شاید بهتر باشه که عنوانی نداشته باشه.
توی حالت عادی وقتی میخوایم یک غذای گران قیمتی رو در جمع دوستانمون بخوریم، دوستامون برای اینکه اذیتمون کنن میگن که تا حالا به کودکان کار فکر کردی که پول ندارن غذا بخورن؟ و اون غذا کوفتمون میشد. با این حال میخندیدیم.
الان هم یک همچین حسی دارم. من همه جا میرم. خوش میگذرونم، میخندم و از زندگی هم راضی هستم ولی یک حس عذاب وجدان دارم. نمیدونم چیکار کنم. دقیقتر بگم، برای مردم آبادان نمیدونم چیکار کنم. البته نه فقط برای اونها. دیشب هم یک خبر غمانگیز دیگه شنیده بودم (احتمالا شنیده باشین و اگر هم نشنیدین دوست ندارم باعث انتشار اون خبر بد بشم). احساس تهی و پوچ بودن دارم. اینکه کاری از دستم برنمیاد که بتونم مایهی تسکینشون بشم. نه فقط آبادانیها بلکه کسایی که این چند روز درگیر رنج و غم هستن.
اینکه با پیژامه پشت باد کولر در حال نوشیدن یک لیوان آب بیام و به آبادانیهایی تسلیت بگم که دارن با بیبرقی و آلودگی هوا و بیآبی دست و پنجه نرم میکنن، اوج نامردی هست. انگار که رفع مسئولیت باشه و خب نمیدونم چیکار کنم. لازمه خوشحال نباشم؟ یا ناراحت باشم؟ کار بیشتری از دستم برمیاد؟ اینا سوالاتی هستن که این چند روز به سراغم میان و جوابی براشون ندارم ...
اگه در رابطه با این موضوع داستان بنویسم، آروم میشم. اما خب داستان نوشتن چه فایدهای داره؟ :) وقتی قرار نیست دردی از کسی کم بشه ...
بنظرم اصلا همین که بهش فکر میکنید نشانه خوبیه و نشون میده درد هم نوع دارید این یک
دو اینکه بنظرم حال خوب دست جمعیش می چسبه، بخاطر همینه که همه اکثرا حال شما رو دارن چون تنهایی خوشحال بودن وسط یه جماعت ناراحت خیلی خوش آیند نیست. حال ایران خوب نیست این درد بزرگیه چهره اکثر مردم تو خیابون نگران و ناراحته و متاسفانه جز مهربونی های کوچیک کاری از کسی بر نمیاد