جواب برخی از دانش‌آموزان رو می‌تونید ببینید:

 

 

 

البته اونی که نوشته‌ بود «تعطیلی» براش درست گرفتم :)

هیچی دیگه ناامید شدم :))) در طی زمان امتحان هم تقریبا از ۴۵ دقیقه، شاید ۳۰ دقیقه داشتم جواب دانش‌آموزا رو می‌دادم. خیلی کار سختی بود. اکثرا سوالاشون هم خیلی عجیب و غریب بود. 

 

۳- امروز صبح موقع امتحان داشتم برگه‌ها رو منگنه می‌کردم یکی از دانش‌آموزا ازم پرسید معنی «مشفق» چی می‌شه؟ منم که نمی‌دونستم که سوال امتحانش هست بهش جواب رو گفتم 🤦‍♂️😂 اونم یک لبخند زد. بلافاصله یاد خودم افتادم که دقیقا همین کار رو با یکی از دبیرامون کرده بودم و تونستم ازش جواب یک سوال رو به دست بیارم 😂 خلاصه اینکه یک لبخند زدم برگشتم و به خودم گفتم اینا همه کارما هست. اون روزایی که به دبیرا می‌خندیدی و مسخره‌شون می‌کردی باید به فکر این روزها هم می‌افتادی 😂

 

۴- قبلا از یک آقایی در مدرسه تعریف می‌کردم که خیلی باهام گرم می‌گیره. این آقا معلم کلاس چهارم هست. تیپ و چهره‌ی ساده و معمولی داره (البته امروز یک شباهت خاصی به مدز میکلسون در فیلم شکار داشت و برام عجیب بود‌ :/ ) امروز صبح موقعی که همدیگه رو دیدیم، دستش رو دراز کرد که دست بده، منم دست دادم و دست دیگه‌اش رو هم گذاشت کنار دستم که دو دستی دستم رو بگیره و دستش هم جوری بود که پایین‌تر از دست من باشه (توی زبان بدن به این کار می‌گن صمیمیت و دوستی بیش از حد) و خب با روی خندان و خوشحال باهام صحبت می‌کرد. ماسک هم نداشت و می‌تونستم کامل صورتش رو ببینم. خلاصه اینکه دوباره از رشته‌ی معلمی تعریف می‌کرد و از خوبی‌هاش و خوشی‌هاش و اینکه به حرف بقیه گوش ندم و ... ( بقیه کادر مدرسه از معلمی بد می‌گن 🤦‍♂️😂) خلاصه اینکه خیلی دوستش دارم و حیف که فکر کنم بازنشسته هست و نمی‌شه سال دیگه ببینمش. مشخص بود که بچه‌ها رو خیلی دوست داره. تنها معلمی هم بود که همراه با بچه‌ها عکس دسته جمعی گرفت 😥 

ای کاش می‌شد با این معلم ارتباط بیشتری داشته باشم. ای کاش سر کلاسش می‌رفتم که ببینم کلاسش چجوریه و من خیلی حسرت می‌خورم. ای کاش می‌رفتم :( و خب نمی‌دونم می‌شه باهاش ارتباط برقرار کرد یا خیر ...

تنها کسی که از معلمی خوب می‌گفت و انرژی زیادی داشت. زنگ‌های تفریح، موقع صف. توی حیاط مدرسه بود و با شاگردهاش صحبت می‌کرد. فکر کنم یک معلم نمونه هست. حداقل برای ارزش قائل شدن برای دانش‌آموزا.

 

۵- من یک روزی رفتم پارک نزدیک خونه و تیپ و پوشش اسپورت و ورزشی داشتم. همینطوری داشتم قدم می‌زدم که متوجه شدم یک نفر داره من رو با صدای بلند ، خطاب می‌کنه:«آقای امیر پلاس، آقای امیرپلاس» جهت صدا رو تشخیص دادم و متوجه شدم که یکی از بچه‌های مدرسه داره من رو صدا می‌زنه. احساس کردم لختم 🤦‍♂️😂. من رو با نیم آستین و شلوار ورزشی ندیدن که دیدن. حالا این که هیچی. بقیه هم داشتن من رو نگاه می‌کردن. هیچی دیگه از خجالت داشتم آب می‌شدم. به دانش‌آموزه با دست اشاره می‌کردم آرومتر من رو صدا بزنه و فهمیدم . باز صداش رو بلندتر می‌کرد 🤦‍♂️😂

یکی هم بود بهم گفت که شانست بگیره این معلما و مدیر مدرسه تو رو با این پوشش نبینن که آبروریزی خواهد بود :)))

 

۶- چرا هر کی رو دنبال می‌کنم بعد یک مدت کوتاه از بیان می‌ره و یا نمی‌نویسه؟ 😶 من بچه‌ی خوبیم نکنین این کار رو. می‌خوره توی ذوقم 😥

کم آوردن

امیر + ۱۴۰۱/۲/۲۶، ۰۰:۲۲

سختی کشیدن جذابه. چیزی که توی پست پایینی هم گفتم. ولی اینکه یکسری کارها رو نمی‌رسم انجام بدم دیگه آزاردهنده هست. اینکه از برنامه جا می‌مونی حس بدتری به خودت می‌ده و ناامیدتر می‌شی. در نهایت هم مشکل اصلی اونجایی شروع می‌شه که این کارها تموم نمی‌شه و هر هفته ادامه داره. 

 

الان نزدیک دو هفته هست که می‌خوام کامنت یکی از بلاگرها رو جواب بدم و متأسفانه به دلیل مشغله‌های فراوان نمی‌تونم و اصلا وقت نمی‌کنم که حتی بهش فکر کنم. مدام می‌گم که امروز تموم می‌شه و فردا دوباره آزاد می‌شی و وقتی که به فردا می‌رسم، می‌بینم که همه چی داره بدتر می‌شه. 

 

دوست دارم زمان متوقف بشه. یکم استراحت کنم. یکم ریکاوری کنم. حتی برخی کلاس‌ها رو هم شرکت نمی‌کنم ولی باز هم نمی‌کشم که ادامه بدم. اینطوری بگم که دل به کار نمی‌دم. چون در حال حاضر توانش رو از دست دادم ...

 

 

 

توی «نمی‌خوام برم مدرسه» ترین مود ممکن هستم و فردا باید برم مدرسه ...

 

قشنگ مشخصه که ذهنم به هم ریخته هست. هر پاراگراف و هر جمله یک موضوع جداگانه رو داره ...

 

+راستی بابت شرکت در اون نظرسنجی هم ممنونم خیلی لطف کردین

زندگی خسته‌کننده‌ی جذاب

امیر + ۱۴۰۱/۲/۱۷، ۰۰:۵۹

زندگی الان من اینطوری هست که یک تکلیف ( هر چیزی که باعث بشه من بابتش احساس مسئولیت بکنم) رو انجام می‌دم، تکلیف تموم می‌شه و می‌رم برنامه‌ی آینده رو یک نگاه می‌کنم و می‌بینم که یک تکلیف دیگه مونده. اون رو انجام می‌دم و می‌بینم که، ای بابا 🤦‍♂️😂 یک تکلیف دیگه مونده، اون رو انجام می‌دم و سر و کله‌ی یکی دیگه هم دوباره پیدا می‌شه.

 

فکر کنم این الان زندگی خیلی از ماها باشه. به نظر خسته‌کننده و ماشینی باشه. ولی من دوست داریم این خستگی رو :) برام خیلی جذابه. حتی قصد دارم سر خودم رو شلوغ تر بکنم. همزمان که یک کاری رو می‌کنم، فکرم مشغول یک چیز دیگه باشه.

به نظرم همه‌ی این‌ها جذاب باشه. اینکه همزمان به فکر درآمد، بودجه، تکلیف و امتحانات دانشگاه، نشریه و رسانه‌ی دانشگاه، کارفرماها، تصحیح برگه‌های دانش‌آموزان، مهارت‌های جدید و ورزش فکر کنی و براشون برنامه بچینی. تازه اینکه با دوستام قرار بذارم و برم بیرون ...

خلاصه زندگی همین شکلی هست و من تا حدودی پذیرفتمش. البته شاید روزی برسه و بگم «نمی‌تونم دیگه» و «نمی‌کشم» ولی الان راضیم

روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۱/۳۰، ۲۲:۳۶

۱- دیروز خاطرات فراموش نشدنی رو داخل مدرسه ساخته بودم. از امتحانی که صبح از بچه‌ها گرفته بودم و اونها هم وسط امتحان تقلب می‌کردن🤦‍♂️😂 انقدر ضایع بودن فقط من داشتم می‌خندیدم و لبم رو گاز می‌گرفتم :))))))) پسره ردیف جلو نشسته بود به من زل می‌زد و من یک لحظه نیمکتش رو نگاه کردم، از فضای زیر نیمکتش مشخص بود کتابش رو باز کرده داره نگاه می‌کنه 🤦‍♂️😂 باز چشمم رو بردم سمت دیگه، یک نفر دیگه چپ چپ بهم نگاه می‌کنه انگار که داشت از نفر جلوییش کمک می‌گرفت. سریع نگاهم رو بردم سمت دیگه که بذارم تقلب بکنه. چون اول امتحان داشت گریه می‌کرد چون چیزی نخونده بود (کرونا داشت و مدرسه نیومده بود از اول سال نو). برنامه داشتم زنگ آخر بهشون بگم که یکم توی تقلب کردنشون بهتر عمل کنن ولی مجبور شدم برم کلاس دیگه و حیف شد ... (به معلم هم چیزی نگفتم ولی قطعا می‌دونه)

 

۲- برگه‌ها رو تصحیح می‌کردم. معلم گفت که به همه ۱ نمره اضافه کنم و اینکه دست باز تصحیح کنم و سخت نگیرم. منم خیلی دست باز تصحیح کردم. اون پسری که کتاب باز کرد، نمره‌اش کامل شد. چهار پنج تا کامل دیگه هم داشتیم ولی دیگه خیلی دست باز تصحیح کردم. 

 

۳- یکی از بچه‌ها اومد کنارم و گفت من هیچی ننوشتم. من هم نمی‌دونستم که چیکار کنم. به معلم گفتم و معلم هم گفت صفر رد کنم و من هم مجبور شدم صفر رد کنم. و قبل اینکه برم کلاس دیگه با دانش‌آموز تنهایی صحبت کردم که بشینه درس بخونه تا بتونه سال آینده برای مدرسه ثبت نام کنه و در نهایت هم بهش گفتم اگه چیزی هم نخوندی و بلد نبودی الکی بنویس. هر چی به ذهنت می‌رسه و قول داد که این کار رو انجام بده ...

 

 

۴- صف تموم شده بود و دانش‌آموزا باید می‌رفتن کلاساشون. یکی از معلما که از قضا خیلی باهام گرم می‌گیره ( خیلی باهام خوش برخورده) داشت می‌گفت که معلمی چقدر خوب و حس خوبی داره. بعد چند ثانیه معاون مدرسه که داشت بچه‌ها رو می‌فرستاد سر کلاس داد زد و بهم گفت:« آقا، مگه تو بیکار بودی که رفتی تربیت معلم رو انتخاب کردی.» 🤦‍♂️😂 من و معلم با همدیگه خندیدیم. چون داشت از معلمی تعریف می‌کرد و معاون داشت بدش رو می‌گفت. معاون ادامه داد:« سی ساله دارم داد می‌زنم، توی راهروی مدرسه تند راه نرین ، تند راه نرین، مگه گوش می‌دن؟» دو سه تا بچه هم داشتن می‌دویدن که خوردن به معلمی که داشت باهام حرف می‌زد. نزدیک بود بیفته ولی خب بازم می‌خندید. در نهایت هم اینکه به معاون کمک کردیم که بچه‌ها آرومتر بشن. 

 

۵- زنگ آخر بود که رفتم داخل یک کلاس و اونجا باید کلاس داری می‌کردم. زنگ انشا هم بود و یک موضوع دادم که بچه‌ها بنویسن. توی اون لحظه ایده‌ای نداشتم ولی اگه از هفته‌ی دیگه کلاس اینطوری بهم بدن حتما سعی می‌کنم که ایده‌ی خوبی داشته باشم. اما کلاس داری خیلی خوب بود. هم اینکه بچه‌ها سریع باهام رفیق شدن و هم اینکه خیلی بچه‌های حرف گوش کن و ساکتی بودن. خیلی هم دوست داشتنی. 

 

۶- برای «شاد» هم مجبور شدم یک دونه عکس پروف بذارم. در واقع دانش‌آموزا ازم خواستن که این کار رو بکنم. بهم گفتن که یک عکس گل لاله بذارم. من هم گشتم و گشتم و نظر یکی از دانش‌آموزا رو در رابطه با عکس مورد نظر خواستم و اون هم تأیید کرد و گذاشتم پروفم. هر چند خیلی راضی نیستم ولی بچه‌ها خواستن و حداقل تا آخر بهار این عکس رو نگه می‌دارن.

 

۷- یک توصیه‌ای که می‌شه اینه که روی برگه‌ی دانش‌آموزا بازخورد بنویسین. چون خوششون میاد و اینکه چقدر بهشون توجه می‌شه. بهشون حس ارزشمندی می‌ده. البته که در سنین بالاتر این کار نشدنی هست چون وقت و زمان و حوصله‌ی کافی برای معلم نیست که بخواد برای دونه به دونه‌‌ی دانش‌آموزا همچین کاری بکنه ولی الان که من حوصله و وقتش رو دارم چرا همچین کاری نکنم؟ قصد دارم این کار رو برای همه دانش‌آموزا انجام بدم و یک بازخورد دوستانه براشون بنویسم. حتما خیلی خوشحال می‌شن :)

 

۸- دیشب هم از طرف دانشگاه، افطار دعوت بودیم و علاوه بر زنده شدن حس نوستالژیک سه سال قبل (کیفیت نامطلوب غذا و کم بودن و... 🤦‍♂️😂)‌ زولبیا و بامیه هم بلند کردیم(به عبارتی دزدیدیم) و با خودمون آوردیم خونه 🤦‍♂️😂😂😂

 

۹- البته این بین هم اتفاقات بدی هم رخ داد.

الف- موقع برگشتن به خونه، یک ساختمون در حال ساخت و ساز بود و باد هم میومد و سیمان روی من ریخت و روی برگه‌های انشا هم یک ذره سیمان ریخت. البته خداروشکر چیز زیادی نبود. دوست نداشتم ذوقشون نابود بشه ... 

ب- دو بار سرم به دو جای مختلف خورد و یکی کنار چشمم بود که الان هم تورم کرده و اون یکی دیگه هم خونریزی داشت. 

خلاصه که دیروز روز پرماجرایی بود و ببخشید که به وبلاگ‌هاتون کمتر سر می‌زنم، چون زندگیمون داره حضوری‌تر و غیرکرونایی‌تر می‌شه ... 

چند عدد روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۶، ۲۰:۵۸

۱- امیدوارم هر چی سریع‌تر این ماسک رو از زندگی انسان‌ها حذف بکنن. آخه یعنی چی؟‌ برای سی تا دانش‌آموز قد و نیم قد کلاس شیشمی داشتم املا می‌گفتم. هر کلمه‌ای که می‌گفتم رو باید چندین و چند بار تکرار می‌کردم و وقتی به فعل جمله‌ها می‌رسیدم (🤦‍♂️) ... مثلا کلمه «باشند» بود و من می‌گفتم «باشند» بعد چند ثانیه می‌پرسیدن، «باشم»؟ «باشد»؟ یک بدبختی‌ای بود. معلم هم یک گوشه نشسته بود داشت به ریش من می‌خندید که داشتم اون بین عذاب می‌کشیدم :))) وقتی هم املا تموم شد برگه‌ها رو دادن به من که تصحیح بکنم. خط‌ها که اکثرا افتضاح بود 🤦‍♂️ ولی خب منم توی این مورد حوصله‌ام خوبه و می‌تونستم بخونم و تصحیح کنم. ولی اکثر کلمه‌ها مثل همون «باشند» رو باشم و یا باشد نوشته بودن 🤦‍♂️ و یا کلمه‌ی «معجزه» رو «موجزه» نوشته بودن 🤦‍♂️ که برمی‌گرده به صدای پایین من و ماسک :) البته بین املا گفتنم هم از بچه‌ها معذرت خواستم که صدام بلند نیست و پشت ماسک خیلی بلند شنیده نمی‌شه ...

سعی کردم که اونایی که مرتب و تمیز نوشتن، یک بازخورد مثبت براشون بنویسم و حس خوب رو منتقل کنم و اونایی که نیاز داشت خطشون اصلاح بشه هم یک تذکر صمیمانه بنویسم ...

کلاس دوست داشتنی‌ای هست. واقعا دانش‌آموزانش رو دوست دارم. با اینکه هیچ کدومشون رو نمی‌شناسم ولی صمیمیتی که بینشون هست رو دوست دارم.

 

۲- مثل اینکه دانش‌آموزی که به من واگذار شده بود، والدینش مایل به همکاری نیستن. چون اصلا جوابم رو نمی‌ده و منی که دو تا از پروژه‌هام از همین دانش‌آموزه. بابام گفت که ول کنم دانش‌آموز رو و برام مهم نباشه. من قصدم قطعا کمک کردن به دانش‌آموز بود ولی خب انگار والدینش بهم اعتماد نداشتن و فکر می‌کردن که آخر باید پولی بابت این کار بگیرن. حوصله‌ی بحث کردن با والدین رو ندارم. خصوصا این روزهایی که اکثر آدما حق رو به والدین می‌دن ... وقت زیادی هم تا پایان ترم نمونده و ای کاش ای کاش که والدینش همون اول موافقت نمی‌کردن با این موضوع ...

 

۳- یک نمونه از دانشجوهای رومخ رو می‌تونین همینجا ببینید 👇

 

استاد ساعت ۲۳ شب وقت امتحان گذاشته و پرسیده مشکلی نداره؟ و ایشون هم اینطوری جواب داده. شأن و شخصیت یک دانشجو رو با این حرکات سبک و چیپ پایین میارن یک عده. حالا یا به عمد می‌خواد این حرف رو بزنه یا غیرعمد ... تازه این یکی هم هست :)

منظور از فردا ۲۸ اسفند ماه سال قبل هست که تعطیل رسمی نبوده ولی دانشجو این سوال رو می‌پرسه :)

 

خیلی از کلاس‌هام هم با این سرعت نت همراه بوده که سرعت اینترنت کشورمون رو می‌تونید ببینید :) 

 

۴- یک کلاس مختلط می‌رم خارج از دانشگاه و حضوری هم هست. یک نفر بهم گفت که ممکنه روزهای اول این مختلط بودنه برات عادی نباشه، من که نمی‌دونستم قضیه چیه. خیلی سرسنگین رفتم داخل کلاس که بگم با کسی گرم نمی‌گیرم و ...  و حین کلاس بود که یکی از خانوما عطسه کرد، بدین صورت «اپسه» با سرعت خیلی زیاد و آروم و منی که تمام عمرم بین آقایون بودم این عطسه اصلا برام عادی نبود 🤦‍♂️ و بعد چند دقیقه یک آقا عطسه کرد با این صدا:« ااااااااپپپپپپچچچچچچچچچه»  صدای بلند و طولانی و من فقط لبم رو گاز گرفتم و که خنده‌ام نگیره از این همه تفاوت 🤦‍♂️😂 و توی اون محیط ساکت. و اینجا با حرفی که توی مورد اول گفتم مخالفت می‌کنم. ماسک خوبه. چون خنده‌هامون رو نشون نمی‌ده 

 

۵- دکتر مو رفته بودم و وقتی وارد مطب شدم دیدم که چند تا دانشجو هم کنارش بودن و روپوش سفید داشتن :) اول حس خوبی داشت. تا اینکه سوالاتشون شروع شد. گفتم ریزش مو دارم که دیدم همه‌شون یک دستکش دستشون کردن و اومدن سمتم. منم گرخیده بودم🤦‍♂️😂 چند لحظه گیج بودم که چی شده و من کجام تا دیدم اینا هی دارن به کله‌ام دست می‌زنن و موهام رو چک می‌کنن. منم خیلی از این کار بدم اومد که کلی آدم بیان دورم و بهم دست بزنن ولی مجبور بودم تحمل کنم که این افراد یک کیس و یا مورد رو تجربه کنن و به مشاهداتشون افزوده بشه ولی کلا حس بدی بهم دست داد اون لحظه که البته با اخلاق و رفتار اون دکتر اصلی این حس بد خیلی سریع از بین رفت.

هر کلمه‌ای که بیان می‌کردم دکتر با آرامش و مهربونی سرش رو تکون می‌داد و می‌گفت که می‌فهمم چی می‌گی و حس خوبی داشت. این مدل از دکترا به جامعه اضافه بشه لطفا :)

دو تا مشکل دیگه هم داشتم ولی خجالت کشیدم که بیان بکنم چون باز دوباره اونا میومدن دورم و بهم دست می‌زدن :|‌ و نمی‌دونستم چی بگم که اونها هم ناراحت نشن و به من دست نزنن🤦‍♂️

 

۶- دلم می‌خواد برم سینما. دو سه تا فیلم هست که خیلی ازشون تعریف شده و می‌خوام تماشا بکنم ولی تکالیف و ارائه‌ها اجازه نمی‌دن. حتی تنها هم برم مشکلی نیست و شاید حتی لذتش بیشتر باشه. سینمای جمعی رفتن بیشتر به درد فیلم‌های طنز و کمدی می‌خوره. باید ببینم کِی این تکالیف تموم می‌شن تا من یک نفس راحت بکشم ...

والدین متفاوت

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۲، ۰۲:۰۲

وقتی که سن خیلی کمی داشتم، مجبور بودم یک بخشی از روز رو کنار یک خانواده‌ی دیگه زندگی کنم. یک خانواده پنج نفره، متشکل از پدر و مادر و سه تا فرزند دختر که همه‌شون از من بزرگتر بودن. من هم به عنوان تک پسر در اون خانواده و البته مثل هر بچه‌ی دیگه خواستنی و دوست داشتنی، «سوگلی» شناخته می‌شدم :)‌ مثلا می‌گفتن پدر خانواده من رو سوار ماشین پیکانش می‌کرده و همراه با خودش به گشت و گذار می‌برده و به بقیه پز می‌داده که من پسرش هستم! :دی و یا مادر خانواده همیشه برام آهنگ پخش می‌کرد که خوش باشم برای خودم و در کل من رو خیلی تحویل می‌گرفتن (نمی‌دونم اصطلاح «تحویل گرفتن» رو دارین یا خیر) و باهام گرم بودن. البته مواردی که گفتم رو هیچ‌کدوم به یاد ندارم و فقط بر اساس شنیده‌ها دارم این‌ها رو بیان می‌کنم.

سالی که داشتم کنکور می‌دادم متوجه شدم که پدر این خانواده سکته‌ی قلبی کرده.(حدود ۴ سال قبل) و تقریبا می‌شه گفت همین روزها هم هست که سالگرد فوتش هست. من به نوعی می‌شه گفت که پسرش هم حساب می‌شدم (حداقل از نظر ایشون) به مراسم ختمش نرفتم. بهانه‌ام درس و مشق بود ولی دلیل اصلی گرفتگی دلم برای مراسم ختم بود و حس و حال بدی که بهم می‌ده ... و هر دفعه که مادر اون خانواده بهمون زنگ می‌زنه احوال من رو می‌پرسه و می‌گه که خیلی دلش برام تنگ شده. با اینکه حدود ۱۵ سال هست که من رو ندیده ولی فکر می‌کنه هنوز بچه‌اش هستم. یک عکس از خودم گرفتم و براش فرستادم تا ببینه که چه شکلی شدم :)‌ ولی خب پدر اون خانواده الان نیستش که من رو ببینه! شاید موقعی که داشته از این دنیا هم می‌رفته به من فکر می‌کرده. شاید می‌تونستم جای پسر نداشته‌اش باشم و یا اینکه حداقل در مراسم ختمش شرکت می‌کردم. فکر می‌کنم کارم خیلی زشت و ناپسند بوده برای کسی که ازم مراقبت می‌کرده و من اصلا به این مراسم نرفتم تا حداقل یک خداحافظی داشته باشم ...

بعضی وقتا فرزند بودن «فقط» مربوط به ژنتیک و فامیل و ... نیست. به حس مهربونی و عشقی هست که یک فرد بزرگتر بهمون داره. اگه همچین فردی رو داخل زندگی‌تون دارین که در یک برهه‌ای کوتاه از زندگی‌تون از شما با عشق و علاقه مراقبت می‌کرده، لطفا احوالش رو بپرسین و هر چند وقت هم باهاش در ارتباط باشین چون اون فرد احساس می‌کنه فرزندش هستین و یک همچین رابطه‌ای وجود داره. لطفا این کار رو انجام بدین و مثل من نباشین که پیگیر نبودم و الان هم پشیمون هستم و حسرت ندیدنشون رو در این چند وقت می‌خورم ...