تکلیف من چیست؟
خط سبز نشاندهندهی دیالوگی از گذشته است!
-امیر ...
+چیه؟
-به دخترا اعتماد نکن ...
همینطوری داشتم به چهرهاش نگاه میکردم. ادامه داد:
- من با کلی دختر حرف زدم. حرفای عاشقانه . ولی آخر فهمیدم که هیچکدومشون ارزش احترام گذاشتن رو ندارن ... میدونی ، نه که آدم های بدی باشن. نه ... منظورم این نیست. منظورم اینه که اگه به دخترا رو بدی ، پررو میشن. چه دوست دخترت باشه ، چه زنت . به هیچ کدوم نباید رو بدی. چون بعدش دیگه افسارت میافته دستشون و سوارت میشن ...
دستی به موهای قهوهایِ روشنش زد. در اون تاریکی شب، صورتش میدرخشید. با یک یأس خاصی با من حرف میزد.
-الان اصلا حال نمیکنم. الان با دو تا دختر هم صحبت میکنم. ولی برام مهم نیست که دیگه باهام کات بکنن یا نه. چون میرم سراغ دو نفر دیگه.
از تجربیاتش میگفت . اینکه دختری از هم رشتههاش اومده بود پیویاش و میگفت که باهاش آشنا شده و چند ماه هم با همدیگه خوب بودند ولی یک دفعگی دختر مذکور راه رو کج کرد و به مسیر جدایی کشیده شد.
- درسته من با دو تا دختر دیگه هم اون موقع صحبت میکردم. اما این یکی رو واقعا دوست داشتم. این دختر که چند ماه با هم بودیم. الان واقعا حسرتش رو میخورم. ولی خب اون هم خیلی نامردی کرد (عبارت بدتری گفت!) . مشخص بود با یکی دیگه هم در ارتباطه. برای همین چند ماه آخر اصلا باهام خوب نبود...
داشتم فکر میکردم. الان اگر فرض کنیم که دختر ذکر شده هم با کسی دیگه در ارتباط بوده ، حسین هم همینطوری بوده ... چه معادلهی سنگینی شد. چاقو را از جیبش درآورد. با دیدن چاقو شوکه شدم. انگار که به من برق اتصال کرده باشند.
+چرا چاقو داری؟
- خفتگیر زیاد شده. باید یک چاقو داشته باشی همراه خودت که بتونی از خودت دفاع کنی.
شاید راست میگفت. این را چند نفر دیگر از همکلاسیهای دبیرستانم هم میگفتند.
+اسپری فلفل نداری؟
-اون رو دخترا استفاده میکنن.
باد ملایمی وزید. برگهای درختان پارک همگی در حال ریزش بودند. ما هم همچنان داشتیم کنار هم قدم میزدیم. به یک مغازه رسیدیم .
-سیگار میخوای؟
با دستم اشاره کردم نه. وقتی که به داخل مغازه رفت. نگاهش میکردم.این پسر همان کسی بود که کلاس دهم ، کنارم نشسته بود. تمامی خاطرات آشنایی من با او در ذهنم رد و بدل شد. چطور آن پسر مظلوم ، به همچین کسی تبدیل شده است؟
از مغازه آمد بیرون . یک نگاه به ساعتش انداخت.
- پس اینا کِی میرسن؟
قرار بود دو نفر دیگر از دوستانش هم با ماشین بیایند و بروند در قسمتی از شهر گشت و گذار. با کمی پرس و جو فهمیدم که آن دو نفر هم سیگاری بودند...
+ببخشید، شما چطوری تونستین به سوالای زیست انقدر دقیق جواب بدین؟
-سلام . خب من کلی درس خوندم. جاهای مهم رو خط میکشیدم و چند بار خوندم تا اینکه یاد بگیرمشون ...
+ میتونم کنارتون بشینم؟
با یک لبخند:
-آره بابا بیا کنارم بشین :)
+من امیرم.
-من حسن :)
-رفتی تو خودت.
از گذشته آمدم بیرون. از لحظهی آشنایی و اولین دیالوگهایمان. با یک لبخند جوابش را دادم. آن دو نفر هم با ماشین آمدند. برای یکیشان که برایم تا حدودی آشنا بود دست تکان دادم و او هم با دست پاسخم را داد. آنجا کلی به من اصرار و تعارف کردند که با آنها بروم. نمیدانم چرا ولی دوست نداشتم بروم. بودن کنار یک عده انسان سیگاری من را آزار میدهد. هر چقدر هم بامرام باشند. راستش خیلی دوست داشتم با او به بیرون بروم. ولی معلوم نبود که مقصد کجا باشد. از کجا معلوم ؟ کافه ای چیزی ... برای کشیدن قلیون و یا آشنایی با چند دختر ...
راستش را بخواهید واقعا دلم نمیآید این رابطه و دوستی را قطع کنم. تا همین دیروز فکر میکردم که این دوستی تمام شده است که صدای زنگ گوشیام آمد و شمارهی او را دیدم. ای کاش من هم ذرهای بیمعرفت بازی درمیآوردم و همانجا میگفتم که رابطه تمام است ...نمیدانم چجوری حرفم را به او بزنم. اینکه من را جلوی جمعی سیگاری نکشاند و ...
بعد از خداحافظی ، در راه برگشت به خانه ، بار دیگر تمامی عوامل اجرایی و آموزشی دبیرستان را لعنت گفتم که آیندهی خیلی از دانشآموزان آنجا را برای چند دانشآموز دیگر تباه کرد ...
حسن یکی از همان استعدادهای سوختهای بود که چوب تبعیض و ناعدالتی عوامل مدیریتی و آموزشی مدرسهمان را خورده بود. اگر چه که خودش هم مقصر است اما اصل کاری طرفی دیگر است ...
حسن آدمی نیست که ناراحت بشه از اینکه بهش بگم فلان کار رو جلوی من انجام نده یا مثلا بهش بگم که فقط دو نفری بریم بیرون مگه اینکه اون یک نفر دیگه هم آشنا باشه ، ولی اینکه چجوری این موضوع رو بیان کنم یکم برام سخته ...
و اینکه من هیچکدوم از دیدگاههای حسن نسبت به دخترها - زندگی - آدمهای اطراف و هر چیز دیگه ، رد و یا قبول نکردم ...
صفا باشه! امشب بیان چه خبره 😂😂