:(

امیر + ۱۳۹۸/۴/۳۰، ۲۳:۰۹

از برنامه نویسی متنفرم :(((

 

همین اول کاری دارم لنگ میزنم تو این کار :///

hello world چیه آخه ؟؟

ویژوال استودیو میخواستم دانلود کنم آخرین نسخه اش 20 گیگ بود !! 

حرفی ندارم واقعن 

بدون شرح!

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۸، ۱۵:۴۶

خدایا ! همونطور که زمستون رو برای ما تابستون کردی ، تابستونمون رو هم زمستون کن ! آمین .

 
میگن در اروپا دمای هوا به 30 درجه میرسه ، تو خیابونا به مردم آب رایگان میدن ، اونوقت در ایران ، دمای هوا به 50 درجه میرسه ، برقا رو قطع میکنن (حرفی ندارم واقعن )
هنوز درک نمیکنم چرا باید ساعت 12 ظهر ، در اوج گرما بیان قرار بذارن که بریم با هم دیگه چیزی بخریم . خداییش دیگه من دمای 46 درجه رو انقدر شدید و مستقیم حس نکرده بودم .
یادمه آخرین آزمون سنجش بود به مدت ده دقیقه کولر رو خاموش کردن و واقعن جهنمی شده بود ، اونجا و خدا روز گرم رو براتون نیاره ، همون ده دقیقه لازم بود که کلا خیس بشم . 
 

+ اون دو تا بند رنگی ، از منابع دیگه ای هستن که من قبلا شنیده بودم ولی نمیدونم از کجان و من فقط از نقل بقیه شنیده بودم. 
 
++ جواب کامنت هاتون رو میدم ( به زودی ) و همینطور به وبها سر میزنم .

اوضاع ناجور://

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۵، ۲۲:۱۸

شاید مفیدترین کاری که در این دو هفته انجام دادم خوابیدن بوده .

 

همه کارهام به هم ریخته . 

برنامه ریزی ندارم برای کارهام . 

نه تونستم کاری پیدا کنم و نه تونستم مهارتی کسب کنم ( فعلا تا این دو هفته )

یک حس عجیب غریبی دارم و اون اینه که وقتی راه یادگیری و حرفه ای شدن رو میبینم کلا ناامید میشم انگار باید روزی 10 ساعت براش وقت بذارم تا بتونم در اون کار  و پیشه ، حرفه ای بشم . 

بالاخره باید از یک روزی شروع کنم . اما باید روش ها و راههای شروع رو پیدا کنم . 

آرزو زیاد دارم ...

 

+ هنوز نفهمیدم چرا فیلم« جاذبه » تونست اسکار رو ببره . یک فیلم کاملا معمولی بود البته به نظر من ( خیلی ها ازش تعریف میکردن ). البته اگه در دوبلش کلمه ها رو عوض نکرده باشن که بعید میدونم . 

البته داخل فیلم یک امید و هدفی برای زنده موندن وجود داشت و شاید تنها دلیل خوب بودن این فیلم و یا زحمت زیاد کسانی که این فیلم رو تدارک دیدن باشه . ولی فیلم های درام قشنگ تری از این فیلم وجود داره . قطعا هم وجود داره .

don not let go یعنی چی ؟

منو دریاب تشنمه ، به کرمت محتاجم ...

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۳، ۱۳:۱۱

 

برخلاف انتظار اصلن فکرشو نمیکردم ساعت 7 صبح حرم انقدر شلوغ بشه و مشخص بود که دیشب حرم جا برای سوزن انداختن هم نداشت. البته این عکس رو من ساعتای 8:30 گرفتم . همون لحظه بیرون رفتن از حرم . 

دستم به ضریح نرسید که هیچ ، اصلن نمیشد وارد اون محوطه دور ضریح شد . من هم فقط یک گوشه ایستاده بودم و میتونستم ضریح رو ببینم و همونجا با امام رضا (ع) صحبت کنم . 

 

نمیدونم چرا این غرور که گاها خوبه نمیذاره همین اول کار گریه کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو بکنم . از همون موقعی که از پشت شیشه اتوبوس تونستم حرم قشنگت رو ببینم . از همون موقعی که زائر ها رو دیدم . از همون موقعی که ... میخواستم گریه بکنم . نه فقط برای شما . برای خودم که همسایت هستم ولی حتی یک روز از هفته ام رو (حداقل) نمیام اینجا . در حالیکه بقیه برای دیدنت کیلومتر ها ، پابرهنه ، با دلی پر از غم و اندوه ، به امید قبولی حاجاتشون ، مشتاقانه قدم برمیدارن . به حال کسی که حرم رو میبینه و یا اسم حرم رو میشنوه و اشک میریزه چون نمیتونه بیاد حرمت غبطه میخورم که چرا من حال اون فرد نداشتم و ندارم .

یک خواهشی دارم . 

میتونم با شما راحت تر حرف بزنم ؟ میشه ؟ میدونم که قبول میکنی :)

 

 

خیلیا میخواستن بیان ولی نتونستن . وقتی وبلاگ ها رو میخوندم و از علاقشون به تو نوشته بودن ولی نمیتونستن بیان . با خودم تصمیم گرفتم که حتما امروز صبح رو بیام حرمت و از طرف همه دعا کنم . کمترین کاری که میتونستم انجام بدم . 

 

اما وقتی در این جمع قرار گرفتم و دستمو بالاگرفتم  . برنده تقابل بین احساسات و غرور ، قطعا احساسات بود . دیگه دست خودم نبود . اشک میریختم ولی سریع پاکشون میکردم تا کسی نبینه اشکامو . اما خالی شدم . باید خالی میشدم .  انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد چون تونستم دردهام ، خواسته هام رو بهت بگم و میدونم که به تک تک کلماتش گوش کردی و حالم رو درک کردی . فقط خواهش میکنم که برای من بین خدا واسطه شی . همین !

 

لطفا 

 

راستی آقا 

تولدت مبارک :)

تصورش سخته

امیر + ۱۳۹۸/۴/۲۱، ۲۳:۲۰

لحظه خداحافظی بود .

دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجورم میارن ، با خودم میگم ، ان شالله صد سال دیگه هم کنارمون بمونین . 
بیایم فکر بد نکنیم و خوش بین باشیم . ان شاالله همه پدر بزرگ ها و مادر بزرگها یه عالمه عمر کنن :))