عیدی که به در شد
نوروز مثل همهی سالها بود. پر از غم. پر از شادی. دو روز اول سال درگیر بیماری پدر دوستم بودم که سرطان داشت و از قضا رفته بود توی کما و من هم داخل یک برزخی که گیر کرده بودم و نمیدونستم که چیکار کنم. توی ماشین بودم و در حال سفر و کاری از دستم برنمیومد جز اینکه دعا بکنم ... شب روز دوم پدر دوستم فوت کرد و من خیلی ناراحت شدم. در واقع وقتی میخواستم همراه با مهمونها شام بخورم خبر فوتش رو شنیدم و نمیدونم چی خوردم و چجوری غذا از گلوم پایین رفت. شبش هم خیلی با خودم کلنجار رفتم که کاری از دستم برمیومد یا نه و به خودم قبولوندم که کاری از دستم برنمیومد و ...
امیدوارم الان روح پدرش در آرامش باشه
روزهای بعدش هم دوباره در حال سفر بودیم. قسمتهای مختلف خراسان جنوبی و رضوی رو گشتیم. البته اونقدر هم زیاد نبود ولی خب کافی به نظر میرسید. اولیش به نظر میرسید قلعهی الموت باشه (قلعه کوه قاین). فرض کنین بالای یک کوه یک قلعه درست کرده باشن. رفتن به اون قلعه وحشتناکترین و خسته کنندهترین چیزی بود که تا حالا تجربه کردم 🤦♂️ و وقتی هم رسیدیم بالا. واقعا چیز خاصی نداشت. چیزی که به نظرم جذاب باشه ...
این عکس آخر رو از ویکی پدیا برداشتم و از پایینش عکس نگرفتم که فاصله مون مشخص بشه ...
عکس اول، به نظر میرسید که اتاقهای سربازها باشه و عکس دوم هم که محیط سرد و خنکی داشت و نمیدونم برای چی بود ... :)
بعدش هم رفتیم قسمتی از جادههای پرپیچ و خم و گردنهدار ... منی که اولین تجربهی رانندگیم در خارج از شهر رو داشتم تجربه می کردم و از شانس بدم این قسمت هم نصیبم شد :) خیلی وحشتناک بود. خیلی خیلی وحشتناک! گردنهها پر از سربالایی و سرپایینی بود و اصلا بعضی اوقات دید نداشتی. یک جاهایی ناخواسته ماشین تند میشد که باید کنترل میکردی و اگه ترمز رو زیاد نگه میداشتی، ترمز داغ میکرد و بوش هم داخل ماشین پخش میشد :)) یک قسمتش که جاده بین دو کوه بود و برای اولین بار در عمرم ریزش کوه رو تجربه کردم. کوه ریزش کرده بود و من باید در لاین مخالف که باریک شده بود و سربالایی هم بود حرکت میکردم ... شانسم گرفت که ماشین از اون ور نیومد و من هم دید کاملی نداشتم ...
قسمت بعدی تربت جام بود. جایی که در شهری سنی نشین میگشتیم. به مسجد احمد جامی هم سر زدیم و نظارهای هم کردیم.
توی راه هم از ماشین پیاده شدیم تا سرویس بهداشتی بریم و میون راه یک سگ دوان دوان سمت ما اومد و ما هم ترسیده بودیم ولی نباید تکون میخوردیم و آخر مشخص شد که بدبخت گشنشه. البته دمش رو تکون نداد که متوجه بشیم باهامون رفیق هست یا نه ... تنها چیزی که داشتیم نون بود و بهش نون دادیم که بخوره تا یکم گشنگیش بهتر بشه ...
دیگه هم اینکه برگشتیم مشهد به مرتبکاری خونه پرداختیم ...
برای بازی ایران لبنان هم به استادیوم رفتم :)
این هم بعد گلی که جهانبخش برای ایران زد. البته خیلی پیکسلی دیده میشه ببخشید. حجمش زیاد بود :(
تقریبا میشه گفت اولین تجربهام برای حضور در استادیوم بود و باید بگم که فوقالعاده بود. خیلی خیلی عالی بود. البته حدس هم میزدم که عالی باشه. حس و حالی که استادیوم داره با اینکه پشت تلویزیون بازی رو ببینی خیلی فرق داره. حالا اگه بازی تیم ملی کشورت باشه که بحثش خیلی فرق میکنه. قضیهی بانوان رو هم دیدم و شنیدم و خیلی متأسفم. فکر میکردم اونها هم به استادیوم میرن ولی ...
آره خلاصه، اینها همه از عیدم بود :)
و در آخر هم،
میشه؟🥺😂😂
+میخواستم پست فیلم بذارم، اصلا توانش رو ندارم و نمیذارم دیگه ببخشید :(
سلااام
خدا رحمتشون کنه
خوبه که