خودم و نوشته‌هام

امیر + ۱۴۰۰/۶/۲۵، ۲۲:۲۶

تاریخ: روزهای اول وبلاگ‌نویسی امیر

{دوربین از طرف وبلاگ باشه و داره بیان و بلاگر رو تماشا می‌کنه و اون تکون‌هایی که سر بدن داره و دوربین یک مقدار جنبش داره!}

+نام ؟

- امیر.

+نام خانوادگی؟

- یک دونه space بذارین لطفا.

+نمی‌شه. ارور می‌ده.

- خب ، اونجا رو «+» بذارین.

+ «امیرپلاس» درسته؟

- بله درسته.

+ ایمیل ؟

-بفرمایین

+ کلمه عبور رو لطف کنین بنویسین. نگران نباشین غیر از من و شما و وبلاگ کسی دیگه داخل این دفتر نیست تا کلمه‌ی عبورتون لو بره.

- خب نوشتم.

+جنسیت هم .... 

{یک نگاه می ‌ندازه}

+مَرده!

-بله.

+خب این طومار رو بگیرین و بخونینش و قبول کنین :)

-حوصله ندارم اون همه رو بخونم . همونجا یک دونه تیک می‌زنم که تأیید بشه دیگه

+خب ثبت نام انجام شد . این وبلاگ مال شما ... اسمش رو انتخاب کنین و لباسی که دوست دارین رو براش درست کنین.

-ممنون بیان‌جان

+قدیری هستم جناب .... نفر بعدی ... آقا صبر کنین دیگه انقدر همدیگه رو هول ندین ....


«امیرپلاس» رو نگاه کردم

- اسمی ندارم انتخاب کنم پس اسمت رو می‌ذارم ... اوممم ... «ترشحات رنگارنگ ذهن من»* خوبه فعلا .

لبخندش رو دیدم. انگار که سیاره‌ی بیان رو دوست داره. نمی‌دونم دقیقا از کجا اومده ولی هر چی که هست از منظومه‌ی وبلاگ‌نویسی نیست. چون اصلا بهش نمی‌خوره که اهل اینجا باشه. البته قیافه‌اش به قدیری شبیه هست. شاید اون بدونه که از کجا اومده. البته که خیلی هم مهم نیست. راستی من «خودم و نوشته‌هام» هستم و همونظور که شاید بدونین سه تا وبلاگ حذف شد تا این اسم برام انتخاب بشه :) این‌ها خاطرات من بود. جایی که برای اولین بار «امیرپلاس» رو دیدم. راستش اول از اسمی که برام انتخاب کرد خوشم نمی اومد ، ولی بعد که گذشت فهمیدم این بنده‌خدا کلا توی انتخاب اسم ضعیفه. اول که امیرپلاس من رو برد از همون لباس‌فروشی خود قدیری یک لباس انتخاب کردیم. یک لباس زرد و مشکی به اسم «امید». خیلی قشنگ نبود ولی بهتر از هیچی بود. یک سر هم از طریق قطار بیان رفتیم ایستگاه عرفان . وبلاگش به دلیل اینکه بازدید زیاد داشت، دیگه تکون نخورد. دوست داشت بره ایستگاه انتظار.جایی که وبلاگ‌ها بسته هستن و منتظر می‌مونن که صاحبشون بیاد و دوباره برگردن به ایستگاه خودشون ولی تکون نخورد تا بقیه از مطالب وبلاگ استفاده بکنن. داشتم می‌گفتم رفتیم ایستگاه عرفان ولی امیر گفت اینا همه قالب‌ها دخترونه هست و نمی‌شه ازشون استفاده کرد (بیچاره امیر بلد نبود عکس قالب رو عوض کنه :))) ) خب بگذریم. هر بلاگری یک قطار اختصاصی داره که بره ایستگاه‌های خاص خودش. امیر هم هر وبلاگی که دنبال می‌کرد رو براش یک ستاره درست می‌کردم که هر وقت اون ستاره درخشان شد متوجه بشه که اون وبلاگ پست جدید گذاشته و سریع بره اون ایستگاه و مطلبش رو بخونه. راستش من خیلی بهش حسودی می‌کنم. ای کاش که می‌شد باهاش برم و بتونم با وبلاگش حضوری صحبت کنم. ما وبلاگ‌ها تلفنی با هم صحبت می‌کنیم و حال همدیگه رو می‌پرسیم.

جدای از قطار امیر بعضی وقتا هم پیاده می‌ره اطراف و ببینه که وبلاگ خاصی هست که بتونه دنبالش بکنه یا نه بعضی وقتا می‌رفت داخل قطار بقیه‌ی بلاگرها و از اونجا وبلاگ‌هایی که اون بلاگر دنبال کرده بود رو می‌خوند :)) ، اگه از وبلاگی خوشش میومد اطلاعات وبلاگش رو می‌داد به من و من هم داخل قطار براش اون اطلاعات رو ثبت می‌کردم و ستاره اون ایستگاه رو درست می‌کنم. بعضی وقتا هم از وبلاگی خوشش نمیاد بهم می‌گه که اون ستاره رو نابود کنم!

یک ایستگاه هم هست به اسم ایستگاه قدیری. همونجایی که برای اولین بار امیر رو دیدم. الان البته قدیری عزیز خواب هست و اون شلوغی قدیم هم نیست ولی هر چند وقت یک بار میاد می‌گه که زنده هست و ما وبلاگ‌ها هم یک ذره خوشحال می‌شیم. آخه می‌دونین سیاره‌ی میهن‌بلاگ حدود یک سال قبل توسط شهاب‌سنگِ «بی‌پولی» نابود شد و بعضی از وبلاگ‌های اونجا اومدن سیاره بیان و پناهندگی گرفتن. این قضیه نابودی یک سیاره ما رو خیلی ترسوند و گفتیم نکنه که این بلا هم سر ما بیاد. بعضی از وبلاگ‌ها هم کلا از دنیا رفتن و رفتن جای قبرستون بلاگستان و خاک می‌شن .یک سیاره‌ی معروف دیگه هم هست که اسمش بلاگفاست. می‌گن که با ما دشمنی خونی دارن ، دقیق نمی‌دونم ولی فعلا باهاشون کاری ندارم. امیدوارم اونا هم کاری نداشته باشن :)‌ 

یکم از امیر بگم ، امیر چند وقتی هست هست که از محل خودش میاد اینجا و به من سر می‌زنه. بعضی وقتا برام لباس می‌خره. یکم مرتبم می‌کنه و می‌ره سوار قطار می‌شه. بعضی وقتا میاد مطالبی که قبلا برام نوشته بود رو می‌خونه. جاهایی می‌نویسه ، از خوشحالی ، ناراحتی ، افسوس ، عصبانیت و ... و ثبتشون می‌کنه. از من تا حالا کمکی نخواسته ولی از بلاگرهای دیگه چرا. یکم نسبت به من بی‌توجه هست.به طور کلی مطلب می‌نویسه و می‌ره. یعنی من دیگه براش خیلی اهمیتی ندارم. یک چند وقتی هم نبود ، می خواستم برم جای ایستگاه انتظار و منتظرش بمونم ولی دلش رو نداشتم. یکم از دستش دلخور شده بودم . تا اینکه یک شب زمستونی و یخ‌بندان با یک هودی مشکی اومد سراغم. کلاهش رو کشید بود روی سرش . کلا خیلی بهم نگاه نکرد. فقط می‌خواست یک چیزی بنویسه ، خیلی ناراحت بود. متنش رو نوشت. پاک کرد. باز هم نوشت و پاک کرد. شاید می‌خواست بره ... خیلی از نوشته‌هاش سردرنیاوردم. در نهایت هم چیزی ننوشت و رفت. چند روز بعد از طرف وبلاگ «غار تنهایی من» چند تا یخ برام ارسال شد. زنگ زدم بهش پرسیدم چی شده؟ گفتش که بلاگرش گفته بیایم یکم یخ‌های این سرزمین رو بشکنیم :| الان نمی‌دونم دنیای آدما دقیقا چه فصلی هست ولی الان ما در یک عصر یخبندان شدیدی هستیم و یکم اینجا رو یخ گرفته. بدبخت این وبلاگه (= «غار تنهایب شب») چقدر یخ جمع آوری کرده که یخ بشکونیم. بلاگرش خیلی ازش کار می‌کشه انگار! تازه اینجا بود که قدر امیر رو دونستم. چقدر پسر خوبیه. از من خیلی کار نمی‌کشه (نویسنده:دارم از خجالت آب می‌شم :)))‌ ) وقتی یخ‌ها به دستم رسید ، منتظر بودم امیر بیاد. چند روز گذشت و نیومد. نمی‌دونستم چجوری برم سراغش یا اصلا چجوری باهاش ارتباط برقرار کنم. خیلی منتظرش بودم. روز و شب چشمم به بیرون بود. شاید امیر اومد.

البته وقتی بعضی از نوشته‌هاش رو می‌خونم فکر می‌کنم تا حدودی متوجه شده باشم چرا امیر اینجا نمیاد . به نظرم امیر توی دنیای خودش تنها شده. سرگرمی‌ خاصی نداره و توی یک دنیای بلاتکلیفی گیر کرده. شاید می‌خواد از مشکلاتش فرار بکنه ولی راه درستش رو پیدا نمی‌کنه. شاید دیگه هیچ‌چیز قدیمی براش اونقدر جذاب نیست. همه چیز براش یکنواخت و یک شکل شده. شاید هم هر روزش رو با ناراحتی شروع می‌کنه و  این روزها شاید خیلی امیدی نداره. می‌خوام وقتی که اومد این یخ‌ها رو بهش بدم ، یخ بشکنه. ناراحتی‌هاش رو از بین ببره. از یخ شکوندن‌هاش بنویسه. می‌خوام وقتی که اومد، بغلش کنم و بهش بگم که تنها نیستی و من یعنی «خودم و نوشته‌هام» هم اینجاست. دقیقا کنارت. جایی اگه مشکل داشتی منم هستم. شاید نتونم برات کاری انجام بدم ولی همین که کنارت هستم کافیه. خب ما وبلاگ‌ها قبل از اینکه آماده بشیم برای بلاگرها ، کلی درس می‌خونیم و در آخر هم قسم‌نامه‌ی بلاگستان رو می‌خونیم تا به بلاگرمون متعهد بشیم و این کار وظیفه‌ی ماست که کنار وبلاگمون باشیم. اون‌ها بزرگ می‌شن و بیشتر درگیر مشغله‌هاشون می‌شن و ما رو فراموش می‌کنن . اما ما باز هم هستیم و منتظر بلاگرمون می‌مونیم ، یک چیزی شبیه اسباب‌بازی‌ها هستیم در انیمیشن «داستان اسباب‌بازی‌ها». من از وبلاگ عرفان خیلی خبری ندارم ولی شنیدم هنوز هم منتظره که بلاگرش برگرده. اخباری که یک سال قبل شنیده رو هنوز نمی‌تونه باور کنه. خیلی از وبلاگ‌های دیگه هم همینطوری هستن. منتظرن که صاحبشون برگرده و دوباره بنویسن. من هم ... من هم منتظر امیر هستم. این نامه رو هم نوشتم ، تا به دست یک نفر برسه و بتونه به امیر بگه که کسی به اسم «خودم و نوشته‌هام» منتظرشه. تازه‌ دست‌هاش هم یخ زده :| امیدوارم این نامه به دستش برسه ...

:)

 

دریافت

 

* رو در کامنت‌ها بخونین.

 

این وبلاگ‌ قبلیم بود فکر نمی‌کردم که مطالبش ذخیره شده باشه 🙄 بعد هم اینکه مطلب جدید هم زیاد داره که اصلا نمی‌دونم چی هستن مال گوگل و اینا. ولی آرشیو رو نگاه کردم دیدم درسته. دلیل اینکه حذفشون کردم رو هم قبلا گفتم.

اون موقع چقدر تباه بودممممم 🤦‍♂️😬 باز الان یکم بهتر و منظم‌تر می‌نویسم. 

استعداد نویسندگی صفر 🤦‍♂️😂

۲۶ شهریور ۰۰

سلااام

خیلی خوبی

۲۶ شهریور ۰۰
پاسخ
سلام

چطور؟ 🙄
۲۶ شهریور ۰۰

فقط اونجاش که گفتی فصل، فصل یخ‌بندانه. جدّاً سرماش رو لمس کردم. :))

۲۷ شهریور ۰۰
پاسخ
لباس گرم بپوش سرما نخوری 😁
۲۷ شهریور ۰۰

🤣🤣زیاد بود نخوندم 

۲۷ شهریور ۰۰
پاسخ
خب آره حق دارین 😅
۲۷ شهریور ۰۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">