تصورش سخته
امیر +
۱۳۹۸/۴/۲۱، ۲۳:۲۰
لحظه خداحافظی بود .
دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد .
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم .
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته .
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجورم میارن ، با خودم میگم ، ان شالله صد سال دیگه هم کنارمون بمونین .
بیایم فکر بد نکنیم و خوش بین باشیم . ان شاالله همه پدر بزرگ ها و مادر بزرگها یه عالمه عمر کنن :))