این وبلاگ «دائما» واگذار می‌شود ...

امیر + ۱۴۰۱/۸/۲۷، ۲۱:۲۷

حدود سه سال و چهار ماه از شروع نوشتن داخل این وبلاگ گذشته. روزای اولی که می‌خواستی توی این وبلاگ بنویسی، تصور همچین روزی رو هم می‌کردی که بالاخره می‌خواستی از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کنم. 

امیر! فکر کنم امروز همون روزه. روزای اول خیلی کوچیک‌تر بودی و با خودت می‌گفتی که:«ممکنه من یک روزی زندگی‌ گذشته‌ام رو فراموش کنم؟»...

و فکر کنم فراموش کردی. اما نگران نباش. من اینجام :) می‌خوایم آروم آروم از اول شروع بکنیم تا برسیم به آخر. بریم؟

روزای اول وبلاگ‌نویسیت داخل این وبلاگ، مصادف بود با پایان کنکورت. از اون همه درد و رنج خلاص شدی. از اینکه بالاخره تونستی یک نفس راحت بکشی و آزاد باشی. حداقل به مدت دو ماه راحت بودی. کلی برنامه‌های قشنگ قشنگ برای خودت ریختی. می‌خواستی یونیتی یاد بگیری. برنامه‌نویسی سی شارپ. اما به خاطر اینکه تحریم بودیم و دوست نداشتی که از فیلترشکن استفاده بکنی، قید یونیتی رو زدی. یونیتی بازی‌سازی بود. می‌خواستی با یونیتی بری توی شرکت‌های بازی‌سازی استخدام بشی و برای خودت کلی افتخار کسب کنی. اما خیلی سریع به فراموشی سپرده شد. 

رفتی سفر. همدان، اردبیل و از اونجا هم شمال که یک دفعگی وسط مسافرت، اس ام اس اومد که باید تا فردا شب مدارک رو داخل سایت بارگذاری کنی. از همون شمال بدو بدو اومدی مشهد، کل راه رو یک روزه با خانواده طی کردی که بالاخره رسیدی خونه و مدارک رو تا شب داخل سایت باگذاری کنی. الان نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر استرس بیهوده داشتی. بعدش؟ بعدش نشستی کلی سوال مختلف برای مصاحبه خوندی. از این و اون پرس و جو کردی که چجوری بتونی جواب بدی و وقتی روز مصاحبه رسید، تقریبا همه رو صادقانه جواب دادی و فکر می‌کردی که قبول نمی‌شی. اما در کمال ناباوری قبول شدی و اتفاقا جزو رتبه‌های خوب قبول شده‌ها بودی. باورت نمی‌شد. خوشحال بودی. رفتی دانشگاه. دوستای خوبی پیدا کردی و هنوز هم باهاشون رفیقی. یک اکیپ ۷ نفره. روزها می‌گذشت و تو توی رویاهای خودت بودی. همه چی خیلی قشنگ بود. دیگه ناراحتی فکری نداشتی. اون قطعی اینترنت رو به یاد بیار و کنفرانسی که دقیقا همون موقع داشتی و نمی‌دونستی که از کجا بتونی مطلب پیدا بکنی. 

بعدش عکاسی بود که با گوشی قدیمی‌ات عکسای قشنگی می‌گرفتی (لینک) و بعد از اون هم شروع کردی به شرکت در کلاس‌های رانندگی. امتحانای دانشگاه شروع شده بود و تو هم به عنوان یک «ترمک» از همه‌ی درسا خلاصه نویسی کرده بودی و داخل گروه می‌ذاشتی :) این رو هم بگم که ردیف جلوی کلاس نشسته بودی :/ برای نمرات که نفر دوم کلاس شدی و بعدش هم استراحت. با اکیپت خیلی صمیمی‌تر شدی. با همدیگه می‌رفتین بیرون و کیف می‌کردین. ترم دوم شروع شد اما این دفعه می‌خواستی آخر کلاس بشینی و همین هم شد. به هر حال، بعد دو الی سه هفته موجودی به اسم کرونا اومد و همه چی رو نابود کرد. تو رو عصبی‌تر کرد... کلی نگرانی بهت اضافه کرد. همینطوری می‌گذشت. ناامید شده بودی. فکر می‌کردی دیگه هیچ‌وقت دنیا مثل سابق نمیشه و کرونا تا ابد هست. اما به مرور همه چی بهتر شد. البته که دو سال طول کشید. توی این دو سال هم دستاوردی که داشتی این بود که دستی به بلندر زدی و بعدش هم رفتی سراغ فتوشاپ و افترافکت و همچین هم بد نبود. حداقلش اینه که الان می‌تونی برای خودت کاری بکنی و نیازت رو برطرف بکنی. هر چند که نیاز داری بهتر و بهتر بشی و تا خوب شدن خیلی راه هست.

الان دقیق نمی‌دونم چجوری تونستی این دو سال رو بگذرونی. دو سال کرونا. سال‌هایی که تنها توی خونه می‌نشستی و بیرون نمی‌رفتی. ارتباطت با دوستات خیلی کم شده بود و اون وجهه‌ی درونگرات خیلی خیلی پررنگ‌تر شد. راستی بالاخره اولین داستان رسمی عمرت رو نوشتی. من شخصا هر بار به اون داستان اشاره می‌کنم. هر چند که ممکنه بقیه بگن:«بسه دیگه شورش رو درآوردی.» اما من باز هم بهش اشاره می‌کنم. «الو» داستان دوست داشتنی‌ای بود که نوشتی. دیگه چه چیز خارق‌العاده‌ای داشتی امیر؟ بگو... آها. اون چالش وبلاگ برتر :دی هر چند که خیلی اشکال داشت و خیلی از قدیمی‌ها هم ازش حمایت نکردن اما من راضی بودم و دوستش داشتم. حداقل برای خودم خوب بود. 

دیگه اینکه واکسن کرونا رو زدی و کم کم ماسک‌ها از صورت‌ها برداشته شد و می‌تونستم چهره‌ی همه رو به صورت کامل ببینم و چقدر قشنگن همه :) کاش دیگه لازم نباشه هیچ وقت ماسک بزنیم ... 

رسیدیم به سال ۱۴۰۱. تابستون که یک دفعگی گفتن باید به صورت «اجباری» بریم تدریس کنیم و ترم «اجباری» تابستون و نابود شدن تمام رویاها برای همه‌ی دانشجویان هم ورودی و هم‌رشته‌ی خودم. اینکه دو هفته از تیرماه رو سر همین قضیه افسرده بودی و الان که مدرسه نمی‌ری. 

خیلی توضیحی بابت نوشتن این روزها ندارم چون فکر نکنم لازم باشه چیزی بنویسم و در حال حاضر تصمیم گرفتی که بری. من فقط می‌خواستم یک بخش کوچیکی از دنیای ماجراجویانه‌ات داخل بیان رو برات توضیح بدم. این رو هم بگم که توی این مدت کلی آدم خوب پیدا کردی که یک عده‌شون هم چنان هستن و یک عده هم رفتن و به کل خبری ازشون نیست. این آشنایی برات خیلی ارزشمند بوده و هست.

امیر! ازت می‌خوام بدونی که بابت تمام اتفاقاتی که برات افتاده و کارایی که انجام دادی، چه خوب و چه بد، بهت افتخار می‌کنم و همینطوری به زندگی ادامه بده.

دوستت دارم و بقیه رو هم دوست داشته باش. 

امیر+

 


«تقریبا» از تمامی کانال‌ها لفت دادم و اومدم بیرون و چند تا رو نگه داشتم اون هم اینکه به کارم مربوط می‌شد. به هر حال برای همگی آرزوی موفقیت می‌کنم. هر چند که یک‌دفعگی اما من هم باید برم.

شاید یک روزی برگشتم. در قالب یک وبلاگ دیگه و امیر دیگه. معلوم نیست. این وبلاگ هم حالا‌ حالا‌ها باز هست چون ممکنه حالا کسی چیزی ازش بخونه و نیازی داشته باشه هر چند که فکر نکنم خیلی چیز مهمی داشته باشه. 

اما وبلاگ دیگه رو می‌خوام حذف بکنم. البته اگه حذف بشه. 

خیلی خیلی دوستتون دارم. همه‌ی سعیم این بوده که اینجا کینه و دشمنی به وجود نیاورده باشم و همیشه برای مخاطب بنویسم و در نهایت یک لبخند به لب مخاطب بنشونم. نمی‌دونم چقدر در این امر موفق بودم اما همه‌ی تلاشم رو کردم. 

ان شاالله هر جا هستین موفق و سربلند باشید

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
ممنونم سلامت باشید ❤
۴ آذر ۰۱

بابت نوشتن تجربه هات و به اشتراک گذاشتن خاطره هات ازت ممنونم و امیدوارم همیشه راضی و شاد باشی :)

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
منم از شما ممنونم که این وبلاگ رو دنبال کردید :)
۴ آذر ۰۱

سلام. بدون اغراق میگم من نوشته‌های وبلاگ شمارو خیلی دوست داشتم. 

امیدوارم به سلامت برید و برگردین با خبرای خوب. اگر خوبی یا بدی ای هم دیدین حلال کنید به هرحال فقط آدم رفتنی که حلالیت نمیطلبه! 

خدا به همراهتون.

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
سلام

باعث خوشحالی هست که نوشته‌های من رو اینطوری توصیف کردید 
خیلی ممنونم و چشم. در این مدت صادقانه بگم که از کسی دلخور نشدم. اگر هم بوده جزئی بوده و اهمیتی نداشته :)

ممنونم از شما
۴ آذر ۰۱

داستان الو رو که دوباره خوندم یه نکته ای توجهم رو جلب کرد. کسی که از آینده جواب میده دختر خودشه که فکر می کرد مریضه امّا در کمال تعجب زنده مونده. بعد وقتی که دخترش میگه دلم برات تنگ شده بود یعنی خود پدره مرده! سعدی میگه:

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون صبح شد، او بمرد و بیمار بزیست!

خلاصه نبوغ خاصّی توی داستانت بود که دوست داشتم. هرچند خیلی خیلی جای کار داره هنوز. بگذریم!

خواستم بگم ما هم بهت افتخار می کنیم پسر. امیدوارم روند رو به رشدت متوقف نشه، هرجایی که هستی. ما رو که فراموش نمی‌کنی، نه؟

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
سلام :)

پس بالاخره به نکته‌ی ماجرا پی بردی :)

جای کار که داره. منتظرم ببینم نظراتت در رابطه با داستان چیه.

منم همینطور. 
نمی‌تونم قول بدم ولی سعیم رو می‌کنم که فراموش نکنم و هر از چند گاهی سر بزنم.

+ویرگولم رو هم داری دیگه :)
۴ آذر ۰۱

امیدوارم رفتنت بی‌برگشت نباشه دوست من.

خوش باشی و موفق و سلامت.

خیر پیش. 🤍

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
خودم هم احتمال بدم یک روزی برگردم.ولی معلوم نیست
متشکرم :)

۴ آذر ۰۱

سلام.

صادقانه میگم مطالبتون رو دوست داشتم و امیدوارم یه روزی برگردید.

موفق باشید:)

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
سلام

مایه‌ی خوشحالی هست :)

ممنونم
۴ آذر ۰۱

هرجا که هستی موفق باشی و سلامت 🌹

خیلی هم سختش نگیر، هروقت عشقت کشید بیا خودتو تخلیهٔ واژگانی کن و برو دور کار و بارت.

۲۷ آبان ۰۱
پاسخ
ممنونم و همچنین همین آرزو رو برای شما دارم. 

این روزا چون با آدمای بیشتری صحبت می‌کنم و ارتباطم بیشتر شده برای همین کلمات توی ذهنم جمع نمی‌شن. اما خب قطعا جایی رو برای تخلیه‌ی واژگان می‌ذارم که همونجا بنویسم. ویرگولم هم هست برای نوشته‌های فاخر 😁
۴ آذر ۰۱

سلام امیدوارم هرجا هستین همیشه سلامت  و موفق باشید.

۲۸ آبان ۰۱
پاسخ
سلام

ممنون از شما. همچنین برای شما
۴ آذر ۰۱

سلام :'))

پس جمع کردین که برین :/


* چرا یه دفعه ای بااااید برین؟

 

** قالب جدید هم به مناسبت بِدروده؟

 

*** خب یعنی از حالا به بعد من دیگه خاطره های کلاس چهارمم و عکس درخت های مشهد رو بیخیال بشم؟ منتظر هیچ کیکی هم نباشم؟ :') 

 

چه غم انگیز :'(

 

۲۸ آبان ۰۱
پاسخ
سلام 

😅😅
دارم با یک ملاقه توی دستتون تصورتون می‌کنم :))

دلیل زیاد داره. یک بخشیش به خاطر حال بدم هست. یک بخشیبش به خاطر تمرکز کردن روی کارهای دیگه هست (درس، کار و ...) و ...
نگران نباشید وبلاگ‌ها رو می‌خونم 

قبل از این قالب کلا وبلاگ بسته بود (فکر کنم هیچ‌کس خبر نداشت) می‌خواستم خداحافظی کنم. گفتم که یک پستی چیزی بذارم که حداقل بدون اطلاع نرفته باشم :دی و از یک طرف دیگه هم قالبی دم دست نداشتم و از وبلاگ آسمان دیدم و خوشمان آمد و قالب مورد نظر رو انتخاب نمودیم :)

می‌شه یک بار دیگه آدرس درختا رو بگین ؟ :) برای اطمینان
کیک هم هنور درست نکردم اگه درست کردم توی کامنت‌ها براتون ارسال می‌کنم :دی

می‌خواستم کانال بزنم ولی گفتم شاید یک عده خوششون نیاد :)

۴ آذر ۰۱

ایشالا هر جا هستین موفق باشین و امیدوارم دوباره تو محیط وبلاگ‌نویسی ببینیم‌تون :)

۲۸ آبان ۰۱
پاسخ
ممنونم

منم امیدوارم :دی
۴ آذر ۰۱

ماشین زمان بود انگار. 

براتون آرزوی موفقیت دارم، هرجا که هستید. 

اگر روزی برگشتید، ما رو بی‌خبر نذارید. :)

۲۹ آبان ۰۱
پاسخ
:)

ممنونم

چشم
۴ آذر ۰۱

باورم نمیشه که کل متنتو خوندم

به این میگن خداحافظی در اوج :)

ولی وبلاگتو حذف نکن، به امید روزی که برگردی

۲۹ آبان ۰۱
پاسخ
متن کوتاهی بود که :دی

این وبلاگ رو که حذف نمی‌کنم. اون وبلاگ دیگه رو می‌خواستم حذف کنم که حذف نمی‌شه :)
۴ آذر ۰۱

سلام

امیدوارم حالت خوب باشه و انشالله در حرفه معلمی موفق باشی

 

خیلی از جملات رو منم تجربه کرده بودم و بخاطر همین خیلی از خاطرات و استرس یادآوری شد...

 

فقط یک سوال امسال چرا نرفتید سر کار اینو متوجه نشدم؟

۳۰ آبان ۰۱
پاسخ
سلام بر شما :)

ممنونممم و همچنین برای خود شما هم همین آرزو رو دارم :)

استرس که کم نداشتیم 😅

سال چهارم خدمت مصادف هست با سال چهارم دانشگاه و به ما گفتن «باید» برید تدریس کنید( به صورت حق‌التدریسی). در حالیکه این «باید» الکی بوده ... بعضی از دانشچویان نرفتن اما خیلیا رفتن که تدریس کنن
۴ آذر ۰۱

امیدوارم هر جا که هستی و در هر زمینه ای به عالی ترین سطح برسی، امیدوارم برگردی و بنویسی بازم :) 

۱ آذر ۰۱
پاسخ
ممنونم.
یک روزی برمی‌گردم :)
۴ آذر ۰۱

چه‌قدر این متن ساده و روون و صمیمی نوشته شده بود. ((:

منم کلی آرزوی موفقیت دارم براتون و ایشالا که یه روزی برگردین و ما هم باشیم البته! :))

۴ آذر ۰۱
پاسخ
نوشته برگرفته از پایان یک فیلم بود :)
ممنونم. البته شما هم یک غیبت صغری که چه عرض کنم. غیبت کبری داشتین :دی
۴ آذر ۰۱

بله اون قضیه رو که میدونم ۹۸ ای هارو گفتن باید برن مدرسه ولی یکجا نوشتید (اینکه دو هفته از تیرماه رو سر همین قضیه افسرده بودی و الان که مدرسه نمی‌ری)

خب الان شما چرا نرفتی؟یعنی نیاز نبود به رفتن تون و نیرو زیاد بود یا چی؟

 

۴ آذر ۰۱
پاسخ
یکم توضیحش سخته.

اوایل تابستون خبرش اومد و من هم همون موقع افسردگی گرفته بودم و فکر می‌کردم که دیگه همه چی اجباری هست. کلاس تابستونی هم برامون گذاشتن که حتما باید شرکت می‌کردیم و از اشخاصی که اطلاع داشتن می‌پرسیدیم که «اگه نریم چی می‌شه؟» کسی بهمون جواب مشخصی نمی‌داد. من و دوستام به همدیگه گفتیم حداقل یک مدرسه داخل خود شهر برای خودمون دست و پا بکنیم تا اینکه ما رو خودشون بندازن خارج شهر (اون موقع فکر می‌کردیم که واقعا اجباریه) من هم برای یک مدرسه اسم نوشتم ولی در نهایت همه چی برای من کنسل شد (این هم توضیحش مفصله.) در نهایت من به مدرسه نرفتم یعنی اینکه برای ناحیه‌ای که درخواست دادم نیروی خالی نبود (در حالیکه نواحی دیگه شدیدا نیاز داشتن و نرفتم) ولی سایر دوستانم رفتن مدرسه. اما افرادی رو داریم که کلا مدرسه نرفتن. 
تا روز آخر هم از افراد بالا دستی می‌پرسیدیم که اگه نریم چی؟ اونا هم می‌گفتن که عواقبش با خودتونه. یعنی هیچ‌کس نمی‌دونست که آموزش و پرورش می‌خواد دقیقا چی کار بکنه. 
از چند تا با تجربه هم داخل مدارس پرسیدم گفتن که این «اجبار» الکی هست و می‌خوان ما دانشجومعلمان رو به سمت مدارس بکشونن که کمبود نیروی خودشون رو با کمترین هزینه‌ی ممکن جبران بکنن و الان که به قضیه نگاه می‌کنم متوجه می‌شم که واقعا راست می‌گن. چیزی به اسم «اجبار» نبوده و صرفا استفاده ابزاری از ما دانشجوها بوده. 
اینکه چرا نرفتم ناحیه‌ی دیگه هم به خاطر این بود که مدرسه‌ها دور بودن و راه مستقیمی نداشتن و چند تا مدرسه‌ای هم که رفتم و صحبت کردم واقعا کادر درست و حسابی‌ای نداشتن که بخوام باهاشون یک سال تحصیلی رو باشم. 
ولی مثلا اون مدرسه اول که خودم هم مایل بودم برم تدریس کنم اما کنسل شد رو خیلی دوست داشتم و الان هم که کارورزی همونجا می‌رم، متوجه می‌شم که چقدر کادر خوب و دوست داشتنی داره و از همه مهم‌تر اینکه می‌تونم کلاسی که می‌خواستن بهم بسپرن رو به راحتی کنترل کنم.
۴ آذر ۰۱

سلامی دوباره :)

 

عِهههه شما ملاقه دیدین؟ ولی اون ماهیتابه بود :دی

 

پس اینطوریاس. آره بعضی وقت ها اصلا نمیشه هیچی نوشت.

حال بدتون هم ایشالا مساعد بشه. اونقدری که از خوشی بندری برقصید =)))))))))))) 

 

ولی من خبر داشتم :) مدرک بیارم؟ D:

با کامپیوتر وب تون این شکلی👈 this site can' t be reached بود.با گوشی هم وب تون یه صفحه ی کاملا سفید نمایش میداد که سمت بالا تو گوشه ی چپ، سه تا نقطه بود.

 قالبتون هم خوشگله =) 

 

 

درخت ها =)))))))))) نه بابا بیخیال شوخی کردم :دی 

کیک ^-^

 

اگر کانال زدین، دوباره تو وبلاگ هم بنویسین ها :))) لطفا :دی

 

 

۷ آذر ۰۱

سلام :)

امیدوارم موفق باشید 😎 و به چیزی که لیاقتش رو دارید برسید:) 

میدونم که استعدادش رو دارید و در کنارش اخلاق خوب و شایستگی هم هست:))

تعارف هم نکنیدD: ( نه بابا اینجور نیست یا شما لطف دارید هم نگید.)

چقدر همه چیز زود میگذره .. اینم بگم دوست های وبلاگیم نه تنها شما بلکه بقیه دوستان کم قدرشونو دونستم و واقعا از ته دلم می‌خوام همتون، که به هر چیزی که دلتون میخواد برسید و داشته باشید💜 صداقت و دوستی اینجا یک بود :)

دلم نیومد نظر ندم...

۷ آذر ۰۱
پاسخ
انقدر که کامنت تبلیغاتی بدون عکس پروفایل این بین بود که کامنت شما گم شد 🤦‍♂️

سلام آرام خانوم :)

خیلی خیلی ممنونم و من هم امیدوارم برای خودم و برای شما و برای همه 

شما خیلی بهم کمک کردینا خیلی خیلی زیاد :) من ازتون خیلی ممنون. بله واقعا صداقت و دوستی اینجا خیلی خیلی زیاد بود
خیلی کار خوبی کردین که نظر دادین. نمی‌دونم چی به وبلاگتون اومد ولی اگه وبلاگنویسی رو ادامه دادین همینجا هم لطفا بهم اعلام بکنین :)

تولدتون هم پیشاپیش مبارک
۸ دی ۰۱

برات آرزوی بهترین هارو دارم و ایمان دارم که لایق بهترین ها هستی :)

۲۱ آذر ۰۱
پاسخ
ممنونم :)
۲ دی ۰۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی