فرشتهی من
(نسبتا طولانی ولی ارزش خواندن در یک اوقات فراغت داره}
(نسبتا طولانی ولی ارزش خواندن در یک اوقات فراغت داره}
شنبه ۱۹ / ۲ / ۹۷
با لحنی جدی گفت.
- خب تعریف کن ، ببینم مواد مصرف میکنی؟
+نه واقعا.
-اسمت امیر بود دیگه؟
+بله
-نگاه کن ، بابات هم رفت بیرون. الان من و تو اینجا تنها هستیم، لازم نیست دروغ بگی. مواد مصرف میکنی؟
+خیر.
-سیگار چی؟ سیگار میکشی؟
+نه خانوم.
- الان من باور کنم؟
+ من دروغ نمیگم.
کمی آرامتر شد. برگهی نوار قلبم را نگاهی انداخت. با دقت بیشتری به آن نگاه کرد.
- نگاه کن . مشکل دستت احتمالا از اینه که غلظت خونت زیاد هست. این رو از نوار قلبت میشه فهمید. این از یک جوون ۱۷ ساله تا حدودی بعیده.
چند لحظه بعد
-این چند روز اتفاقی افتاده که ناراحت بشی؟
+ نه فکر نکنم.
کمی بیشتر فکر میکنم. شاید به آن ماجرا ارتباطی داشته باشد.
+ خب راستش ...
نمیدانستم بگویم یا نه. ممکن بود مورد تمسخر قرار میگرفتم.
+داشتم میرفتم خونه ، یک بچه گربه رو دیدم که مرده بود و افتاده بود روی زمین. بعد این اتفاق خیلی ناراحت شدم و خب اون شب نتونستم کاری انجام بدم.
به من خیره شد. انگار که تعجب کرده باشد.
-گربه؟!
اصلاح کردم.
+بچه گربه.
- تو به خاطر یک بچه گربه که مرده ناراحت شدی؟
+ بله چطور؟
- تو مَردی؟ خجالت نمیکشی؟ یک سنی ازت گذشته . با دیدن یک گربه. اینطوری شدی؟ الان دست چپت به خاطر یک گربه دچار گرفتگی شده؟
به لباس سفیدش نگاه کردم. در اوقع نمیخواستم نگاهش کنم. خصوصا اینکه لحنش جدیتر شده بود. الان از نظر او من یک پسری هستم که مرد شده و به خاطر دل نازکش دچار بحران روحی شده و همین موضوع روی دست چپش اثر گذاشته.
- خجالت بکش. تو قراره چند روز دیگه ازدواج کنی. اون روز اتفاقات سختتری میفته. مردم گرگ هستن. تو اینطوری باشی له میشی.
فقط خداروشکر کردم که پدرم در آن لحظه آنجا نبود وگرنه قطعا چند تیکه دیگر هم از او میشنیدم.
- بگو بابات بیاد داخل تا باهاش صحبت کنم
پاشدم و در را باز کردم و به پدرم گفتم که داخل اتاق خانوم دکتر بیاید. پس از اینکه پدرم وارد اتاق شد در را بستم و همراه با پدرم نشستم.
- پسرتون رو خیلی نازنازی بار آوردین ...
چهارشنبه ۱۶/ ۲ / ۹۷
هوا بارانی بود. بازی والیبال بین ایران و ژاپن را داشتم نگاه میکردم. صدای میو میوهای گربهها آمد. اما خیلی شدیدتر از قبل بود. انگار که مادرشان داشت دعوایشان میکرد. از پنجره به حیاط خانه نگاه کردم. زمین خیس شده بود و بچه گربهها که رنگی زرد داشتند در گوشیای زیر چند شاخه پر از برگ پناه گرفته بودند. به من بود قطعا میرفتم و بغلشان میکردم که به داخل خانه بیایند. ولی خب آنها را نخریده بودیم. فقط به خانهمان راه داده بودیم. ناگهان مادر یکی از بچه هایش را با دندانهایش برداشت. آن طرف حیاط رفت. از دیواری به ارتفاع چندین متر بالا رفت. همان طور که بچه را با دهانش گرفته بود. آن طرف در رفت و بچه را رها کرد. باران شدیدتر شد. مادر گربهها دوباره داخل حیاط خانه آمد. بچههای دیگر تن به این کار ندادند. گربهی مادر هر کاری میکرد. نمیتوانست آنها را بردارد. آن طرف در هم بچه گربه هم میو میو میکرد. شاید مشکلی داشت. شاید میترسید. شاید هم خیس شده بود. طاقت نداشتم . سریع به حیاط رفتم ، برایم مهم نبود که خیس میشوم یا نه و یا چقدر از پاهایم در میان آب گلآلود قرار میگیرد. احساس «کمک خواستن» را میشنیدم. سریع در را به هر طریقی که ممکن بود باز کردم. بچه گربهای که بیرون بود دوباره خیلی سریع به آغوش گرم مادرش بازگشت. من هم که فکر میکردم مشکلی پیش آمده سریع در را باز گذاشتم که همه آنها از خانهمان بروند. ولی گربهی مادر تنها با نشاندادن دندانهایش و «پخ» کردنش من را میترساند و کاری نمیکرد. در را بستم و دوباره وارد خانه شدم. باز هم از پنجره مراقب گربهها بودم.
چند دقیقه گذشت. تنها یک گربه بیرون از خانه رفت و مادر هم برنگشت. صدای میو میوهای گربههای داخل حیاط خانه امانم را بریده بودند. اگر من در را باز نمیکردم. الان حداقل یکی دیگر هم بیرون از این خانه بود. همچنان از پنجره منتظر مادر گربه ها بودم. ولی کسی نیامد. راستش را بخواهید کلی دعا کردم که این اتفاق بیفتد. تنها کاری که میتوانستم بکنم همین کار بود. ولی باز هم نشد تا اینکه بالاخره صدای «میو میو » ها به یکباره قطع شد ...
- و بالاخره سامورایی ها بعد چند سال تونستن پسران ایرانی رو شکست بدن
.....
شنبه ۱۹ / ۲ / ۹۷
....
* بله قبول دارم . پسرم واقعا خیلی احساسی هست. این ها تقصیر من نیست. چون مامانش امیر رو اینجوری بار آورده (!!!!!!!) .
همچنان لبخند تلخ را بر لب داشتم. میخواستم به دکتر بگویم. بگویم که من در قبال کسی که به خانهام راه میدهم مسئولم. مسئولم که از او مراقبت کنم. فرقی ندارد انسانی باشد و یا غیر انسانی. به هر حال مسئولم. چون قبولش کردهام. میخواستم بگویم که من مقصر شماره یک گربهها هستم. وقتی صدای عاجزانه مادرشان را شنیدم که بعد از یک روز دنبال بچههایش میگشت و ملتماسانه به چهرهی من خیره شد. آن وقت یک سنگ هم باشد میشکند. میخواستم بپرسم آیا خودت هم آنجا بودی و خود را اینگونه مقصر و گناهکار نمیشمردی؟ آن دنیا میخواهی چجوری جواب این کارت را بدهی؟ از اینها نمیترسی؟ گریه نمیکنی؟
لعنتی. خب همینها را به دکتر بگو . بگو که دارد ذرهذرهی غرورت را با سخنرانیاش خرد میکند. نه! شاید من هم بیش از حد احساسیام ...
۰۱ / ۰۳ / ۹۸ یک سال بعد
نشستهام به حیاط خانه نگاه میکنم. مشغول مطالعهی درسها بودم و برای استراحت این کار را انجام دادم. صبح بود و هوا آفتابی. مثل همهی روزهای عادی در بهار. خورشید نه آنقدر گرم ولی گرم بود. در حیاط خانه راه رفتم. اندکی نشستم. کمی در فکر فرو رفتم. نمیدانم به چه چیزی فکر میکردم ولی یک حس دلتنگی را داشتم. با شنیدن صدای تکان خوردن برگهای آن طرف حیاط خانه. از فکر خود بیرون رفتم. متوجه حضور چیزی آنجا شدم. شاید هم توهم زده بودم. به هر حال آنجا جایی بود که گربهها داشتند با تمام وجود «میو میو» میکردند تا مادرشان بیاید. به قسمت برگ ها رفتم. صداها آشنا به نظرم میرسید. پاهای کوچکی را دیدم. چند تا پا بود. شاید چندین نفر آنجا بودند. وقتی نزدیک آن قسمت شدم برگ ها را کمی کنار زدم.
- میووووووو
:)
-الو ؟
یک دو سه .... یک دو سه ... کسی صدام رو داره؟ الو ؟
{اندکی بعد}
-یک دو سه ... یک ... الو الو؟ کسی هست؟
?is anyone there
hi
السلام علیکم حبیبی
چیز دیگهای یاد ندارم... یعنی .... یعنی کسی صدام رو نداره.
آها شاید مشکل از اینجا باشه.
{مشکل را بررسی و رفع میکند}
-خب دوباره امتحان میکنیم، الو؟
صدا میاد؟
{میکروفون گوشی را به دهنش نزدیکتر میکند}
صدا هست؟ یعنی کسی صدام رو نمیشنوه؟
{وارد صفحهی گوگل ترنسلیت میشود و ترجمهی زبانهای دیگر را چک میکند}
-این اینترنت هم که خرابه ...
{چند لحظه بعد گوشی را محکم به زمین میزند.}
-اههههههه ... لعنتی ... پس این همه زمانی که براش صرف کردم به چه دردی خورد؟ همهاش الکی بود؟ اههههههههه . الو؟ دِ جواب بده دیگه لامصب .... الو؟ فین فین .... پس این ماشین تماس بین زمانی به چه دردی میخوره؟ من .... من چند ماهی هست که دارم روی این دستگاه کار میکنم. نمیدونم الان کسی اون طرف داره صدام رو میشنوه یا نه . اصلا نمیدونم .... اصلا نمیدونم با چه زمانی تماس میگیرم. یک سال بعد ... دو سال بعد ... سه سال بعد ... شاید هم پنجاه سال بعد ... شاید هم قبل از هیچی خبر ندارم. اصلا شاید دارم با یک روح صحبت میکنم که دیگه هیچ فایدهای نداره. اما دیگه خسته شدم. میخوام حرف بزنم از این شرایطی که داخلش قرار داریم چون اصلا توی این اوضاع نمیشه با کسی صحبت کرد ... دلم میخواد یک نفر حرفامو بشنوه ... ازش کمک میخوام.
{صدای هق هق گریههایش بیشتر میشود.}
-خیلیها بیکار شدن . زندگی خیلیها به هم ریخته. خیلی از کسب و کارها دیگه از بین رفته . د ... د ... دُ ... دخت ... دخترم هما مریض شده. کرونا گرفته. دکترا میگن حالش خوب نیست. یعنی ممکنه تو iuc باشه. یا icu نمیدونم همون جایی که مراقبتهای ویژه دارن.یعنی انقدر حالش بده؟
دلم نمیخواد تنها دخترم رو از دست بدم. هما ... اون طفل معصوم کلا ۱۰ سال سن داره. هنوز بچه هست. باید کلی جاها بره . از زندگی لذت ببره و بعدش از این دنیا بره. پیش هر دکتری رفتم میگن راهی وجود نداره . همه جا میگن دعا کنیم. اما دعا برای یکی دو تا سه تا نه همه ... همه حالشون بده ... این رو میشه از ماسکایی که میزنن فهمید. هیچکسی از این شرایط راضی نیست. هر روز یک خبر جدید . هر روز یک کشته جدید. هر روز یک جهش جدید . یک شایعه جدید ...
میخواستم این ماشین رو درست کنم که با استفاده از اون بتونم با چند سال دیگه صحبت کنم بتونم یک راه حلی پیدا کنم. اصلا ... اصلا نمیدونم اون موقع زبان فارسی هست؟ کرونا هست؟ اصلا کشورمون هست؟ هنوزم زبان انگلیسی زبان اوله یا اصلا اون موقع ظهوری به وجود اومده؟ همهی اینها برام سواله. اما فقط یک چیزی میخوام. دخترم رو نجات بدین. اون داره میمیره. منم دارم میمیرم خودم سرطان دارم و معلوم نیست کِی میمیرم... اما نمیخوام جسد دخترم رو ببینم. میخوام آخرین کاری رو که بتونم براش انجام بدم. آخه من هنوز اون بابای خوبی که همیشه تعریف میکرده نیستم. میخوام از من یک تصور مثبت داشته باشه. هر موقع کلمهی «بابا» رو شنید بفهمه یکی مثل کوه پشتش ایستاده ... اما نمیتونم. هیچ کاری از دستم برنمیاد. این سرطان لعنتی هم مزاحمم شده. حتی نمیتونم دخترم رو ببینم . فقط میدونم که حالش خوب نیست. الو؟ کسی صدام رو میشنوه؟ خواهش میکنم.... خواهش میکنم یکی جواب بده ...
صدایی از پشت گوشی تلفن نمیآید. با وجود تلاشهای فراوان اما این دفعه پدر هما ناامید شده است. دنیا برای او جایی بسیار تنگ و کوچک شده است. تحمل این همه درد و رنج را ندارد. در حال حاضر تنها راهحل یا بهتر بگویم، بهترین راه حلی که به ذهنش میرسید این بود.
{چند دقیقه بعد}
-فین فین .... متأسفم هما. اما بابایی مجبوره بره. نمیدونم اون دنیا میتونیم همدیگه رو ببینیم یا نه. اما بدون که بابایی همهی تلاشش رو کرد تا حداقل تو زنده بمونی . سرطان اصلا بره بدرک . من فقط میخواستم کرونا خوب بشه. تو بخندی. بقیه بخندن . تو زندگی کنی. بقیه هم زندگی کنن. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه. حتی اگه لازم باشه کل دنیا رو بدم. آره هما. بابایی دیگه اون آدم خوبه نیست ببخشید که نتونستم به قولم عمل کنم و بابای خوبی برات باشم . نمیتونم پیشت باشم عزیزم چون طاقت دیدن چسدت رو ندارم...
صدای هق هق گریههایش بیشتر میشود. در گوشهای از خانهاش طناب داری را آماده کرده و میخواهد دست به عمل خودکشی بزند. نگاهی به کاغذهای بدهی خانهاش میاندازد آن طرف دیگر جواب آزمایشهایش است. لبخندی میزند. گویا همه چیز را میخواهد رها کند.
-ببخشید هما. واقعا دیگه کاری از دستم برنمیاد . میدونم بابایی خیلی بیعرضه هست که نمیتونه... نمیتونه به قولش عمل کنه...
بالای صندلی میرود. طناب دار را دور گردنش میکشد. چشمهایش را میبندد. یک ... دو ... سه ... صندلی رو کنار میزند. آویزان میگردد...
-قربان یک چند تا سیگنال ضعیف داریم. انگار ... انگار مال چند سال قبل هست.
-تقویتشون کن
-باشه
چند لحظه بعد
-الو؟ برج ۱۴۵۰ . ما از سال ۱۴۳۰ باهاتون تماس میگیریم. کسی اونجا هست؟ .... تکرار میکنم کسی اونجا هست؟
با شنیدن صدا، پدر هما چشمهایش را باز میکند ... همهی تلاشش رو میکند که طناب دور گردنش را باز کند. زور میزند. از اندک نیروهایش استفاده میکند... و بالاخره باز میشود. نفس نفس میزند. اندکی نفس میگیرد.
-الو؟ کسی صدای ما رو داره؟ ما داریم از سال ۱۴۳۰ باهاتون صحبت میکنیم. کسی هست؟
-الو؟.... واقعا دارین از سال ۱۴۳۰ صحبت میکنین؟من دخترم مریض شده نیاز به کمک دارم.
- با ...با با...
- چی؟
-با... بابا تویی؟ باباجون دلم برات تنگ شده بود ...
-هما...؟
+آقای قاضی
جوونیم داره تلف میشه :(
+یک سالگی نحست مبارک کرونا !
+نمیدونم داستان ریتم خوبی داشت یا نه خیلی در هم بر هم بود. ایدهاش رو از مهر داشتم...
+ نمیدونم چرا موسیقی نمیاد! لینکش رو همون جا گذاشتم گوش کنید :)