خواهشا مقایسه نکنین 😑
من هیچ وقت بابت اینکه کسی نتیجه خوبی بگیره ناراحت نمیشدم. ولی از سال قبل همچین حسی سراغم اومد. البته سال قبلش هم از اینکه یک نفر نتیجه خیلی بدی گرفت خیلی خوشحال شدم و فکر کنم یک کلاس بابت این موضوع خیلی خوشحال شد.
اما قضیه امسال خیلی فرق داشت . میدونین یک عادت مضخرفی که در خانوادههای خصوصا ایرانی هست اینه که بچههاشون رو با بچههای فامیل دور و نزدیک مقایسه میکنن و یکی از معیارهای مضخرف برای این مقایسه فطعا همین کنکور هست. کلا یک همچین جو مقایسهای در فامیلها هست دیگه و درس هم یکی از ایناست.
امسال یکی از اقوامم کنکور داشت. در واقع سال قبل داشت نتیجه خوبی نگرفت و موند برای امسال. رشتهی تجربی (هم رشته) و خب گل سرسبد بابا :)))))))(از طرف قوم پدری هست) . اون سالهایی که مدرسه میرفتم بابام همیشه از اون بشر خبر میگرفت و درس میخوند و این درس خوندنای اون بشر رو به من نشون میداد و میگفت : یاد بگیر . داره درس میخونه... از بچگی هم یادمه همیشه مقایسه میشدم. یعنی مثلا عروسیای بود و شاپاش میریختن روی زمین و ما هم کوچیک بودیم و جمع میکردیم ، همیشه بابا میرفت پولای اون رو جمع میزد و با پولایی که من جمع کردم مقایسه میکرد :|| یا مثلا با هم دعوا میکردیم (بزن بزن منظورمه موقع بچگی) بابام میدید که همهاش من دارم کتک میخورم با اینکه کوچیکتر هستم و اینها رو بعدا با کلی داد و بیداد بهم میگفت و منم واقعا دلم نمیومد و نمیاد که کسی رو بزنم و یا دعوا کنم (نه اینکه کلا بزن بزن نداشتم ولی خب کلا دلم نمیاد)
این مقایسهها خیلی ادامه داشت تا اینکه من اون رو دشمن فرضیم در نظر گرفتم. برای کسی که ثابت کنم که درسم خوب بوده. (یک دورهای هم مدرسهای بودیم) و خب همیشه هم شکست میخوردم. یادمه یکی از معلمهام یک نمره بهم نداد و معدلم اومد پایین و اسمم در بنر مدرسه ثبت نشد ولی اسم اون بود و بابام هم اسم اون رو میدید و ذوق میکرد و بهم نشون میداد :)
طرف مادری هم یک همسن داشتم البته و از اون طرف باز مامانم سنگ اون رو به سینهاش میکوبید.
خلاصه سرتون رو درد نیارم. نمیدونم چرا ولی اصلا دوست ندارم که این بشر نتیجه بگیره. دست خودم هم نیست. حس میکنم اگه موفق شده باشه من میشکنم. دلیلش رو هم متوجه نمیشم. شاید واقعا پذیرفتم که از لحاظ درسی خیلی خیلی ازش پایینترم. میدونم من الان ۲۰ سالمه و این تفکرات شاید خیلی سطحی به نظر بیاد. ولی باور کنین اگه متوجه بشم که این بشر موفق نشده میرم فقط جلوی بابام داد میکشم و میگم که ببین این سوگلیات که همیشه سنگش رو به سینهات میکوبیدی دو سال برای کنکور تلاش کرد ولی هیچ پُخی نشد. عوضش یک بار هم از من حمایت نکردی که اون همه سال کنکورم از همه جا بهم ضربه وارد میشد ...
سال قبل وقتی شنیدم که نتیجه نگرفته خیلی خوشحال شدم دست خودم نبود ولی وقتی شنیدم که مونده برای یک سال دیگه ناراحت شدم. چرا وایستادی آخه؟ :)
تازه سهمیه هم داره :) و این یعنی اینکه امکان موفقیتش خیلی خیلی بیشتر باشه ...
و اینکه میگم اگه موفق بشه قطعا من میشکنم! و میترسم که بابام تا آخر عمر بهم موفقیتش رو نشون بده و جلوی چشمم اون رو «دکتر» خطاب کنه!
این ها فقط یک بخشی از عقدههام سر کنکور بود. من واقعا کلی مشکل سرِ کنکورم داشتم . یک روزهایی بود که میخواستم دست به خودکشی بزنم! میخواستم خلاص بشم از اون همه فشاری که متحمل شدم و اصلا یکسری شبها بود فکر میکردم دارم میمیرم ولی خب گذشت!
الان دغدغهام به عنوان یک پسر ۲۰ ساله ، نباید این تفکرات سطحی و بچگانه باشه اما به لطفِ ... به لطفِ چی بگم ؟ :) به لطف همه چی این افکار برام دارن بولد میشن
+ خواهشا این قول رو به خودتون بدین که اگر یک روزی ازدواج کردین و اگر یک روزی هم صاحب فرزندی شدید ، اون رو به شکلی درست مقایسه کنین طوری نشه که از بقیه برای خودش دشمن بسازه. من الان سرِ همین موضوع با سه نفر دشمن شدم !
حالا میفهمم دختر عموم چرا از دست من شکار بود
همیشه :))))