والدین متفاوت

امیر + ۱۴۰۱/۱/۲۲، ۰۲:۰۲

وقتی که سن خیلی کمی داشتم، مجبور بودم یک بخشی از روز رو کنار یک خانواده‌ی دیگه زندگی کنم. یک خانواده پنج نفره، متشکل از پدر و مادر و سه تا فرزند دختر که همه‌شون از من بزرگتر بودن. من هم به عنوان تک پسر در اون خانواده و البته مثل هر بچه‌ی دیگه خواستنی و دوست داشتنی، «سوگلی» شناخته می‌شدم :)‌ مثلا می‌گفتن پدر خانواده من رو سوار ماشین پیکانش می‌کرده و همراه با خودش به گشت و گذار می‌برده و به بقیه پز می‌داده که من پسرش هستم! :دی و یا مادر خانواده همیشه برام آهنگ پخش می‌کرد که خوش باشم برای خودم و در کل من رو خیلی تحویل می‌گرفتن (نمی‌دونم اصطلاح «تحویل گرفتن» رو دارین یا خیر) و باهام گرم بودن. البته مواردی که گفتم رو هیچ‌کدوم به یاد ندارم و فقط بر اساس شنیده‌ها دارم این‌ها رو بیان می‌کنم.

سالی که داشتم کنکور می‌دادم متوجه شدم که پدر این خانواده سکته‌ی قلبی کرده.(حدود ۴ سال قبل) و تقریبا می‌شه گفت همین روزها هم هست که سالگرد فوتش هست. من به نوعی می‌شه گفت که پسرش هم حساب می‌شدم (حداقل از نظر ایشون) به مراسم ختمش نرفتم. بهانه‌ام درس و مشق بود ولی دلیل اصلی گرفتگی دلم برای مراسم ختم بود و حس و حال بدی که بهم می‌ده ... و هر دفعه که مادر اون خانواده بهمون زنگ می‌زنه احوال من رو می‌پرسه و می‌گه که خیلی دلش برام تنگ شده. با اینکه حدود ۱۵ سال هست که من رو ندیده ولی فکر می‌کنه هنوز بچه‌اش هستم. یک عکس از خودم گرفتم و براش فرستادم تا ببینه که چه شکلی شدم :)‌ ولی خب پدر اون خانواده الان نیستش که من رو ببینه! شاید موقعی که داشته از این دنیا هم می‌رفته به من فکر می‌کرده. شاید می‌تونستم جای پسر نداشته‌اش باشم و یا اینکه حداقل در مراسم ختمش شرکت می‌کردم. فکر می‌کنم کارم خیلی زشت و ناپسند بوده برای کسی که ازم مراقبت می‌کرده و من اصلا به این مراسم نرفتم تا حداقل یک خداحافظی داشته باشم ...

بعضی وقتا فرزند بودن «فقط» مربوط به ژنتیک و فامیل و ... نیست. به حس مهربونی و عشقی هست که یک فرد بزرگتر بهمون داره. اگه همچین فردی رو داخل زندگی‌تون دارین که در یک برهه‌ای کوتاه از زندگی‌تون از شما با عشق و علاقه مراقبت می‌کرده، لطفا احوالش رو بپرسین و هر چند وقت هم باهاش در ارتباط باشین چون اون فرد احساس می‌کنه فرزندش هستین و یک همچین رابطه‌ای وجود داره. لطفا این کار رو انجام بدین و مثل من نباشین که پیگیر نبودم و الان هم پشیمون هستم و حسرت ندیدنشون رو در این چند وقت می‌خورم ...

سلام

الان اگه میتونی برو بهشون سر بزن، خوشحالشون میکنه

نمیدونم چرا تا حالا دریغ کردی!

۲۲ فروردين ۰۱
پاسخ
سلام

تا قبل اینکه اون پدر فوت کنه من اصلا روحم هم از این موضوع خبردار نبود و والدینم بهم نگفته بودن همچین موضوعی رو. و این بین هم که خبردار شدم رو نمی‌دونم چرا نرفتم. 
۲۶ فروردين ۰۱

چرا حس میکنم که زیادی داری دنیارو به خودت سخت جلوه میدی...

و اینکه یکم اجتماعی تر بودن به نظرم کمک می‌کنه به این که از این دایره‌ی امنت خارج بشی...زیادی دوست پیدا کن و بیرون برو بگرد و...

۲۲ فروردين ۰۱
پاسخ
آره خیلی سخت جلوه می‌دم برای خودم 😅

سعیم رو می‌کنم

۲۶ فروردين ۰۱

اون زن به نوعی مادرت حساب میشه.

برای جبران میتونی الان بری به همون زن سر بزنی و احوالش رو بپرسی.

۲۳ فروردين ۰۱
پاسخ
سعی می‌کنم یک روز برم به دیدنش 
۲۶ فروردين ۰۱

من یه چیزی بگم؟؟

من هر وقت پستاتونو خوندم تهش رسیدم به اینکه شما یه کاری رو باید میکردین ولی نکردین و یه عالمه با خودتون درگیرین که میتونستم فلان باشم بهمان باشم و همش دارین حسرتشو میخورین. فک کنم خیلی موضع جدّی دارین واسه همه چی. زندگی اینقدر هم احتیاط لازم نداره هاااااا. یه وقتایی بی قیدی و سر به هوایی و شیطنت میخواد...  « که بعدا بزرگ شدین یه ذره خاطره ی تاسف بار داشته باشین تعریف کنین» :D

ناراحت نشیناااااا من اینو گفتم👆

 

 

خواهر من پرستار دوتا بچه ی دوقلوعه. از 6 ماهگی شون تا همین الان که هفت سالشونه. و حالا اون دوتا بچه به خواهر من میگن مامان ولی به مامان واقعی خودشون میگن نَنه.سه تایی شون خیلی به هم وابستن. جدیدا یکی شون که تازه نوشتن یاد گرفته، نامه نوشته واسه خواهرم که من میخوام برم کوهستان و چوپان بشم و ببخشید دیگه نمی تونم پسرتون باشم. آبجی منم که احساساتی و اشکش دم مشک، نشسته زار زار گریه کرده که اگه واقعا یه روزی از هم جدا بشیم چی:/ 

یه جوری دوستشون داره که بچه های خودش گاهی صداشون درمیاد.

شاید اون خانمه هم گریه کرده باشه هااااا. اتفاقا خوبه که آدم دوتا مامان داشته باشه که:) 

 

۲۷ فروردين ۰۱
پاسخ
آره الان یادم میاد چه پستایی کامنت گذاشتین برای همین طبیعیه این حس 🤦‍♂️😂

نه مشکلی نیست 😅

خب آره دیگه وقتی کسی رو بزرگ بکنی همچین حسی هم نسبت به اونایی که مراقبشون بودی، پیدا می‌کنی. قطعا گریه کرده ...
بله که خوبه :)
۳۰ فروردين ۰۱

منم همیچین مامانی داشتم:) 

تا حالا ندیدمش یه حس عجیبی دارم .

به نظرم یه روز تعیین کنید و برید مطمئن باشید خیلی خوشحال میشه یا حتی برای جشن فارغ‌التحصیلی اینجور چیزا دعوت شون کنید کلی خوشحال میشن:))

گذشته ها گذشته خیلی بهش فکر نکنید چون کاری نمیشه کرد.

۲ ارديبهشت ۰۱
پاسخ
خب می‌تونین آدرسی و یا شناسه‌ای چیزی ازش داشته باشین.

فکر خیلی خوبیه :)
ممنون

آره دیگه کاری از دستم برنمیاد. باید با شرایط الان پیش برم ... هر چند که دلم برای اون آقا هم تنگ می‌شه با اینکه یادم نمیاد
۳ ارديبهشت ۰۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">