ربات :)
یادمه کلاس پنجم که بودم مدرسمون یک کلاسی میخواست برگزار کنه که اسمش کلاس رباتیک بود . نمیدونم چرا ولی اون موقع عاشق این بودم که یک چیزی درست کنم و کلی کیف کنم :)
همه چی خوب بود و من هم با کلی ذوق و شوق برای خانوادم این موضوع رو بیان میکردم و از علاقه ام برای شرکت در این کلاس براشون میگفتم . مدرسه هم خیلی از خونمون دور نبود و میتونستم از اونجا پیاده بیام خونه .
میخواستیم بریم بیرون . اون روز ، اولین روز شروع کلاسها بود. اولش پرسیدم : میریم اون کلاس ؟
مامانم ( با بی حوصلگی ) : آره .
هممون سوار ماشین شدیم. یادم نمیاد به قصد چی هممون اومده بودیم بیرون . خونه کسی میخواستیم بریم ، دور بزنیم ....
خدود نیم ساعت از شروع کلاس گذشته بود و من هم بی قرار که چرا نمیرسیم و نمیریم . چند دقیقه بعد از کنار مدرسمون رد شدیم ، میخواستم پیاده بشم ولی ماشین واینستاد . در واقع خانواده اصلا نمیخواستن که من در اون کلاس شرکت کنم.
بعد اینکه رسیدیم خونه فهمیدم که اون « آره » دروغ بود و خیلی ناراحت شده بودم . نمیدونم . اگه اون مسیر رو ادامه میدادم ، دیگه کارم به رشته تجربی و .. نمیکشید و یک راست میرفتم ریاضی با علاقه به این رشته .
دروغ که شاید هم از نوع مصلحتی باشه ، میتونست سرنوشت من رو خیلی عوض کنه . اگه اون حرفه رو ادامه میدادم قطعا با برق آشنایی زیادی پیدا میکردم و مدار و ...
و من الان 18 سالمه هیچی از برق و مدار نمیدونم (چه تئوری و چه عملی ). در کنکور هم قسمت مدار که سه تا سوال بود رو نزدم . چون اصلا اون درس رو نخونده بودم و جزء اهدافم نبود . بهتر بگم من هیچ وقت از برق هیچی متوجه نشده بودم .
حالا که نگاه میکنم ، دروغ زیاد شنیدم . خیلی زیاد . نه فقط از خانواده . از خیلیا .
دقیقا نفهمیدم در چه زمینه ای استعداد و علاقه دارم . داخل هر حیطه ای شدم تا وسطش رفتم و ولش کردم . نه در خط تونستم برای خودم آدمی بشم و نه در درس و نه در زبان انگلیسی و نه در فوتبال ، والیبال ، رباتیک و تئاتر و ... در هیچ کدوم اول نبودم . در واقع تو چشم نبودم . اعتماد به نفسم پایین رفت . خیلی پایین رفت . سر همین دروغها و توجیهات که درس مهمه و هیچ چیز دیگه مهم نیست .
ایده یک فیلمی رو تقریبا شبیه همین در نظر دارم و قبل کنکور با خودم سکانس های فیلم رو در نظر میگرفتم و تصور میکردم ( در زمانهای استراحتم ) آخ اون موقع دوست داشتم بیام سینما چون خیلی علاقه داشتم و دارم اما وقتی زندیگ بازیگرا رو میبینم و میخونم که هر کدوم ده بیست تا طلاق داشتن کلا از این کار پشیمون شدم .
احساس میکنم به هیچی در زندیگم نرسیدم .میترسم این دو تا هدف آخر هم نشه :(
برام دعا کنین :)
خیلی استرس دارم
+ من الان خیلی از این آپشن های بیان سر در نمیارم باز بروز میکنین ؟؟ چرا آخه؟
++ آقا قراره پاستا درست کنم . هیچی ازش بلد نیستم و تا حالا هم غیر از املت سوخته ( اندکی اقراق ) و خاگینه و نیمرو و تخم مرع آبپز و سیب زمینی سرخ کرده هم درست نکردم:دی
میخوام ببینم همون ماکارونی هست و سس دیگه ای میخواد ؟
سس آلفردو کسی بلده روش تهیه اش رو ؟
:) برات دعا می کنم، نگران نباش ^_- . ولی خب نمی دونم به دردت می خوره شیوَم یا نه!؟ منم همسن تو هستم و هم رشته ایم! (: منم عاشق انجام دادن خیلی خیلی کارها بودم و خیلی پیش اومده بود که به خاطر محدودیت هایی که بهش دچار بودم و هستم دست به کارهای احمقانه زیادی زدم ولی از یه جایی اعصابم خورد شدو گفتم: به درک بزار بزرگ شم، فعلا زندگی مسالمت آمیزو بچسب (: و چسبیدم!😂. الان که 18 سالم شده رویاهامم بزرگ تر شدن و محدودیت هامم به عنوان یه دختر بیشتر ولی امیدم به زمانیِ که بزرگ تر بشم و روی پای خودم بیستم و به آرزوهام برسم [البته بین خودمون باشه یواشکی به بعضیاشون رسیدم!😂] نترس پسر! بابا تو مردی دستت باز تره می ره جلو کلاً گذشتت فراموش می شه!😂 [فقط عاقل باش!] (: .