روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۳/۲۷، ۲۳:۴۲

تابستون سال قبل بود که با یکی از دانشجوهای فارغ‌التحصیلی که رفیقم هم بود نشستم و صحبت کردم. خیلی صریح بهم گفت که معدل هیچ تأثیری توی وضعیت نداره.چند روز قبل هم با یکی از اعضای اصلی شورای صنفی صحبت کردم و اون هم گفت که هیچ تأثیری نداره و صرفا فرمالیته هست ... این قضیه حس خوبی بهم نمی‌ده. دانش‌ تئوری به درد من نمی‌خوره ولی براش تلاش کردم و می‌تونستم به جای اینکه بشینم و وقتم رو صرف این دانش‌ تئوری بکنم، برم و همون دانش عملی رو یاد بگیرم که در آینده بتونم کلاس‌داری بهتری داشته باشم. 

 

امتحان فردا تموم بشه عملا ترم برای من تموم شده هست چون خیلی کارهام سبک می‌شه. هر چند امتحان فردا رو مطمئنم پاس هستم ولی اینکه نمره‌ی کاملی بگیرم ...؟ نمی‌دونم ...

 

هنوز هم برای ادامه تحصیلم مردد هستم. اینکه همین رشته رو ادامه بدم یا برم یک رشته‌ی دیگه. اگه بخوام این رشته رو ادامه بدم باید معدل نسبتا خوبی هم داشته باشم. اصلا از شرایط ارشد خبر ندارم. اینکه باید چی بخونم و دفترچه‌اش چه شکلی هست و ... اصلا چه رشته‌ای بخونم. خیلی سردرگم هستم ...

 

 

شاید بهتر باشه که عنوانی نداشته باشه (۲)

امیر + ۱۴۰۱/۳/۱۸، ۲۱:۴۶

حس و حال این روزهام خنثی رو به بد هست. البته چند روز قبل خیلی خیلی بد بود. در واقع حال افتضاحی داشتم. همه چیز طی ۶۰ دقیقه رخ داد. سه تا خبر می‌تونست من رو به بدترین حالت ممکن برسونه. 

مورد اول: خبری که اول بهمون رسید این بود که امتحانات دانشگاه به صورت حضوری برگزار می‌شه و این برای منی که کلاس‌ها رو به صورت مجازی می‌گذروندم، دردناک بود. خیلی از دانشجویان به این قضیه اعتراض داشتن که البته راه به جایی نبرد  ...

 

مورد دوم: این خبر شوکه کننده ترین خبری بود که می‌شد شنید. طبق گفته‌ی وزیر آموزش و پرورش (نمی‌دونم اصلا وزیر داریم یا نه :دی) ورودی‌های سال ۱۳۹۸ (که من هم جزوشون می‌شم) باید مهر سال آینده بریم برای تدریس در مناطق محروم و آخر هفته رو در دانشگاه به صورت مجازی بگذرونیم ... منی که کلا سهمم از دانشگاه حضوری ۴ ماه بود ... من حالا به اینش کاری ندارم. یعنی من نباید طی هفته استراحتی چیزی بکنم؟ هفت روز هفته رو یا کلاس مدرسه‌ام و یا دانشگاهم :) این یک سال هم نه جزو سنوات حساب می‌شه و نه در تعهد تأثیری داره و نه در حقوق تأثیر مثبتی داره و خلاصه وضعیت مناسبی نیست :(

 

مورد سوم: مشخص شد که باید حداقل یک ماه رو آموزشی سربازی بریم (البته هنوز قطعی نیست) و یک ماه از تابستون رو درگیرش هستیم (حالا امسال و یا سال دیگه) ...

 

خیلی خبرای بدی بودن و من یک هفته‌ی تمام به خاطر اینها افسرده شده بودم و با خودم می‌گفتم یعنی ما اندازه یک ذره هم برای کسی اهمیت نداریم و این خیلی دردناکه. اگه سال دیگه اشتباهی از من در مدرسه سر بزنه  و از من فیلمی گرفته بشه و در فضای مجازی وایرال بشه، قطعا یقه‌ی من گرفته خواهد شد و نمی‌گن که چند ترم پاس کردم و فقط می‌گن که معلم هستم :)

و خب کلا اصلا این کار هیچ مزایایی نداره. بیگاری خالص هست و کلا حس و حال خوبی نداره و از الان خیلی ناراحتم. هر کسی این قضیه رو می‌گه حالم خیلی بد میشه. اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم ولی به زودی اتفاق میفته. چیزی که حقم نیست سه ماه دیگه اتفاق میفته و من هنوز آمادگیش رو ندارم ...

 

:(

شاید بهتر باشه که عنوانی نداشته باشه.

امیر + ۱۴۰۱/۳/۹، ۱۶:۰۷

توی حالت عادی وقتی می‌خوایم یک غذای گران قیمتی رو در جمع دوستانمون بخوریم، دوستامون برای اینکه اذیتمون کنن می‌گن که تا حالا به کودکان کار فکر کردی که پول ندارن غذا بخورن؟ و اون غذا کوفتمون می‌شد. با این حال می‌خندیدیم. 

 

الان هم یک همچین حسی دارم. من همه جا می‌رم. خوش می‌گذرونم، می‌خندم و از زندگی هم راضی هستم ولی یک حس عذاب وجدان دارم. نمی‌دونم چیکار کنم. دقیق‌تر بگم، برای مردم آبادان نمی‌دونم چیکار کنم. البته نه فقط برای اون‌ها. دیشب هم یک خبر غم‌انگیز دیگه شنیده بودم (احتمالا شنیده باشین و اگر هم نشنیدین دوست ندارم باعث انتشار اون خبر بد بشم). احساس تهی و پوچ بودن دارم. اینکه کاری از دستم برنمیاد که بتونم مایه‌ی تسکین‌شون بشم. نه فقط آبادانی‌ها بلکه کسایی که این چند روز درگیر رنج و غم هستن.

اینکه با پیژامه پشت باد کولر در حال نوشیدن یک لیوان آب بیام و به آبادانی‌هایی تسلیت بگم که دارن با بی‌برقی و آلودگی هوا و بی‌آبی دست و پنجه نرم می‌کنن، اوج نامردی‌ هست. انگار که رفع مسئولیت باشه و خب نمی‌دونم چیکار کنم. لازمه خوشحال نباشم؟ یا ناراحت باشم؟‌ کار بیشتری از دستم برمیاد؟‌ اینا سوالاتی هستن که این چند روز به سراغم میان و جوابی براشون ندارم ...

 

اگه در رابطه با این موضوع داستان بنویسم، آروم می‌شم. اما خب داستان نوشتن چه فایده‌ای داره؟ :) وقتی قرار نیست دردی از کسی کم بشه ...

روزانه‌نویسی

امیر + ۱۴۰۱/۳/۲، ۲۲:۳۵

۱- تقریبا می‌شه گفت که مدرسه‌ها تموم شده و روزهای پایانیش رو داریم می‌گذرونیم(مقطع ابتدایی). این روزها اکثر کادر مدرسه خسته هستن و دانش‌آموزا هم یک حالت خسته برای آزادسازی انرژی بیشتر هستن و جنب و جوش بیشتری هم دارن :)‌ خلاصه که خیلی شر و شرارتشون زیاد شده. 

الان دیگه اکثر دانش‌آموزای مدرسه من رو می‌شناسن نه به عنوان یک معلم ولی من رو «آقا»‌ خطاب می‌کنن. منم که فامیل خیلی‌هاشون رو نمی‌شناسم فقط جوابشون رو می‌دم :)

 

۲-دو هفته‌ی قبل بود که یک امتحانی از دانش‌آموزا گرفتم. درس اجتماعی از اول تا آخر و جواب برخی از دانش‌آموزان رو می‌تونید ببینید:

 

 

 

البته اونی که نوشته‌ بود «تعطیلی» براش درست گرفتم :)

هیچی دیگه ناامید شدم :))) در طی زمان امتحان هم تقریبا از ۴۵ دقیقه، شاید ۳۰ دقیقه داشتم جواب دانش‌آموزا رو می‌دادم. خیلی کار سختی بود. اکثرا سوالاشون هم خیلی عجیب و غریب بود. 

 

۳- امروز صبح موقع امتحان داشتم برگه‌ها رو منگنه می‌کردم یکی از دانش‌آموزا ازم پرسید معنی «مشفق» چی می‌شه؟ منم که نمی‌دونستم که سوال امتحانش هست بهش جواب رو گفتم 🤦‍♂️😂 اونم یک لبخند زد. بلافاصله یاد خودم افتادم که دقیقا همین کار رو با یکی از دبیرامون کرده بودم و تونستم ازش جواب یک سوال رو به دست بیارم 😂 خلاصه اینکه یک لبخند زدم برگشتم و به خودم گفتم اینا همه کارما هست. اون روزایی که به دبیرا می‌خندیدی و مسخره‌شون می‌کردی باید به فکر این روزها هم می‌افتادی 😂

 

۴- قبلا از یک آقایی در مدرسه تعریف می‌کردم که خیلی باهام گرم می‌گیره. این آقا معلم کلاس چهارم هست. تیپ و چهره‌ی ساده و معمولی داره (البته امروز یک شباهت خاصی به مدز میکلسون در فیلم شکار داشت و برام عجیب بود‌ :/ ) امروز صبح موقعی که همدیگه رو دیدیم، دستش رو دراز کرد که دست بده، منم دست دادم و دست دیگه‌اش رو هم گذاشت کنار دستم که دو دستی دستم رو بگیره و دستش هم جوری بود که پایین‌تر از دست من باشه (توی زبان بدن به این کار می‌گن صمیمیت و دوستی بیش از حد) و خب با روی خندان و خوشحال باهام صحبت می‌کرد. ماسک هم نداشت و می‌تونستم کامل صورتش رو ببینم. خلاصه اینکه دوباره از رشته‌ی معلمی تعریف می‌کرد و از خوبی‌هاش و خوشی‌هاش و اینکه به حرف بقیه گوش ندم و ... ( بقیه کادر مدرسه از معلمی بد می‌گن 🤦‍♂️😂) خلاصه اینکه خیلی دوستش دارم و حیف که فکر کنم بازنشسته هست و نمی‌شه سال دیگه ببینمش. مشخص بود که بچه‌ها رو خیلی دوست داره. تنها معلمی هم بود که همراه با بچه‌ها عکس دسته جمعی گرفت 😥 

ای کاش می‌شد با این معلم ارتباط بیشتری داشته باشم. ای کاش سر کلاسش می‌رفتم که ببینم کلاسش چجوریه و من خیلی حسرت می‌خورم. ای کاش می‌رفتم :( و خب نمی‌دونم می‌شه باهاش ارتباط برقرار کرد یا خیر ...

تنها کسی که از معلمی خوب می‌گفت و انرژی زیادی داشت. زنگ‌های تفریح، موقع صف. توی حیاط مدرسه بود و با شاگردهاش صحبت می‌کرد. فکر کنم یک معلم نمونه هست. حداقل برای ارزش قائل شدن برای دانش‌آموزا.

 

۵- من یک روزی رفتم پارک نزدیک خونه و تیپ و پوشش اسپورت و ورزشی داشتم. همینطوری داشتم قدم می‌زدم که متوجه شدم یک نفر داره من رو با صدای بلند ، خطاب می‌کنه:«آقای امیر پلاس، آقای امیرپلاس» جهت صدا رو تشخیص دادم و متوجه شدم که یکی از بچه‌های مدرسه داره من رو صدا می‌زنه. احساس کردم لختم 🤦‍♂️😂. من رو با نیم آستین و شلوار ورزشی ندیدن که دیدن. حالا این که هیچی. بقیه هم داشتن من رو نگاه می‌کردن. هیچی دیگه از خجالت داشتم آب می‌شدم. به دانش‌آموزه با دست اشاره می‌کردم آرومتر من رو صدا بزنه و فهمیدم . باز صداش رو بلندتر می‌کرد 🤦‍♂️😂

یکی هم بود بهم گفت که شانست بگیره این معلما و مدیر مدرسه تو رو با این پوشش نبینن که آبروریزی خواهد بود :)))

 

۶- چرا هر کی رو دنبال می‌کنم بعد یک مدت کوتاه از بیان می‌ره و یا نمی‌نویسه؟ 😶 من بچه‌ی خوبیم نکنین این کار رو. می‌خوره توی ذوقم 😥