همه فقط بلدن حرف بزنن

امیر + ۱۳۹۸/۶/۲۵، ۱۸:۰۷

روزی یک پیرمرد با یک پسری آماده یک سفر میشن (خواهشا نپرسین چرا و کجا !! ) . اما برای این سفر نیاز به یک خر داشتن ( فکر کنم خر مودبانه تر هست نه ؟ ) . رفتن با همدیگه یک خر خریدن و خوشحال و سرحال آماده شدن که برن برای یک سفر خیلی خفن و باحال . خلاصه ، این پیرمرده و پسره و البته این آقا ( یا خانوم ) خره قصه ما باید از کنار چهار تا آبادی رد میشدن . پیرمرد و پسر ، پیاده همراه با خر راه افتادن . به اولین آبادی که رسیدن ، جای یک چشمه آب ایستادن که آب بخورن و وقتی میخواستن حرکت کنن ، چند نفر که داشتن اونا رو نظاره میکردن ، گفتن :

-شما دو تا مگه عقل ندارین ؟

پیرمرده: چطور؟

-چرا دو تاییتون سوار خره نمیشین . اینطوری خسته میشین .

پیرمرده و پسره که از راه رفتن خسته شده بودن ، جفتشون سوار اون خر بدبخت شدن و بعد راه افتادن . به آبادی دوم که رسیدن و میخواستن رد بشن ، چند تا آقا وسط راه اومدن به پیرمرده گفتن :

-حاجی وایستا .

پیرمرده : مکه نرفتم .

-حالا هر چی . وایستا .

پیرمرده : چطور ؟ چیزی شده ؟

- این خره آدم نیست ؟

پیرمرده : چرا.

-خب پیاده شین دیگه . خجالت نمیکشین جفتتون روی این خره نشستین داره براتون بیگاری میکشه ؟ حداقل یکیتون پیاده شه.

پیرمرده پیاده شد . اما پسره سوار خره موند . خلاصه اینکه به مسیرشون ادامه دادن تا اینکه رسیدن به آبادی سوم . استراحت کردن که باز چند نفر اومدن به پسره گفتن :

-خجالت نمیکشی . اون حاجی 70 سالشه.

پیرمرده : من مکه نرفتم

- حالا هر چی تو ( خطاب به پسره ) که 10 سالته باید سوار الاغه ( مردم این آبادی فاقد ادب و نزاکت بودن ) بشی ؟بزرگتری کوچیکتری گفتن ؟

هعییی . پسره پیاده شد و گذاشت پیرمرده سوار الاغ بشه و راه افتادن  و رسیدن به آبادی چهارم . اونجا باز چند آدم از خدا بی خبر اومدن گفتن :

- حاجی 

پیرمرده  : بابا جان من مکه نرفتم .

- خیله خب دعوا که نِدِری . 

پیرمرده : حالا چی شده ؟

- شما که سنت زیاده ، اون طفل معصوم شیش سالشه (بالا گفته بودن ده سالشه! ) اونو سوار کن . شما بزرگی چند بار این مسیر رو رفتی و برگشتی و تجربه دِری . اما این پسره طفلکی خسته میشه . 

پیر مرده که اینو شنید رفت وارد آبادی شد و مستقیم رفت سمت بازار  ، قسمت خر فروشی و خرشو فروخت . 

میخواستن از شهر خارج بشن ، همون عده از خدا بی خبر اومدن گفتن :

- حاجی ، بدون خر خسته میشین ...

پیرمرده که دیگه اعصاب نداشت ، دستان اون پسر چهارساله را جلوی چشمانش گذاشت و از او خواست که رویش را طرف دیگری بکند و شاهد ماجرای +14 سال نشود و پیرمرده خنجرش را درآورد و یقه یکی از اون آقایون رو گرفت و گفت : 

دهنتو میبندی یا نه ؟

همین را گفت همه آن از خدا بی خبر ها از ترس از دست دادن جانشان ، فرار کردند و آن دو ( یعنی حاجی قصمون و اون پسره ) به راهشون ادامه دادن ....

بعععععععله . هدفم از این پست این بود که بگم ، در هر حالتی باشیم ، مردم حرف درست میکنن و فقط بلدن حرف بزنن :دی

راه حلش فقط بی اعتنایی هست . 

+ خیلی وقت بود میخواستم شبیه این پست رو بذارم .

++ متن داستان که خودم نوشتم ولی ایده کلی داستان رو فقط شنیده بودم و قطعا از داستانهای یک کتاب هست ولی نمیدونم دقیقا از چه کتابی هست .

متن خوبی بود ...

هدف کلیس خیلی مهمه ...این یک حقیقته به فکر #حرف مردم باشی  نه شادی داری نه آرامش 

 

به منم سر بزنید !...

.

.

.

.🌵...!

۲۵ شهریور ۹۸
پاسخ
ممنون . سعی کردم طنز هم چاشنیش کنم . 
بله کاملا درسته .

چشم سعی میکنم . به زودی. 
ممنون از حضورتون .
۲۵ شهریور ۹۸

باریکلا به حاجی...دمش گرم...

:)

 

۲۶ شهریور ۹۸
پاسخ
بله واقعا .
:)
۲۶ شهریور ۹۸

بعضیا دیگه خیلی حرف میزنن !

پست خوبی بود :)

۲۶ شهریور ۹۸
پاسخ
بععععععله .
ممنون که خوندین :)
۲۶ شهریور ۹۸
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">