برای برگشت باید چیکار کرد؟

امیر + ۱۴۰۱/۱۰/۳۰، ۲۳:۲۴

یک حسی بهم می‌گفت برگردم. خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم. اما خب دست خودم نبود و نیاز داشتم که توی یک فضا بنویسم. توی همین اکانت رفتم وبلاگ دوم رو زدم. 

بیان اون جنب و جوش گذشته رو نداره به نظرم. قبلا از بروز شده‌های بیان خیلی بلاگر پیدا می‌شدن اما الان هیچی. 

به هر حال این آدرس وبلاگه (کلیک کنین)‌

این وبلاگ «دائما» واگذار می‌شود ...

امیر + ۱۴۰۱/۸/۲۷، ۲۱:۲۷

حدود سه سال و چهار ماه از شروع نوشتن داخل این وبلاگ گذشته. روزای اولی که می‌خواستی توی این وبلاگ بنویسی، تصور همچین روزی رو هم می‌کردی که بالاخره می‌خواستی از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کنم. 

امیر! فکر کنم امروز همون روزه. روزای اول خیلی کوچیک‌تر بودی و با خودت می‌گفتی که:«ممکنه من یک روزی زندگی‌ گذشته‌ام رو فراموش کنم؟»...

و فکر کنم فراموش کردی. اما نگران نباش. من اینجام :) می‌خوایم آروم آروم از اول شروع بکنیم تا برسیم به آخر. بریم؟

روزای اول وبلاگ‌نویسیت داخل این وبلاگ، مصادف بود با پایان کنکورت. از اون همه درد و رنج خلاص شدی. از اینکه بالاخره تونستی یک نفس راحت بکشی و آزاد باشی. حداقل به مدت دو ماه راحت بودی. کلی برنامه‌های قشنگ قشنگ برای خودت ریختی. می‌خواستی یونیتی یاد بگیری. برنامه‌نویسی سی شارپ. اما به خاطر اینکه تحریم بودیم و دوست نداشتی که از فیلترشکن استفاده بکنی، قید یونیتی رو زدی. یونیتی بازی‌سازی بود. می‌خواستی با یونیتی بری توی شرکت‌های بازی‌سازی استخدام بشی و برای خودت کلی افتخار کسب کنی. اما خیلی سریع به فراموشی سپرده شد. 

رفتی سفر. همدان، اردبیل و از اونجا هم شمال که یک دفعگی وسط مسافرت، اس ام اس اومد که باید تا فردا شب مدارک رو داخل سایت بارگذاری کنی. از همون شمال بدو بدو اومدی مشهد، کل راه رو یک روزه با خانواده طی کردی که بالاخره رسیدی خونه و مدارک رو تا شب داخل سایت باگذاری کنی. الان نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر استرس بیهوده داشتی. بعدش؟ بعدش نشستی کلی سوال مختلف برای مصاحبه خوندی. از این و اون پرس و جو کردی که چجوری بتونی جواب بدی و وقتی روز مصاحبه رسید، تقریبا همه رو صادقانه جواب دادی و فکر می‌کردی که قبول نمی‌شی. اما در کمال ناباوری قبول شدی و اتفاقا جزو رتبه‌های خوب قبول شده‌ها بودی. باورت نمی‌شد. خوشحال بودی. رفتی دانشگاه. دوستای خوبی پیدا کردی و هنوز هم باهاشون رفیقی. یک اکیپ ۷ نفره. روزها می‌گذشت و تو توی رویاهای خودت بودی. همه چی خیلی قشنگ بود. دیگه ناراحتی فکری نداشتی. اون قطعی اینترنت رو به یاد بیار و کنفرانسی که دقیقا همون موقع داشتی و نمی‌دونستی که از کجا بتونی مطلب پیدا بکنی. 

بعدش عکاسی بود که با گوشی قدیمی‌ات عکسای قشنگی می‌گرفتی (لینک) و بعد از اون هم شروع کردی به شرکت در کلاس‌های رانندگی. امتحانای دانشگاه شروع شده بود و تو هم به عنوان یک «ترمک» از همه‌ی درسا خلاصه نویسی کرده بودی و داخل گروه می‌ذاشتی :) این رو هم بگم که ردیف جلوی کلاس نشسته بودی :/ برای نمرات که نفر دوم کلاس شدی و بعدش هم استراحت. با اکیپت خیلی صمیمی‌تر شدی. با همدیگه می‌رفتین بیرون و کیف می‌کردین. ترم دوم شروع شد اما این دفعه می‌خواستی آخر کلاس بشینی و همین هم شد. به هر حال، بعد دو الی سه هفته موجودی به اسم کرونا اومد و همه چی رو نابود کرد. تو رو عصبی‌تر کرد... کلی نگرانی بهت اضافه کرد. همینطوری می‌گذشت. ناامید شده بودی. فکر می‌کردی دیگه هیچ‌وقت دنیا مثل سابق نمیشه و کرونا تا ابد هست. اما به مرور همه چی بهتر شد. البته که دو سال طول کشید. توی این دو سال هم دستاوردی که داشتی این بود که دستی به بلندر زدی و بعدش هم رفتی سراغ فتوشاپ و افترافکت و همچین هم بد نبود. حداقلش اینه که الان می‌تونی برای خودت کاری بکنی و نیازت رو برطرف بکنی. هر چند که نیاز داری بهتر و بهتر بشی و تا خوب شدن خیلی راه هست.

الان دقیق نمی‌دونم چجوری تونستی این دو سال رو بگذرونی. دو سال کرونا. سال‌هایی که تنها توی خونه می‌نشستی و بیرون نمی‌رفتی. ارتباطت با دوستات خیلی کم شده بود و اون وجهه‌ی درونگرات خیلی خیلی پررنگ‌تر شد. راستی بالاخره اولین داستان رسمی عمرت رو نوشتی. من شخصا هر بار به اون داستان اشاره می‌کنم. هر چند که ممکنه بقیه بگن:«بسه دیگه شورش رو درآوردی.» اما من باز هم بهش اشاره می‌کنم. «الو» داستان دوست داشتنی‌ای بود که نوشتی. دیگه چه چیز خارق‌العاده‌ای داشتی امیر؟ بگو... آها. اون چالش وبلاگ برتر :دی هر چند که خیلی اشکال داشت و خیلی از قدیمی‌ها هم ازش حمایت نکردن اما من راضی بودم و دوستش داشتم. حداقل برای خودم خوب بود. 

دیگه اینکه واکسن کرونا رو زدی و کم کم ماسک‌ها از صورت‌ها برداشته شد و می‌تونستم چهره‌ی همه رو به صورت کامل ببینم و چقدر قشنگن همه :) کاش دیگه لازم نباشه هیچ وقت ماسک بزنیم ... 

رسیدیم به سال ۱۴۰۱. تابستون که یک دفعگی گفتن باید به صورت «اجباری» بریم تدریس کنیم و ترم «اجباری» تابستون و نابود شدن تمام رویاها برای همه‌ی دانشجویان هم ورودی و هم‌رشته‌ی خودم. اینکه دو هفته از تیرماه رو سر همین قضیه افسرده بودی و الان که مدرسه نمی‌ری. 

خیلی توضیحی بابت نوشتن این روزها ندارم چون فکر نکنم لازم باشه چیزی بنویسم و در حال حاضر تصمیم گرفتی که بری. من فقط می‌خواستم یک بخش کوچیکی از دنیای ماجراجویانه‌ات داخل بیان رو برات توضیح بدم. این رو هم بگم که توی این مدت کلی آدم خوب پیدا کردی که یک عده‌شون هم چنان هستن و یک عده هم رفتن و به کل خبری ازشون نیست. این آشنایی برات خیلی ارزشمند بوده و هست.

امیر! ازت می‌خوام بدونی که بابت تمام اتفاقاتی که برات افتاده و کارایی که انجام دادی، چه خوب و چه بد، بهت افتخار می‌کنم و همینطوری به زندگی ادامه بده.

دوستت دارم و بقیه رو هم دوست داشته باش. 

امیر+

 


«تقریبا» از تمامی کانال‌ها لفت دادم و اومدم بیرون و چند تا رو نگه داشتم اون هم اینکه به کارم مربوط می‌شد. به هر حال برای همگی آرزوی موفقیت می‌کنم. هر چند که یک‌دفعگی اما من هم باید برم.

شاید یک روزی برگشتم. در قالب یک وبلاگ دیگه و امیر دیگه. معلوم نیست. این وبلاگ هم حالا‌ حالا‌ها باز هست چون ممکنه حالا کسی چیزی ازش بخونه و نیازی داشته باشه هر چند که فکر نکنم خیلی چیز مهمی داشته باشه. 

اما وبلاگ دیگه رو می‌خوام حذف بکنم. البته اگه حذف بشه. 

خیلی خیلی دوستتون دارم. همه‌ی سعیم این بوده که اینجا کینه و دشمنی به وجود نیاورده باشم و همیشه برای مخاطب بنویسم و در نهایت یک لبخند به لب مخاطب بنشونم. نمی‌دونم چقدر در این امر موفق بودم اما همه‌ی تلاشم رو کردم. 

درس اول از کارورزی

امیر + ۱۴۰۱/۸/۳، ۲۳:۴۹

خیلی از اساتید برای کنترل کلاس و دانش آموز خاطی که به تکرار رفتار اشتباهش میپردازه، به دانشجویان میگن که دانش آموز خاطی رو از کلاس بیرون کنن.

اما آیا فقط به همین بیرون کردن دانش‌آموز  از کلاس باید محدود بشیم؟ طبیعتا بیرون گذاشتن از کلاس کار کافی که نیست بلکه حتی اشتباه هست و ممکنه به اتفاقات بدی منجر بشه. در اینجور مواقع دانش‌آموز که به بیرون از کلاس ارجاع داده میشه که برای مدتی اونجا بمونه، ممکنه دست به کار‌های خطرناکی بزنه و یا حتی از مدرسه خارج بشه که در این صورت معلم اون تایم از کلاس و مدیر مدرسه، مقصرین اول این قضیه محسوب میشن و حتی ممکنه به اخراج اونها هم منتهی بشه. 

اتفاقی که نزدیک بود برای من هم رخ بده و منجر به اتفاقات وحشتناکی بشه که الان دارم بهش فکر میکنم فقط متوجه میشم که هنوز چقدر بی تجربه هستم... یکی از دانش‌آموزان رو به دلیل تخلف انضباطی از کلاس بیرون کردم. جایی نرفت و همون بیرون مونده بود اما میتونست جایی بره و کارای مختلفی انجام بده و حتی جونش هم در خطر باشه ...

چیزی که حتی در کلاس‌های ابتدایی خودم هم دیده بودم که معلممون با بعضی از دانش‌آموزا این رفتار رو انجام میداد. 

اما راه حل درست چیه؟

راه حل درست خیلی ساده هست، فقط باید دانش‌آموز خاطی رو همراه با نماینده کلاس به قسمت معاون آموزشی بفرستی و ازشون بخوای که به این موضوع پیگیری کنن. در حالیکه استادامون این مورد رو بیان نکرده بودن. البته باید به فکر خودم هم می‌رسید. اینجاست که تجربه ارزش خودش رو پیدا می‌کنه.


چقدر کار معلما سخته ...

من و مدرسه‌ی جدید (قسمت آخر-پارت دوم) و یک مقدار روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۸/۱، ۲۲:۲۶

ناحیه‌ای که می‌خواستم داخلش مدرسه برم، مدرسه‌ی خالی نداشت. حتی ۲ ساعت. حدود دو روز با مسئولش وقت گذاشتم که ببینم آیا مدرسه‌ای هست یا نه که در نهایت مدرسه‌ای نبود. برای همین دست به کار شدم که برم نواحی دیگه تا مدرسه‌ای برای خودم پیدا بکنم. 

در کل دو تا مدرسه رفتم.

مدرسه اول:

وارد مدرسه شدم. زنگ تفریح بود. در واقع زنگ تفریح تموم شده بود و دانش‌آموزا به صف شده بودن. معاون آموزشی مدرسه رو دیدم که یک چیز بزرگ دستش بود و با همون راه می‌رفت. فکر می‌کردم که دیگه این ابزار برای کنترل بچه‌ها دیگه منسوخ شده. فکر کنم یک سیبیل هم داشت. از این سیبیل‌های دهه پنجاهی :)‌ این آقا نزدیک من شد. اولش فکر می‌کردم که ترسناک باشه اما با اعتماد به نفس رفتم باهاش صحبت کردم. متوجه شدم که مدرسه رو اشتباهی رفتم :) نمیدونستم که از این بابت راضی باشم یا نه. کادری که تقریبا همه مرد بودن. حداقل معاونینش. از مدرسه رفتم بیرون و وارد مدرسه‌ای که بهم گفته شده بود، شدم. مدرسه‌ی خیلی کوچیکی بود. بهش میخورد که مدرسه غیردولتی باشه. اما اینطوری نبود. حیاط خیلی کوچیکی داشت. حتی به درد فوتبال بازی کردن هم نمی‌خورد. دیواراش رنگارنگ بود اما می‌تونستم کهنگیشون رو تشخیص بدم. همینطوری راه رفتم. کلاسای به شدت کوچیکی داشت اما تعداد دانش‌آموزاش هم به همون نسبت خیلی کم بود. در واقع بین ۲۰ تا ۳۰ نفر. سه تا پایه هم بیشتر نداشت. وارد دفتر مدیریت شدم. در واقع دفتر اختصاصی نبود. کنارش معاون اجرایی هم بود. خلاصه اینکه صحبت کردم گفتم می‌خوام مدرسه رو ببینم و بررسی کنم. مدیرش گفت:«مگه مدرسه‌ی من چشه؟» من هم کپ کرده بودم دیگه. مگه قرار بود چیزیش باشه؟ فقط می‌خواستم بررسی بکنم و کادرش رو ببینم. شاید فکر کرد که بازرسی چیزی هستم. هر چی خودم رو معرفی میکردم، باور نمی‌کرد. در نهایت متوجه شد که من برای تدریس اومده بودم مدرسه‌اش ولی گفتم چیزی قطعی نیست. در نهایت هم کادرش رو معرفی کرد که کلا توی مدرسه یک نفر مرد بود که اون هم معاون بود. با خودم گفتم که من اینجا از تنهایی میمیرم و برای خودم کنسل شده دیدم ...

+ اتاق آقایون و خانوما هم جدا بود!

 

مدرسه دوم:

مدرسه‌ی دوم رو دوستم معرفی کرده بود. یک مدرسه نزدیک به ناحیه‌ی محل خدمتم. با اتوبوس خیلی راحت می‌تونستم برم اونجا. وارد مدرسه شدم. خیلی ساکت به نظر میرسید. دانش‌آموزای معصومی هم داشت. شر و شلوغ که بودن ولی خب این ذات یک دانش‌آموزه. منظورم از معصومیت اون ته دلشون بود :)‌ خودم هم وقتی که دانش‌آموز بودم با اینکه دانش‌آموز خوبی از لحاظ انضباطی محسوب می‌شدم، اما بعضی اوقات توی دعواهای دانش‌آموزا شرکت می‌کردم :)) خلاصه اینکه رفتم داخل مدرسه، فکر کنم مدیرش برگاش ریخته بود از حضور داوطلبانه خودم و خصوصا مدرسه‌اش که یک مدرسه‌ی نسبتا دور افتاده بود. یک آقای به نظر ۴۰ تا ۵۰ سال و خیلی خوش برخورد و دوست داشتنی. در نهایت هم صحبت‌هایی داشتیم و پایه‌ی پنجم رو می‌خواستن به من بدن. اما بعد از صحبت با معاونین به این نتیجه رسیدن که نیروی خرید خدمات برای خودشون بهتره (خودم اینطوری متوجه شدم)‌ دلیلش هم منطقی بود و مربوط به کارای اداری میشد. خلاصه اینکه به نظرم این مدرسه هم کنسل شد. 

.

در نهایت همون مدرسه‌ی اول که یک ماه قبل با مدیرش صحبت کردم (لینک)‌ رفتم و قرار شد به عنوان کارورز یک روز در مدرسه‌ی ایشون حضور داشته باشم حداقل یک چیزی یاد بگیرم. مدیرش با روی گشاده از من استقبال کرد و خیلی هم خوشحال شد. معاونش هم که خیلی دوست داشتنی بود. امیدوارم معلماش هم همینقدر دوست داشتنی باشن.

.

کارشناس آموزش ابتدایی ناحیه‌ی محل زندگیم، دیگه چهره‌ی من رو خیلی خوب به یاد داره و بین همکارانش هم از من تعریفای منفی کرده. اونجا بودم که یکیشون گفت:«این آقا همونی نیست که التماسش می‌کردیم بره مدرسه؟» و ایشون هم تأیید کرد. در حالیکه کلا دو تا مدرسه بهم پیشنهاد شده بود ... با خودم گفتم که حتما آبروی من رو هم بین استادا از بین برده. چون اکثرشون از من یک پیش‌زمینه‌ی مثبت داشتن ...

.

دوستام زنگ میزنن میگن که خوب شد کلاس برنداشتم. راحت راحت. مدیرای مدارس خیلی دانشجوها رو آدم حساب نمیکنن. از یک طرف دیگه والدین مدارس هم پر توقع شدن و اگه بفهمن که فرزندشون زیر دست یک دانشجو با صفر سال سابقه تدریس هست، اوضاع جهنمی برای دانشجو درست میشه ... حقوق حق التدریسی دانشجوها هم که سرجمع ۱ میلیون و ۲۰۰ باشه، بعد سه ماه واریز میشه ... خلاصه که وضعیت خوبی نیست. یکی از دانشجوها میگفت که ۵۰ الی ۵۵ تا دانش‌آموز در کلاسش داره در حالیکه تعداد استاندارد دانش‌آموز در کلاس ۲۶ نفره! 

.

دوباره با یک آقای جدید آشنا شدم. همون دقیقه‌ی اول گفت:«چقدر مأخوذ به حیا هستم.» و من با این عبارت زخمی شدم. یک لبخند زورکی تحویل دادم و رفتم. واقعا آدما چه چیزی در من میبینن که فکر میکنن اینطوریم؟‌

.

دانشگاه ما مشکل قاشق و پارکینگ داره و برای همین گفتن که همراه با خودمون یک قاشق بیاریم و ماشین هم داخل محوطه دانشگاه نمیتونیم بیاریم. حالا من موندم که چجوری برم دانشگاه. عصر هم هست و نزدیک زمان شلوغی‌ها و خیلی اوضاع جالبی نیست ...

ترس از قضاوت

امیر + ۱۴۰۱/۷/۵، ۰۰:۰۶

از خونه که میری بیرون، دیگه هیچ جا مثل گذشته نیست. دست و پات می‌لرزه. یک نگاهت به افراد سالخورده است که دارن با حسرت نگاهت می‌کنن. یک نگاه دیگه به جوونایی که از کنارت رد می‌شن و با نگاهشون منتظرن که واکنشی نشون بدی. یک نگاه دیگه خانومایی که حجاب درست و حسابی ندارن و منتظر یک حرکتن که جرقه‌ی دعوا رخ بده و از طرف دیگه خانومای باحجاب که باید بیشتر از قبل باهاشون فاصله داشته باشی که با توجه به اتفاقات اخیر یک وقت فکر نکنن که بهشون آسیب بزنی. از یک طرف دیگه از کنار مأمورا رد می‌شی و جرأت نداری نگاهشون کنی تا بهت مشکوک نشن. لازمه بگم که من بازیگر خوبی هستم اما هیچ وقت نتونستم طبیعی رفتار کنم. دقیقا طوری رفتار می‌کنم که همه بهم شک کنن :))) در حالیکه من یک آدم معمولی هستم با یک پوشش معمولی‌تر و یک ظاهر معمولی‌تر!

تصمیم می‌گیری داخل خونه بمونی. چیزی از اتفاقات روزمره نمی‌نویسی کلمات توی سرت انباشه می‌شن. جمع می‌شن. می‌خوان منفجر بشن. نه از اتفاقات اخیر بلکه از روزمره‌هایی که داخل خونه می‌گذره اما فکر می‌کنی که با نوشتن و انتشار این‌ها انگار که یک آدم بیخیال نسبت به مسائل اجتماعی به حساب میای ... ولی قضیه جایی بدتر می‌شه که با ننوشتن هم ممکنه مورد قضاوت قرار بگیری ... اینکه چرا انقدر ساکت هستی و چرا واکنشی نشون نمی‌دی؟ چرا موضعت رو مشخص نمی‌کنی؟...؟

هم می‌ترسم بنویسم و هم می‌ترسم که ننویسم. بلکه مورد قضاوت قرار نگیرم. چه برزخ عجیبیه :)‌ از اونجایی که به قانون وبلاگم پایبندم که بحث سیاسی رو در وبلاگ و سایر وبلاگ‌ها پیش نکشم هر چند که مورد دوم رو مطمئن نیستم ولی مورد اول رو کامل رعایت کردم؛ اما خب نقشه‌ی نوشتن زیادی رو توی ذهنم دارم که البته طبق معمول وقتی قصد نوشتن داشته باشم، این نقشه‌ها به کل نیست و نابود می‌شن. 

شروع مطالعه‌ی کتاب‌های حیطه‌ی تخصصی و مجلات رشد، رد پیشنهاد تدریس در پایه‌ی اول (دقت کنین پیشنهاد دادن! اجباری در کار نبود) و بدون مدرسه ماندن و روزهای فراوان بیکاری در خانه، پدیدار شدن ایده برای نوشتن کتاب‌ برای معلمان تازه وارد به سبک شیمی مبتکران (نویسنده‌اش کی بود؟ آها بهمن بازرگان)، ایجاد لیست تماشای فیلمایی که توی تابستون تماشا کردم، مثل سال قبل از تابستونم بنویسم، بگم که چطور بود و تصور رویاهای رنگارنگی که توی ذهنم دارم و دنیایی که ساخته‌ی ذهن خودم باشه. می‌خواستم از همه‌ی این‌ها بگم ...

قصد این رو نداشتم وسط حرف بزرگترا بپرم. اما فعلا چیزی نمی‌گم... فکر کنم اینطوری راحت‌تر هستم.

صرفا جهت اینکه نوشته بشه ... (نه خوشحال کننده هست و نه ناراحت کننده)

امیر + ۱۴۰۱/۶/۲۲، ۲۳:۳۲

ذهنم پر از حرفه. نه خیلی ناراحت کننده و نه خیلی خوشحال کننده.

 

امروز رفتم مدرسه‌ای که قرار بود برم و کنسل شد. مواردی که گرفته بودم رو به مدیر مدرسه پس دادم.

اجازه بدین یک مقدار از حسم در رابطه با مدیر مدرسه بگم. کل مکالمات من با مدیر مدرسه در حد ۲ الی ۳ ساعت بیشتر نبود. اما طرز صحبت کردن، نوع پوشش و سادگی، صمیمیت و قاطعیتی که در کارش داشت. نمی‌دونم چی باعث شد که انقدر برام شخصیت جالب و دوست داشتنی باشه. نمی‌دونم حتی چجوری توصیفش کنم. یک شخصیت عجیبی داشت و همین باعث می‌شد که برای کارم انگیزه داشته باشم. 

من مدیرای زیادی رو دیدم. از هر جنسیت و سنی ولی این آقا یک شخصیت دیگه بود طوری که واقعا دلم می‌خواست باهاش همکاری کنم و به عنوان یک کسی که بالا دستم هست کنارش باشم و حتی اگه جایی نیاز به کمک داشت بهش کمک کنم. از اون شخصیت‌هایی بود که به دل آدم می‌نشست. شاید نه برای همه. ولی من چرا ... حتی از پوشه‌ی کاری معلمان با سابقه‌ی داخل مدرسه هم بهم داد.۱

زمانی هم که متوجه شدم مدیر مدرسه سال آخر خدمتش هست و قرار نیست به کارش ادامه بده خیلی ناراحت شدم. خیلی خیلی زیاد. با یک خنده‌ی تلخ هم بهش گفتم که «من با هر کسی که صمیمی می‌شم سال آخر خدمتش هست.»

وقتی هم که با مامان و بابام در این رابطه با کلی ذوق و شوق صحبت می‌کردم خیلی سرد و بی احساس برخورد می‌کنن :/ نمی‌دونم شاید من این وسط مشکل دارم :./

 

.

 

آدم وقتی توی بطن کاری قرار بگیره، خیلی چیزا رو به دست میاره. من با ۴ روز سابقه‌ی تدریس (:دی) تجربه‌های خیلی ارزشمندی رو به دست آوردم. ای کاش زودتر میومدم حق‌التدریس کار می‌کردم :( . و اینکه متوجه شدم چقدر درس‌های دانشگاه سطحی و بدون فایده هستن. باید خودمون بریم دنبال کسب علم و تجربه. ای کاش این کار رو از همون ترم اول می‌کردن. واقعا از همه چی بهتره :)

 

.

 

امروز به طرز باورنکردنی‌ای دومین استاد خوب دانشگاهم رو دیدم. تا به الان سه تا استاد رو داخل دانشگاه دیدم که برام به معنای واقعی الگو هستن و درسشون رو با تمام شوق و علاقه گوش می‌کردم و تکالیف رو داوطلبانه انجام می‌دادم و در کلاس هم حضور سراسر فعالی داشتم(هر چند که مجازی بود)‌ و ایشون هم یکی از اون اساتید بود. حالا ایشون رو توی معاونت آموزش ابتدایی اداره همین ناحیه‌ای که کنسل شد دیدم :)‌ عجب برخوردی و چقدر لذت بردم :)‌ خودم رو بهش معرفی کردم. اون هم من رو با کمی تأخیر شناخت و خوشبختانه پس زمینه‌ی مثبتی از من در ذهنش داشت و این برای من خیلی خوب بود. چه قدر استاد خوش فکر و خلاقی بود و چقدر آدم پیگیری بود واقعا برای این پُستی که در آموزش و پرورش داره خوشحالم :) امیدوارم به پیشرفتش ادامه بده.

 

آدم چهره‌ی استادای دوست داشتنی‌اش رو می‌بینه و اینکه به جایی در زندگی رسیدن، به زندگی امیدوار می‌شه :)

 


۱ پوشه‌ی کار معلمین، اطلاعات محرمانه‌ی برخی از دانش‌آموزان نوشته می‌شه و فقط خود معلم اون کلاس و مدیر مدرسه از این قضیه باخبر هستن.