محرم نوشت

امیر + ۱۴۰۰/۵/۳۰، ۱۲:۲۶

۱- اینکه می‌خواستیم بریم برای مراسم ولی ممنوعیت‌ها نذاشت خوشبختانه/متأسفانه.تقریبا میشه گفت یک چیزی داریم به اسم «شبیه خوانی» که انگار داخل بقیه استان‌ها به اسم «تعزیه خوانی» شناخته میشه و فرق دیگه‌ای هم که داره اینه که شبیه‌خوانی داخل یک محیط باز برگزار می‌شه و زیر نور آفتاب و تجمع تعداد زیادی آدم . ولی اینطور که فهمیدم تعزیه‌خوانی داخل محیط بسته برگزار می‌شه و حالت تئاتر داره. کلا شبیه‌خوانی هم از اسمش معلومه که میان و واقعه‌ی عاشورا رو شبیه سازی می‌کنن و حالت تئاتر گونه بهش می دن و مردم هم تماشا می‌کنن.

به هر حال. این مراسم امسال قرار بود برگزار نشه ولی روز قبلش تمام مجوز‌ها گرفته شد که داخل یک مسجد این مراسم برگزار بشه و در یک پیج اینستاگرام اون رو به صورت live پخش کردن تا بقیه هم ببینن. 

 

۲- هیچ‌کدوم از مداحی‌هایی که بقیه ، امسال بارگزاری کرده بودن رو نپسندیدم :| لذا با همون های قبلی خودم رو مشغول کردم

 

۳- الان هم که بساط شله و حلیم هم خیلی شلوغه و البته یک ابهام زادیی بکنم مثل اینکه خیلی مسئله‌ی عجیبی شده :|

دو نوع شله داریم و یک حلیم:

شله مشهدی (آش شله) و شله زرد و حلیم هم هست کنار این‌ها.

شله مشهدی یا همون آش شله : از حبوبات درست می‌شه و در کنار این‌ها هم گوشت ریخته می‌شه. (لینک)

شله زرد که هیچی

حلیم : هلیم هم نوشته می‌شه و از گندم و گوشت درست می‌شه. بهش بلغور گندم هم می‌گن.(لینک)

پس،

وقتی می‌گیم شله منظورمون حلیم نیست! تازه رنگ حلیم نسبت به رنگ شله روشن‌تر هست.

دلیل اینکه مشهدی‌ها هم قیمه روی حلیم و شله می‌ریزن خیلی مشخص نیست ولی اینطور که پرسیدم دو تا دلیل داره:

الف- برای تزیین شله و حلیم این کار رو می‌کنن.

ب-چون شله و حلیم جفتشون پتانسیل بالایی برای ترش کردن دارن *، قیمه که روغن خوبی هم داره رو روش می‌ریزن که یک مقدار هضم غذا راحت‌تر باشه.

حالا اگه دلیل دیگه‌ای هم داشت بقیه مشهدی‌های جمع هم بگن :)

 

* یکی از اقواممون همین ایام محرم بود که شله زیاد خورده بود و سر همین مورد حالش خیلی بد شده بود و کارش به بیمارستان هم کشید و بخیر گذشت.

عشقی که با دستمال کاغذی آغاز و پایان یافت (فوتبالی)

امیر + ۱۴۰۰/۵/۱۸، ۲۲:۲۳

موندم چی بنویسم . فقط خواستم همین رو بنویسم که ممنون بابت تک به تک خاطراتی که برامون ساختی.

بدرود GOAT

:)

 روزی که مسی روی دستمال کاغذی با بارسلونا قرارداد بست!

قراردادی که مسی با بارسا روی دستمال کاغذی امضا شد :)

 

This is not how the GOAT should've departed': Messi in tears as he leaves  Barcelona; viral video leaves fans devastated

خداحافظی با بارسا ولی گفته برمی‌گرده :)

 

به قول یکی از بلاگرها ، کسی که میاد و می‌گه فوتبال فقط اینه که ۲۲ نفر دنبال توپ هستن می‌تونین این تصویر آخر رو بکوبونین تو صورتش :)

 

جای حمیدرضا صدر هم خالیه که بیاد و یک متن بنویسه در رابطه با این اتفاق . هعی روحش شاد

 

+نمی‌دونستم چجوری تصویر بارگزاری می‌شه . هر چی سعی کردم فقط لینک می‌داد بیان باکس :|

++هر پستی فوتبالی باشه توی عنوان می‌گم چون بیانی فوتبالی کمه و زیاد پیگیر این مدل پستا نیست :|

+++ دو روز قبل از لوازم‌التحریر دوران بچگی‌ام رد شدم . صاحبش فوت کرده بود :( تقریبا الان هم سالگرد فوت یکی از رفیق‌هام هست (البته رفیق نه. رفیق داداشم ولی خب با من رفیق هم بود )

هعی روزگار. چه هفته‌ی داغونی بوده تا به الان

++++ممکنه پست رو نخونین ولی خب باز هم می گم. خیلی خاموش وب‌ها رو می‌خونم !

خواهشا مقایسه نکنین 😑

امیر + ۱۴۰۰/۵/۱۴، ۲۰:۳۵

من هیچ وقت بابت اینکه کسی نتیجه خوبی بگیره ناراحت نمی‌شدم. ولی از سال قبل همچین حسی سراغم اومد. البته سال قبلش هم از اینکه یک نفر نتیجه خیلی بدی گرفت خیلی خوشحال شدم و فکر کنم یک کلاس بابت این موضوع خیلی خوشحال شد. 

اما قضیه امسال خیلی فرق داشت . می‌دونین یک عادت مضخرفی که در خانواده‌های خصوصا ایرانی هست اینه که بچه‌هاشون رو با بچه‌های فامیل دور و نزدیک مقایسه می‌کنن و یکی از معیارهای مضخرف برای این مقایسه فطعا همین کنکور هست. کلا یک همچین جو مقایسه‌ای در فامیل‌ها هست دیگه و درس هم یکی از ایناست.

 

امسال یکی از اقوامم کنکور داشت. در واقع سال قبل داشت نتیجه خوبی نگرفت و موند برای امسال. رشته‌ی تجربی (هم رشته) و خب گل سرسبد بابا :)))))))(از طرف قوم پدری هست) . اون سال‌هایی که مدرسه می‌رفتم بابام همیشه‌ از اون بشر خبر می‌گرفت و درس می‌خوند و این درس خوندنای اون بشر رو به من نشون می‌داد و می‌گفت : یاد بگیر . داره درس می‌خونه... از بچگی هم یادمه همیشه مقایسه می‌شدم. یعنی مثلا عروسی‌ای بود و شاپاش می‌ریختن روی زمین و ما هم کوچیک بودیم و جمع می‌کردیم ، همیشه بابا می‌رفت پولای اون رو جمع می‌زد و با پولایی که من جمع کردم مقایسه می‌کرد :|| یا مثلا با هم دعوا می‌کردیم (بزن بزن منظورمه موقع بچگی) بابام می‌دید که همه‌اش من دارم کتک می‌خورم با اینکه کوچیکتر هستم و این‌ها رو بعدا با کلی داد و بیداد بهم می‌گفت و منم واقعا دلم نمیومد و نمیاد که کسی رو بزنم و یا دعوا کنم (نه اینکه کلا بزن بزن نداشتم ولی خب کلا دلم نمیاد)

این مقایسه‌ها خیلی ادامه داشت تا اینکه من اون رو دشمن فرضیم در نظر گرفتم. برای کسی که ثابت کنم که درسم خوب بوده. (یک دوره‌ای هم مدرسه‌ای بودیم) و خب همیشه هم شکست می‌خوردم. یادمه یکی از معلم‌هام یک نمره بهم نداد و معدلم اومد پایین و اسمم در بنر مدرسه ثبت نشد ولی اسم اون بود و بابام هم اسم اون رو می‌دید و ذوق می‌کرد و بهم نشون می‌داد :)

طرف مادری هم یک همسن داشتم البته و از اون طرف باز مامانم سنگ اون رو به سینه‌اش می‌کوبید.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. نمی‌دونم چرا ولی اصلا دوست ندارم که این بشر  نتیجه بگیره. دست خودم هم نیست. حس می‌کنم اگه موفق شده باشه من می‌شکنم. دلیلش رو هم متوجه نمی‌شم. شاید واقعا پذیرفتم که از لحاظ درسی خیلی خیلی ازش پایین‌ترم. می‌دونم من الان ۲۰ سالمه و این تفکرات شاید خیلی سطحی به نظر بیاد. ولی باور کنین اگه متوجه بشم که این بشر موفق نشده می‌رم فقط جلوی بابام داد می‌کشم و می‌گم که ببین این سوگلی‌ات که همیشه سنگش رو به سینه‌ات می‌کوبیدی دو سال برای کنکور تلاش کرد ولی هیچ پُخی نشد. عوضش یک بار هم از من حمایت نکردی که اون همه سال کنکورم از همه جا بهم ضربه وارد می‌شد ...

 

سال قبل وقتی شنیدم که نتیجه نگرفته خیلی خوشحال شدم دست خودم نبود ولی وقتی شنیدم که مونده برای یک سال دیگه ناراحت شدم. چرا وایستادی آخه؟ :)

تازه سهمیه هم داره :) و این یعنی اینکه امکان موفقیتش خیلی خیلی بیشتر باشه ...

و اینکه می‌گم اگه موفق بشه قطعا من می‌شکنم! و می‌ترسم که بابام تا آخر عمر بهم موفقیتش رو نشون بده و جلوی چشمم اون رو «دکتر» خطاب کنه!

 

این ها فقط یک بخشی از عقده‌هام سر کنکور بود. من واقعا کلی مشکل سرِ کنکورم داشتم . یک روزهایی بود که می‌خواستم دست به خودکشی بزنم! می‌خواستم خلاص بشم از اون همه فشاری که متحمل شدم و اصلا یکسری شب‌ها بود فکر می‌کردم دارم می‌میرم ولی خب گذشت!

الان دغدغه‌ام به عنوان یک پسر ۲۰ ساله ، نباید این‌ تفکرات سطحی و بچگانه باشه اما به لطفِ ... به لطفِ چی بگم ؟ :)‌ به لطف همه چی این افکار برام دارن بولد می‌شن

 

+ خواهشا این قول رو به خودتون بدین که اگر یک روزی ازدواج کردین و اگر یک روزی هم صاحب فرزندی شدید ، اون رو به شکلی درست مقایسه کنین طوری نشه که از بقیه‌ برای خودش دشمن بسازه. من الان سرِ همین موضوع با سه نفر دشمن شدم !

آرزو

امیر + ۱۴۰۰/۵/۱۱، ۲۲:۱۶

سه چهار ماه قبل بود که یک چیزی رو آرزو کردم. دو ماه بعد فهمیدم که اون آرزو هست و می‌تونه به وجود بیاد ... بیشتر وارد کار شدم. بیشتر با همه چیز آشنا شدم. فهمیدم من یکی رو برای این آرزو نمی‌خوان و من هم اونطوری نمی‌خوام.

شاید یک سال بود که بابتش حسرت می‌خوردم. خصوصا بعد اینکه فهمیدم بعضی از دوستام به اون آرزو رسیدن . می‌دونین ما بعضی چیزا رو برای خودمون یک سراب می‌بینیم چیزایی که شاید از دور خیلی قشنگ باشن ولی وقتی دل کار می‌ریم ، می‌بینیم که اون کار ، کارِ ما نیست!

شاید این کار بهم نشون داد که دیگه حسرت یک سری چیزها رو نخورم. به داشته‌هام توجه بکنم و به مسیر ادامه بدم ...

 

+ راستی یک چیزی در رابطه با پستی که در مورد فرهنگیان نوشتم رو بگم (لینک) ، این چیزایی که گفتم صرفا فقط دیدگاه من هست ، من اون موقع ناراضی بودم (البته الان هم هستم)‌ و نظرم رو نوشتم از کلی آدم دیگه هم بپرسید. من تا حدودی بدون تحقیق به این رشته پا گذاشتم. فقط می ‌دونستم که محیطش شبیه دبیرستان هست و دختر و پسر هم داخل یک کلاس نیستن و یک حقوقی هم می‌دن (کامل و نه بدون کسری) و بیمه هم هستیم و مهم تر از همه کار(!!!!!!) داریم و سربازی بی سربازی.

ولی خب بدونین که حتی دانشگاه تهران هم که بهترین دانشگاه ایران باشه هم کلی مشکل داره و فکر نکنین رشته‌های دیگه گل و بلبل هست همه چی !

 

++این چند مدت سرم یک مقدار شلوغ بود سعی می‌کنم زود به زود آپ کنم. هر چند که کاربرای اینجا هم همچین میلی به نوشتن ندارن 😔 امیدوارم اون جو خوب دوباره برگرده. 

شاید هم دوباره باید برم دنبال فالو کردن وبلاگ 🤔 خیلی وقته فالو نکردم

دومین دیدار بلاگری :)

امیر + ۱۴۰۰/۵/۸، ۰۰:۱۰

سلام.

تقریبا دو ماه از آخرین پستی که در رابطه با اولین دیدار بلاگری بود گذشت.(لینک) بعد از اون اتفاق یکی از همین بلاگرها که همینجا رو هم داره می‌خونه و همشهری هم هستیم کامنت داد و نظر مثبت همدیگه رو مبنی بر اینکه بیایم همدیگه رو ببینیم دریافت کردیم. تقریبا می‌شه گفت از اولین دیدار بلاگری ، حدود دو هفته گذشته بود که همدیگه رو دیدیم. 

طبق معمول قراری که همیشه می‌ذارم پارک ملت هست. فقط چون یک عده ممکنه آشنایی با پارک ملت ندارن خواستم بگم که این پارک بزرگترین پارک مشهد هست (حداقل تا اونجایی که من اطلاع دارم) و اینکه تقریبا از همه جای مشهد می‌شه به اونجا دسترسی داشت (اتوبوس مترو و ...) و خلاصه قرار رو همونجا گذاشتیم. راستی تا یادم نرفته بگم که کسی که می‌خواستم باهاش قرار ملاقات بذارم آقا امیرحسین بوده که از اینجا امیرحسین  صداش می‌زنم (وبلاگ گل زیبا) و لینک وبلاگ هم همینجا می‌ذارم ببینید(لینک).

خب قبل از اینکه بخوایم همدیگه رو ببینیم ، آیدی تلگرام همدیگه رو گرفتیم که اونجا بیشتر سر اینکه مکان ملاقات دقیقا کجا باشه صحبت کنیم. قرار شد نبش یکی از کوچه‌های نزدیک پارک همدیگه رو ببینیم و امیرحسین هم شماره خودش رو فرستاد که وقتی رسیدم زنگ بزنم بهش و منم شماره رو ذخیره کردم.

روز ملاقات رسید و من هم آماده شدم که سوار اتوبوس بشم ، سوار اتوبوس شدم و حدود ۱۵ دقیقه تقریبا طول می‌کشه که با اتوبوس به محل ملاقات برسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم گوشیم رو یک چک کردم که ببینم چه خبر شده ، دیدم ۳ بار گوشیم توسط یک شماره ناشناس زنگ خورده ، منم اصلا داخل اتوبوس متوجه صدای گوشی نشدم! اونم سه بار و اولین بار هم نبود که برام همچین اتفاقی می‌افتاد. مشخص بود که امیرحسین بهم زنگ زده البته با یک شماره دیگه‌. سریع به همون شماره زنگ زدم ، دیدم مشغوله. یکم با خودم استنباط کردم گفتم نکنه چون جواب ندادم ناراحت شده زنگ زده به یک آژانسی چیزی و بره دیگه 😐😂

تو همین گیر و دار بودم که از همون شماره دوباره باهام تماس گرفته شد. این دفعه سریع جواب دادم.  ( مثبت منم ..... منفی امیرحسین)

+ الو سلام

- الو سلام

 

یک سکوتی اینجا برقرار شد بینمون. بعد منتظر بودم ایشون معرفی کنه خودش رو . چیزی نشنیدم گفتم

+ امیر پلاسم

جفتمون خندیدیم

- امیرحسینم

دیگه همونجا از مکان همدیگه مطلع شدیم و منم رفتم دقیقا همون نبش کوچه. بهش گفتم که یک کلاه آفتابی همراه خودم دارم و یک سری مشخصات دیگه از لباسام. ایشون هم یک سری اطلاعات از پوشش خودش داد . حالا منم اطرافم رو نگاه کردم دیدم همه وایستادن با یک کلاه آفتابی همرنگ کلاه من 😐😂 گفتم عمرا من رو این بین پیدا کنه 🤦‍♂️😂😂

خلاصه به هر طریقی که شد همدیگه رو پیدا کردیم و رفتیم داخل پارک.

دیگه شروع کردیم به گفت و گو . اول هم موضوع وبلاگ‌هایی که بهشون علاقه داشتیم رو گفتیم و بعد رفتیم سراغ رشته‌هایی که می‌خونیم و دانشگاه‌ها و اینکه درسامون چجوری هست و چقدر افتضاح هستن اساتید ( وقتی دو تا دانشجو دم امتحان با هم صحبت می‌کنن به روایت تصویر:)‌ و این موارد و اطلاعاتمون از همدیگه کامل‌تر شد.

بعد هم رفتیم سراغ فوتبال . خب امیرحسین طرفدار چلسی و استقلال بود. من هم طرفدار بارسا و استقلال. ایران که هیچی ولی خارج طرفدارای چلسی از تیم بارسا متنفرن :)))))) قضیه‌اش هم فکر کنم برمی‌گرده به سال ۲۰۰۸ که فکر کنم یکی از بازیکنای بارسا اخراج نشد و باید می‌شد (خودم اطلاعاتم از ۲۰۱۰ به بعد اوکی هست قبلش: eror 404) قضیه پیش‌بینی خودم از قهرمانی چلسی رو گفتم و تعجب کرد ولی خب من تغییر سرمربی رو پیش‌بینی نکرده بودم و صرفا از خود بازیکنای تیم چلسی گفتم قهرمان می‌شه و در این مورد فکر کنم شانس آوردم 😅 البته قرعه‌ی آسون هم بی‌تأثیر نبود.

بحث فوتبال تموم شد. رفتیم سراغ سایر ورزش‌ها. اینکه به چه ورزش‌هایی علاقه داریم. خودم، پینگ پنگ رو در حد خیلی معمولی علاقه و یاد دارم فوتبال هم هست ولی خب بازیم اصلا خوب نیست و خیلی هم سریع خسته می‌شم ( وزن است دیگر:)))‌ ) و ایشون هم ماشالا در همه زمینه‌ها یک کلاسی چیزی رفته بوده و کلا در این زمینه من داشتم محو می‌شدم :)))) 

دیگه اینکه از سوتی‌های مجازی و استادا گفتیم و مواردی که بود و بیشتر از این هم وارد بحثش نمی‌شم :)) 

و از علاقه‌ی خودش به گل و گیاه گفت و چرا به این سمت هم کشیده شده. اول هم به گل علاقه نداشته و با دیدن سینمایی «لئون حرفه‌ای» و اون گیاهی که همراه شخصیت اصلی بود به گل علاقه پیدا کرد. البته اگه اشتباه نکنم یک بخشی از علاقه‌اش به گل از اونجا شروع شد.

فکر کنم کل گفت و گومون حدود ۹۰ دقیقه طول کشیده باشه ولی احساس می‌کردم این ۹۰ دقیقه خیلی خیلی بیشتر از این حرفا باشه و راستش رو بخواین خیلی هم خوش گذشت. البته یک چیزی اینکه من تقریبا با آدم بزرگتر از خودم خیلی راحت نیستم و حس موذب بودن بهم دست می‌ده اما جلوی امیرحسین خیلی راحت‌ بودم و این از اخلاق خوب خودشه :) 

یک نکته جالب دیگه  در رابطه با امیرحسین هم این بود که نوشته‌های من رو یادش بود و برام خیلی ارزش داشت و این یعنی اینکه برای نوشته‌ی کسایی که دنبال می‌کنه ارزش قائل هست و یک بلاگر واقعی هم همینه :)

 

چیز دیگه‌ای یادم نمیاد و فکر کنم همه موارد رو گفتم . این قرار بلاگری همون اواخر خرداد ماه بود و من حدودا یک ماه در نوشتن این رویداد تأخیر کردم و دلیلش هم امتحان‌های وحشتناک و سنگین و خستگی بعد از اون بود و حال بدی که این چند روز داشتم ( و تا حدودی دارم) همه و همه با هم دلایلی بودن که نتونستم بنویسم و واقعا هم از امیرحسین معذرت می‌خوام که انقدر دیر نوشتم و نه اینکه این دیدار برام ارزش نداشته نه . چون می‌خواستم با حال خوبی بنویسم و الان هم بهترم :)

و این دیدار برام ثابت کرد که یکی از مهم‌ترین چالش ها در دیدارهای بلاگری همون دیدن همدیگه و پیدا کردن هست :)

 

 

و اینکه هنوز هم از ماه‌های قبل پست برای نوشتن دارم و ممنون از اینکه برای پست قبل دلجویی کردین 🙏🙂

حالم الان خیلی بهتره و حال بقیه هم خیلی بهتره 

:)