حدود سه سال و چهار ماه از شروع نوشتن داخل این وبلاگ گذشته. روزای اولی که میخواستی توی این وبلاگ بنویسی، تصور همچین روزی رو هم میکردی که بالاخره میخواستی از دنیای وبلاگنویسی خداحافظی کنم.
امیر! فکر کنم امروز همون روزه. روزای اول خیلی کوچیکتر بودی و با خودت میگفتی که:«ممکنه من یک روزی زندگی گذشتهام رو فراموش کنم؟»...
و فکر کنم فراموش کردی. اما نگران نباش. من اینجام :) میخوایم آروم آروم از اول شروع بکنیم تا برسیم به آخر. بریم؟
روزای اول وبلاگنویسیت داخل این وبلاگ، مصادف بود با پایان کنکورت. از اون همه درد و رنج خلاص شدی. از اینکه بالاخره تونستی یک نفس راحت بکشی و آزاد باشی. حداقل به مدت دو ماه راحت بودی. کلی برنامههای قشنگ قشنگ برای خودت ریختی. میخواستی یونیتی یاد بگیری. برنامهنویسی سی شارپ. اما به خاطر اینکه تحریم بودیم و دوست نداشتی که از فیلترشکن استفاده بکنی، قید یونیتی رو زدی. یونیتی بازیسازی بود. میخواستی با یونیتی بری توی شرکتهای بازیسازی استخدام بشی و برای خودت کلی افتخار کسب کنی. اما خیلی سریع به فراموشی سپرده شد.
رفتی سفر. همدان، اردبیل و از اونجا هم شمال که یک دفعگی وسط مسافرت، اس ام اس اومد که باید تا فردا شب مدارک رو داخل سایت بارگذاری کنی. از همون شمال بدو بدو اومدی مشهد، کل راه رو یک روزه با خانواده طی کردی که بالاخره رسیدی خونه و مدارک رو تا شب داخل سایت باگذاری کنی. الان نگاه میکنم میبینم که چقدر استرس بیهوده داشتی. بعدش؟ بعدش نشستی کلی سوال مختلف برای مصاحبه خوندی. از این و اون پرس و جو کردی که چجوری بتونی جواب بدی و وقتی روز مصاحبه رسید، تقریبا همه رو صادقانه جواب دادی و فکر میکردی که قبول نمیشی. اما در کمال ناباوری قبول شدی و اتفاقا جزو رتبههای خوب قبول شدهها بودی. باورت نمیشد. خوشحال بودی. رفتی دانشگاه. دوستای خوبی پیدا کردی و هنوز هم باهاشون رفیقی. یک اکیپ ۷ نفره. روزها میگذشت و تو توی رویاهای خودت بودی. همه چی خیلی قشنگ بود. دیگه ناراحتی فکری نداشتی. اون قطعی اینترنت رو به یاد بیار و کنفرانسی که دقیقا همون موقع داشتی و نمیدونستی که از کجا بتونی مطلب پیدا بکنی.
بعدش عکاسی بود که با گوشی قدیمیات عکسای قشنگی میگرفتی (لینک) و بعد از اون هم شروع کردی به شرکت در کلاسهای رانندگی. امتحانای دانشگاه شروع شده بود و تو هم به عنوان یک «ترمک» از همهی درسا خلاصه نویسی کرده بودی و داخل گروه میذاشتی :) این رو هم بگم که ردیف جلوی کلاس نشسته بودی :/ برای نمرات که نفر دوم کلاس شدی و بعدش هم استراحت. با اکیپت خیلی صمیمیتر شدی. با همدیگه میرفتین بیرون و کیف میکردین. ترم دوم شروع شد اما این دفعه میخواستی آخر کلاس بشینی و همین هم شد. به هر حال، بعد دو الی سه هفته موجودی به اسم کرونا اومد و همه چی رو نابود کرد. تو رو عصبیتر کرد... کلی نگرانی بهت اضافه کرد. همینطوری میگذشت. ناامید شده بودی. فکر میکردی دیگه هیچوقت دنیا مثل سابق نمیشه و کرونا تا ابد هست. اما به مرور همه چی بهتر شد. البته که دو سال طول کشید. توی این دو سال هم دستاوردی که داشتی این بود که دستی به بلندر زدی و بعدش هم رفتی سراغ فتوشاپ و افترافکت و همچین هم بد نبود. حداقلش اینه که الان میتونی برای خودت کاری بکنی و نیازت رو برطرف بکنی. هر چند که نیاز داری بهتر و بهتر بشی و تا خوب شدن خیلی راه هست.
الان دقیق نمیدونم چجوری تونستی این دو سال رو بگذرونی. دو سال کرونا. سالهایی که تنها توی خونه مینشستی و بیرون نمیرفتی. ارتباطت با دوستات خیلی کم شده بود و اون وجههی درونگرات خیلی خیلی پررنگتر شد. راستی بالاخره اولین داستان رسمی عمرت رو نوشتی. من شخصا هر بار به اون داستان اشاره میکنم. هر چند که ممکنه بقیه بگن:«بسه دیگه شورش رو درآوردی.» اما من باز هم بهش اشاره میکنم. «الو» داستان دوست داشتنیای بود که نوشتی. دیگه چه چیز خارقالعادهای داشتی امیر؟ بگو... آها. اون چالش وبلاگ برتر :دی هر چند که خیلی اشکال داشت و خیلی از قدیمیها هم ازش حمایت نکردن اما من راضی بودم و دوستش داشتم. حداقل برای خودم خوب بود.
دیگه اینکه واکسن کرونا رو زدی و کم کم ماسکها از صورتها برداشته شد و میتونستم چهرهی همه رو به صورت کامل ببینم و چقدر قشنگن همه :) کاش دیگه لازم نباشه هیچ وقت ماسک بزنیم ...
رسیدیم به سال ۱۴۰۱. تابستون که یک دفعگی گفتن باید به صورت «اجباری» بریم تدریس کنیم و ترم «اجباری» تابستون و نابود شدن تمام رویاها برای همهی دانشجویان هم ورودی و همرشتهی خودم. اینکه دو هفته از تیرماه رو سر همین قضیه افسرده بودی و الان که مدرسه نمیری.
خیلی توضیحی بابت نوشتن این روزها ندارم چون فکر نکنم لازم باشه چیزی بنویسم و در حال حاضر تصمیم گرفتی که بری. من فقط میخواستم یک بخش کوچیکی از دنیای ماجراجویانهات داخل بیان رو برات توضیح بدم. این رو هم بگم که توی این مدت کلی آدم خوب پیدا کردی که یک عدهشون هم چنان هستن و یک عده هم رفتن و به کل خبری ازشون نیست. این آشنایی برات خیلی ارزشمند بوده و هست.
امیر! ازت میخوام بدونی که بابت تمام اتفاقاتی که برات افتاده و کارایی که انجام دادی، چه خوب و چه بد، بهت افتخار میکنم و همینطوری به زندگی ادامه بده.
دوستت دارم و بقیه رو هم دوست داشته باش.
امیر+
«تقریبا» از تمامی کانالها لفت دادم و اومدم بیرون و چند تا رو نگه داشتم اون هم اینکه به کارم مربوط میشد. به هر حال برای همگی آرزوی موفقیت میکنم. هر چند که یکدفعگی اما من هم باید برم.
شاید یک روزی برگشتم. در قالب یک وبلاگ دیگه و امیر دیگه. معلوم نیست. این وبلاگ هم حالا حالاها باز هست چون ممکنه حالا کسی چیزی ازش بخونه و نیازی داشته باشه هر چند که فکر نکنم خیلی چیز مهمی داشته باشه.
اما وبلاگ دیگه رو میخوام حذف بکنم. البته اگه حذف بشه.
خیلی خیلی دوستتون دارم. همهی سعیم این بوده که اینجا کینه و دشمنی به وجود نیاورده باشم و همیشه برای مخاطب بنویسم و در نهایت یک لبخند به لب مخاطب بنشونم. نمیدونم چقدر در این امر موفق بودم اما همهی تلاشم رو کردم.