نمیدونم اینجا چند نفر با آقای .alireza.z.i آشنایی دارن. یک بلاگر بوده و اسم وبلاگش هم «عدم» بوده. گفتم «بوده» یعنی اینکه الان دیگه وبلاگی نداره. هیچ ایدهای برای معرفی نداشتم. حتی عکس از وبلاگش و خودش هم ایدهای نداشت. امیدوارم بشناسیدش :)
از آشنایی و دوستیمون بگم که تقریبا شهریورماه سال قبل با هم آشنا شدیم و خودم چند تا سوال داشتم و پرسیدم و ایشون هم جواب میداد و همینطوری کم کم گفت و گو شکل گرفت و تبدیل به یک دوستی شد. بعد از اون هم وبلاگش رو در خفا :) نیست و نابود کرد و چند ماهی ازش خبری نبود تا اینکه داخل وبلاگ یکی از بلاگرها به طور اتفاقی کامنتش رو دیدم و از اون طریق تونستم یک راه ارتباطی باهاش برقرار کنم. البته این بین هم لازمه از یکی دیگه از بلاگرها هم تشکر کنم که اسباب ارتباط ما رو فراهم کرد «علیرضا» (کلا علیرضا داخل بیان زیاد داریم :/ چهار تا فقط خودم میشناسم!)
خلاصه وسیلهی ارتباطیمون از طریق اینستاگرام بود. من هم که به لطف اکانت فیکی که داشتم تونستم با ایشون ارتباط برقرار کنم. (البته این فرایند یک مقدار طول کشید فکر کنم .چون فیک بودم 😅)
یک روز قرار گذاشتیم بریم پارک ملت (بزرگترین پارک مشهد) ، جلوی یک ایستگاه مترو ، ساعت ۹ صبح. خودم فکر کنم ساعت ۹:۰۲ رسیدم اونجا. علیرضا داخل پیامها گفته بود روی یکی از صندلیها نشسته. راستش رو بخواین اولین تصوری که از علیرضا داشتم این بود که مثلا یک کتاب دستش باشه و کتاب بخونه و دنبال یک پسر بودم که روی صندلی نشسته و داره کتاب میخونه . کسی پیدا نشد. همون موقع گوشی رو دیدم که یک نوتیف اومد با محتوایِ:
-کجایی؟
سریع جواب دادم که جلوی ایستگاه هستم. دوباره اطراف رو دیدم ، احتمالا باید دنبال یک پسری باش که گوشی دستش هست. سمت راستم رو نگاه کردم سه تا پسر بودن که گوشی دستشون بود اما کنار هم بودن و داشتن با همدیگه برای امتحان تقلب میکردن :))). سمت چپ رو نگاه کردم. اولین صندلی یک پسری بود که گوشی دستش ندیدم. میخواستم برم بپرسم که آیا علیرضا هست یا نه ، خیلی مردد بودم گفتم اگه ضایع بشم چی؟ :)
همون موقع دو نفر آقای نسبتا مسن نشسته بودن روی صندلی و از من کمک خواستن که درِ بطری آب رو براشون باز کنم. در بطری خیس بود و هر چی تلاش کردم باز نشد :| همون حین همون پسری که بهش شک داشتم رفت داخل زیرگذر و با چشمم حواسم بهش بود. از اون دو تا آقا عذرخواهی کردم. سریع به علیرضا پیام دادم و یکم از مشخصات لباسش بهش گفتم.
گفتش که همون هست و الان هم رفت زیرگذر. سریع اومدم پایین. بهش پیام دادم و اون شخص هم بهم یک نگاه کرد و دستم رو بردم بالا و یکم تکون دادم (به نشانه سلام، معمولا من برای افراد و سلام کردن این کار رو میکنم) علیرضا هم دستش رو برد بالا و فهمیدم که خودشه. با مشت به هم دست دادیم.
ماسکمون رو دادیم پایین که همدیگه رو کامل دیده باشیم :)) البته من یک کلاه آفتابی داشتم و موهام رو چون کامل زده بودم دیگه کلاهم رو نبردم بالا :) رفتیم به سمت پارک. خیلی حرف زیادی رد و بدل نشد. حداقل از سمت خودم. اول هم بهش گفتم که با اون عکسی که داشتی و پیش فرض خودم فرق داشتی و تا حدودی تعجب کرد و برام جالب بود که هیچ زمینهی خاصی از من نداشت فقط گفتش که بر اساس نوشتههام فکر میکرد که یک عینک آفتابی داشته باشم که خب نداشتم :)
قبل از اینکه همدیگه رو ببینیم به علیرضا هشدار دادم که من خیلی خیلی کم حرف میزنم و بیشتر به عنوان کسی هستم که گوش میده و خب از این لحاظ هم بنده رو تصدیق کرد. یادم نمیاد اونجا چی بهش گفتم ولی الان که دارم فکر میکنم واقعا فکر میکردم که اهل شوخی و اینا نباشه و خیلی جدی باشه که خب اینطوری هم نبود. نه اینکه خیلی شوخطبع باشه ولی در کل آدم باهاش احساس راحتی میکنه همین که حرف میزد واقعا جای شکر داشت. چون من خیلی اهل حرف زدن نیستم و یکی باید این کار رو انجام میداد که خداروشکر علیرضا این کار رو به نحو احسن انجام داد :)
از خیلی چیزها صحبت کردیم. اول که یک بار رشتهمون رو گفتیم و کارهای دبیرستان و رشتهای که بودیم و چه مدرسهای و حتی آدرسش :))) و البته دانشگاه الانمون و البته یکسری بحثهای دیگه. اینکه کدوم وبلاگها رو بیشتر دنبال میکنیم و میخونیمشون و اکثر وبلاگهایی که من میخوندم رو خود علیرضا هم میخوند (یا میخونه). مورد دیگه هم اینکه از جو بیان صحبت کردیم و اینکه چجوری هست (دیگه خودتون میدونین منظورم چیه. اگرم نه که میتونین بروز شدههای بیان رو یک نگاه بندازین و متوجه منظورم بشین) . در کل صحبتهامون از بیان و وبلاگها بود و رشتهی کاری و این موارد.یک قسمت هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که پشتمون چمن بود و چند نفر از پارکبانها با ماشین چمنزنیشون اومده بودن و داشتن چمنهای اون قسمت رو کوتاه میکردن. اصلا تموم نمیشد و کلی سر و صدا بود. چند دقیقه سکوت کردیم که کار پارکبانها تموم بشه که تموم نشد مجبور شدیم بریم یک قسمت دیگه 🤦♂️😂
یک نکتهی دیگه هم از علیرضا خوشم اومد و میدونستم که این شکلی خواهد بود این بود که وقتی من صحبت میکنم و کلا وقتی با هم بودیم از گوشی همراهش خیلی کم استفاده میکرد (مگه اینکه برای نیازش) و این خیلی برام ارزش داشت 🙂
کل ملاقاتمون فکر کنم ۱ ساعت و ۴۵ دقیقه بود و به نظرم کم بود. در این مدت هم چیزی نخوردیم حالا با توجه به مسائل کرونا . یک نکتهی دیگه هم اینکه علیرضا به فاجعه بودن مشهدشناسیم پی برد :))))
راستش رو بخواین اولین دیدار وبلاگی برای من خیلی هیجان انگیز بود. کلا دوست داشتم این مدل ملاقات کردن رو . البته نمیدونم نظر علیرضا در این رابطه چی هست. با این حال برای من خیلی خوب بود. اینکه یک نفر داخل مجازی میشناختیش و بعدش بیای ببینیش واقعا برام جذابه و اصلا خیلی با مجازی فرق داره .
چیز دیگهای از ملاقاتمون با هم دیگه یادم نمیاد . فقط این متن رو هم نوشتم با اجازه از شخص شخیص علیرضا بود وگرنه این رو هم نمینوشتم و احتمالا این متن رو هم خود علیرضا بخونه.
نظر شما چیه؟ آیا با دیدار بلاگری موافق هستین ؟ :)
راستش رو بخواین خیلی دوست دارم با خیلیها آشنا بشم و صحبت کنم به صورت حضوری و واقعی اما شرایط جوری هست که نمیشه متأسفانه با این حال اگه فردی حاضر بود میتونیم یک روزی همدیگه رو داخل همین پارک یا جای دیگه ببینیم (به شرط آشنا بودن اون مکان چون من مشهد شناسیم ضعیفه :) )