سال نو

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۹، ۱۹:۰۳

این هم طرحی که برای سال نو و برای جلد نشریه‌ دانشگاه طراحی کرده بودم ولی قبول نکردن :(

 

 

البته یک چیزی شبیه این بود. منتها افقی بود. می‌گفتن محتواش کودکانه هست. برای یک عده طراح هم فرستادم اونها هم گفتن طرح جذابی هست ولی خوب رنگبندی خوبی نشده ... به هر حال این همه‌ی تلاشم بود دیگه و بعدش خیلی ناامید و دل زده شدم. اصلا دلم به طراحی نمی‌رفت. چون باید دوباره طراحی می‌کردم ... 

 

دوباره طراحی کردم. یک طرح دیگه ...

 

 

که دیگه در اوج بی‌انگیزگی درستش کردم. که مسئول عزیز به همین تصویر ساده هم رحم نکرد و اون رو تبدیل به این تصویر کرد 🤦‍♂️ (لینک)

 

سال نو مبارک

+چقدر از رنگ سال خوشم میاد.

++ باقی «سین» های تصویر اول رو هم خودم خوردم دنبالشون نگردین :دی


 

 

۱۴۰۰ برای من

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۷، ۱۸:۰۰

مثل اینکه یک سال دیگه هم گذشت. دارم پست‌های سال قبل رو می‌خونم. به نوعی برام حکم دفترچه خاطرات رو دارن. البته که یک دفتر جداگونه هم دارم که هر چند ماه یک بار به سرم می‌زنه و می‌رم اونجا چند جمله‌ای می‌نویسم و می‌ذارمش کنار که در آینده دوباره اون‌ها رو بخونم و یک لبخند گنده بزنم و بگم که چه روزگاری داشتم.

 

الان که می‌شینم پست‌ها رو می‌خونم متوجه می‌شم که در لحن نوشتارم تفاوت چندانی با الانم حس نمی‌شه. این ثبات رو دوست دارم و از این نوع نوشتن هم بیشتر خوشم میاد تا اینکه رسمی بنویسم (اونطوری واقعا برام سخته)

-ماه رمضون و دو تا داستان چالش برانگیزی که داشتم ... یکیش برگزاری مسابقه‌ی کشوری بود و داوری که خیلی اهل کار نبود و اون یکی دیگه هم دعا خوندن بود که به زور -نشستم بین جمع دعا خوندم 🤦‍♂️

-دو تا دیدار وبلاگی داشتم :) در نوع خودش جالب و قشنگ بود. آشنا شدن با آدمای مجازی در قالب فضای حضوری یکی از فانتزی‌هایی بود که خیلی بهش فکر می‌کردم و همیشه تصور می‌کردم که این مدل دیدارها چجوری هست. من که تجربه‌ی خوبی داشتم ولی دیگه فکر نکنم با کسی دیدار حضوری داشته باشم 😅

-از ترم مضخرف ۴ که امتحانات آخر ترم من رو تبدیل به یک مرده‌ی متحرک کردن. چقدر کار عملی و امتحان داشتم اون موقع. واقعا اذیت کننده بود. همونجا بود که از رشته‌ام خیلی ناراضی شدم :( و حتی اومدم از بدی‌های رشته‌ام نوشتم و گفتم که اشتباه کردم و راضی نیستم از شرایطی که در حال حاضر دارم. 

-فوت شدن یکی از آشناهای دورمون به خاطر کرونا و به طرز وحشتناکی که فوت کرده بود و یکی دیگه که دیابت داشت و کلی حرص و جوش خورد و کنارش هم کرونا گرفت و به خاطر همین نارسایی کلیه گرفت و تا به الان مجبوره هر دو روز یک بار دیالیز رو انجام بده :( امیدوارم هر چی زودتر پیوند کلیه رو انجام بده ...

- دیدن فصل ۵ سریال مانی هایست و انتظاری که بالاخره به سر رسید (حدود یک سال منتظر بودم) و تونستم ببینمش

- سری پست‌های یخ شکن. اون موقع توی مد تماشای آثار کلاسیک شرقی بودم . هفت سامورایی و راشومون و دو سه تا انیمه‌ی قدیمی که خیلی زیبا بودن :') ای کاش می‌شد دوباره برگردم به دوران قبل از تماشاشون و بشینم تماشا کنم. ولی دیگه بعدش اثری کلاسیک ندیدم. البته توی لیست تماشا هست ولی معلوم نیست کِی ببینم ...

- و پاییز شروع شد و کلاس‌ها و شروع ترم ۵. دوست داشتنی ترین ترمی که داشتم و درسی که عاشقش شدم ولی نتونستم بفهمم چجوری می‌تونم در ایران مشغول به تحصیلش بشم :( کسی هم پاسخگو نبود :(

- تماشای دوباره سینمایی «هنوز هم آلیس» و «پدران و دختران» از نکات جذاب دیگر در این فصل پاییز بود. جایی که دوباره برگشتم به گذشته که این فیلم‌ها رو تماشا کرده بودم. این دو فیلم از معدود فیلم‌هایی بودن و هستن که تا حالا نشستم دوباره و حتی سه باره تماشا کردم. فیلم‌های عالی‌ای نیستن ولی خیلی دوستشون دارم. 

- حضوری شدن مدارس :) اتفاقی جذاب برای من و اتفاقات عجیب و غریبی که روز اول برام افتاد :))

- فصد کرده بودم که بشینم و پادکست درست کنم ولی فعلا شرایطش رو ندارم. شاید در آینده و چند سال آینده تر :)

- تنها داستان کوتاهی که نوشته بودم - فیلم کودا و ماشین من را بران :)

- امتحان ترم ۵ که امتحاناتش همگی آسون بودن و نمرات خوبی که کسب کردم 

- گذروندن یک واحد موسیقی برای یادگیری نت ها و استادی که من رو (احتمالا برای پول خودش) به گروه کر دعوت کرد ولی قبول نکردم.

- صحبت کردن با یکی از بلاگرها در رابطه با داستان‌ها که در نوع خودش جالب و قشنگ بود. 

- خوابی که دیدم و در رابطه با چیزی که آرزوش رو داشتم ...

- رفتن به یک تئاتر بعد از حدود چند سال و جمعیت شلوغی که اونجا بود. 

- رفتم روی مود سریال تماشا کردن. arcane رو تماشا کردم و لذت بردم و می‌خواستم سریالها رو ادامه بدم اما ...

- اما کرونا گرفتم. در واقع کرونا گرفتیم و کارهای سخت خونه که باید جای چند نفر دیگه انجام میدادیم. روزگار سختی بود. 

- کارهای پوستر برای دانشگاه که انجام می‌دادم

- طراحی جلد نشریه دانشگاه که البته قبول نکردن و خیلی حس بدی بهم دست داد ...

- اولین پولی که تونستم از طراحی کسب بکنم  ...

- شروع ترم ۶ و استادای تخس و نچسبش.

- اسباب کشی

- تئاتر هفت آسمان که رفتم و موضوعش در رابطه با همین نیمه‌‌ی شعبان بود. 

 

سال پر فراز و نشیبی بود. یک جاهایی خوب بودم و یک جاهایی باید بهتر می‌شدم ...

 

این‌ها همگی خلاصه ای کوتاه از وضعیتم در امسال بود. البته جا داشت بیشتر بگم ولی دیگه نشد ..

خودکشی۲

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲۴، ۱۸:۰۰

توی این لینک (کلیک کنید) همه موارد گفته شده. 

 

از دیشب داشتم به این موضوع فکر می‌کردم و اینکه چند تا سناریوی مختلف برام به وجود اومد. 

 

-همین چند وقت قبل وبلاگ یکی از بلاگرهای بلاگفا رو داشتم می‌خوندم. مبتلا به سرطان بود و اینطور که می‌تونستم متوجه بشم در خارج از کشور و یکی از کشورهای اروپایی مشغول درمان بود. اما متأسفانه روند بیماری سرطان در بدن این فرد طوری پیش رفت که دیگه امیدی برای برگشت ایشون به شرایط عادی نبود و در آخرین پستی که از ایشون منتشر شد، اینطوری نوشته بود که به بیماران سرطانی که به زودی می‌میرن، یک مدل دارو و یا قرصی بهشون داده می‌شه تا بمیرن و از درد و رنجی که قراره در آخرین لحظات آخر عمرشون بکشن، در امان بمونن و مثل اینکه اون بلاگر قرصی که معرفی کرده بود رو خورده ... چون آخرین پستش بود. (سال‌ ۱۳۹۶)

 

- (اسپویل سریال شرلوک فصل دو) موقعیت دوم در آخر فصل دوم سریال شرلوک رخ می‌ده. جایی که شرلوک یا خودش رو می‌کشه و یا اینکه جون سه تا از دوستاش رو از دست می‌ده! اگه همچین موقعیتی مثل شرلوک برای شما پیش بیاد می‌خواین چیکار کنید؟

 

- این مورد هم که تا حدودی شبیه موقعیت قبلی هست، همه‌مون داستان شهید فهمیده رو شنیدیم. نوجوونی که با نارنجک دوید سمت تانک و راه رو برای تانک‌ها به کلی بست. آیا اسم این کار رو هم می‌تونیم خودکشی حساب کنیم؟

و یا شنیدم کسایی بودن که می‌خواستن از سیم خاردار رد بشن ولی نمی‌تونستن و یک نفر باید می‌چسبیده به سیم خاردار و کشته می‌شده تا بقیه بتونن از بدن اون فرد استفاده کنن و از سیم خاردار رد بشن (نمی‌دونم چقدر درسته و فقط شنیدم)...

 

 

از سال قبل تا به الان اخبار خودکشی دو نفر رو شنیدم. آشنا نیستن ولی خیلی هیاهو کرد. یکیش یک دانشجوی دکترای روانشناسی دانشگاه فردوسی مشهد بود که اصلا علت خودکشی مشخص نشد. یک جلسه حضوری با دانشجویان تشکیل شد که همه بیان صحبت کنن و مقصر ماجرا شناخته بشه و حتی جلسه هم به صورت لایو در اینستاگرام هم پخش می‌شد و همونجا چند نفر گفتن که کسایی که اینجا اومدن برای اعتراض، اکثرا برای رسیدن به منافع خودشون هستن و اصلا دلسوز اون دانشجویی که خودکشی کرده نیستن. از قضا زمان این جلسه هم مصادف بود با انتخابات و چند ماه هم از اون اتفاق گذشت و دیگه خبری از وضعیت اون دانشجو نشد.

 

و دیگر خبر خودکشی هم مربوط به یک استادیار (فکر کنم استادیار بود) از دانشگاه‌های تهران بود که داخل پروفایل اکانت تلگرامش دلیل خودکشی‌اش رو در قالب عکس متن دار بیان کرده بود و اول یک عکس از خودش با لباس روشن و لبخندی بر لب و بعدش ۴ تا عکس متن دار از کسایی که قصد قلدری اجتماعی بر این شخص رو داشتن (همراه با اسم و فامیل اون اشخاص) و عکس آخر هم عکس خود فرد بود با لباسی مشکی و غمی که می‌شد داخل چشماش دید. و فکر کنم یک عکس دیگه هم بود ولی نمی‌دونم متن بود یا چی🤷‍♂️ اما این‌ها رو گفت که اون افراد به سزای اعمالشون برسن و یا حتی اینکه فرد دیگه‌ای رو هم اذیت نکنن ...

 

اگه تمام موارد بالا رو در نظر بگیریم، باید تعریف مثبتی از خودکشی هم وجود داشته باشه نه؟ مثل فداکاری ...

مبحث عجیب ولی سختیه 

روزانه‌نویسی کوتاه ۱

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۱۲، ۲۲:۰۲

۱-

محبوبم؛

یادت باشد یکی از شروطمان برای زندگی مشترک این است که کارهای اسباب‌کشی و خصوصا نصب چوب پرده و کوتاه‌کردن اندازه‌های پرده‌ی خانه (با سوزن و نه با چرخ خیاطی) را بنده گردن نگرفته و تمامی این کارها را به عهده‌ی شخصی از خانواده‌ی خودت (ترجیحا پدر) واگذار کرده‌ام.

 

۲-فکر کنم گفتم که چقدر از اسباب کشی و خصوصا نصب چوب پرده خسته‌ام. تازه این یک قسمت کار بوده 🤦‍♂️

 

۳-استادم سه هفته بود کلاس برگزار نمی‌کرد و این هفته هم نماینده گفت به احتمال ۹۰ درصد کلاسی تشکیل نمی‌شه ولی در کمال ناباوری استادمون کلاس برگزار کرد که هیچ دو تا جلسه هم در یک روز برگزار کرد که رسالتش رو در تکمیل غیبت‌های بنده کامل کنه 😑 دقت کنین همین هفته که درگیر اسباب کشی هستم هم باید همه‌ی کلاس‌ها برگزار بشه 🤦‍♂️

 

۴- طرف بهمون زنگ می‌زنه تعارف می‌کنه بیاد کمک کنه،

می‌خوام در جوابشون اینطوری بگم:

- هر کی نیاد ...

والا. این تعارفات الکی چیه خب؟

 

۵- روز اول توی یک سرمای عجیبی خوابیدیم. دو لایه لباس پوشیدم که فقط سردم نباشه(!) و یک پتو هم کشیدم روی خودم 🤦‍♂️😂 یک وضع اسفناکی بود.

 

+«بیان» جان، من الان عکس پروفم رو از کجا پیدا کنم؛ عزیز دلم 🤦‍♂️

ما لبخند خواهیم زد

امیر + ۱۴۰۰/۱۲/۲، ۱۳:۳۲

 

+سونیا ... من بدبختم ... کاش می‌دونستی چقدر بدبختم ...

 

- خب الان چیکار می‌تونیم بکنیم؟ دایی وانیا، باید به زندگیمون ادامه بدیم ... بله باید ادامه بدیم؛ روزها و شب‌های خیلی طولانی رو می‌گذرونیم؛ صبورانه امتحان‌هایی که سرنوشت سر راهمون قرار می‌ده رو تحمل می‌کنیم؛ حتی اگه نتونیم استراحت کنیم، به کار کردن برای دیگران ادامه می‌دیم. هم الان و هم وقتی که پیر شدیم. و وقتی ساعات آخر عمرمون فرا رسید، بی سر و صدا می‌ریم. در دنیای بزرگِ دیگه به خدا می‌گیم که ما زجر کشیدیم؛ که گریه کردیم؛ می‌گیم که زندگی سخت بود ... و خدا دلش به حالمون می‌سوزه ... بعدش من و تو، اون زندگی روشن، فوق‌العاده و رؤیایی رو جلومون می بینیم. خوشحال می‌شیم و با لبخند‌ی لطیف بر لبامون به غم الانمون نگاه می‌کنیم ... و بعد در آخر استراحت می‌کنیم ... من بهش باور دارم. از ته دلم بهش باور دارم ... وقتی اون زمان برسه، ما استراحت می‌کنیم.

 


 

 

پ.ن ۱: این (تقریبا می‌شه گفت) مونولوگ از فیلم drive my car هست که قبلا داخل یک پست این فیلم رو معرفی کرده بودم (لینک) . این جملات هم که برگرفته از نمایشنامه‌ی «دایی وانیا» هست و یکی از ارکان اصلی فیلم همین نمایشنامه هست!

پ.ن ۲: خب نمی‌دونم چقدر این عبارات که برگرفته از غرب هست با چیزی که اسلام داره تطابق داره ولی به نظر خودم هر وقت که می‌شینم این مونولوگ رو می‌خونم و یا بهتر بگم این قسمت از فیلمش رو تماشا می‌کنم (که تقریبا ۴ ۵ دقیقه هست)، آروم می‌شم. خیلی خوبه. اون آرامشی که هست و عباراتی که بیان می‌شه رو برای خودم تصور می‌کنم. تصور می‌کنم که دارم با خدا صحبت می‌کنم. می‌خوام از کلی درد و رنجی که کشیدم بگم که قطعا کسی نیستم که بیشترین رنج رو کشیده اما دیگه بعضی اوقات از ظرفیت خودم خارج شده و احساس خوبی بهم دست می‌ده. احساس اطمینان می‌کنم. اینکه یک تکیه‌گاه دارم که اسمش خداست و اون چیزی که ته دلم مونده رو به خدا می‌گم و می‌اندازمش بیرون.

پ.ن ۳: هر چی بیشتر می‌گذره بیشتر درک می‌کنم این فیلم واقعا مستحق برنده‌ی جوایز امسال هست و فکر کنم همین فیلم جایزه‌ی بهترین فیلم رو هم بگیره. مفاهیم قشنگی رو بیان کرده (حداقل به نظر خودم) 

پ.ن ۴: آخر فصل دوباره پست معرفی فیلم بذارم؟ :)‌ از این به بعد آخر هر فصل می‌خوام پست معرفی فیلم بذارم که در اون مدت چه فیلم‌هایی تماشا کردم. به نظرم هر فصل حداقل ۴ یا ۵ تا فیلم درخور تماشا کردن رو داره و چه بهتر که از قلم نیفتن :) و چیز دیگه اینکه فیلم‌ها تلنبار بشن و آخر سال میلادی/شمسی معرفی بشن خسته کننده می‌شه. خودم هم طی اون پست‌ها، آخرش داشتم کم میاوردم و حتی چند تا فیلم رو معرفی نکردم!

روزانه‌نویسی (امیکرون - قسمت سوم) - نظرات رو بعدا جواب می‌دم ...

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۲۱، ۲۳:۱۰

 

 

امروز صبح وقتی می‌خواستم از خواب پاشم متوجه شدم که بابا احساس سنگینی توی سرش داره :) بله بابام هم کرونا گرفت. البته بعد از چند دقیقه متوجه شدم که سر من هم به شدت درد می‌کنه و حس خواب‌آلودگی و بدتر از اون گلودرد شدیدی که داشتم. خواب‌آلودگی و سردرد رو گذاشتم به حساب دیر خوابیدن و گلودرد رو هم به خاطر آلودگی هوا. آخه من هر روز گلودرد دارم و تقریبا یک چیز عادی هست. اما این گلودرد نهایتا تا ظهر باید خوب می‌شد ولی بدتر شد :) و اینکه فهمیدم من هم به کرونا مبتلا شدم ... البته از نوع خفیف‌ترش. بعد از ظهر هم همراه با بابا رفتیم دکتر که چند تا دارو بده و وقتی می‌خواست گلوم رو چک کنه اینطوری بود:

 

- عا کن گلوت رو ببینم.

 

+ عااااااااااا

 

بعد یک ثانیه

- اوه اوه. دهنت رو ببند 🤦‍♂️

 

مثل اینکه اوضاع خیلی بد بوده 😅

الان که داروها رو خوردم خیلی بهترم. تازه اوکالیپتوس هم استنشاق کردم و برای بینی و تا حدودی گلودرد عالی بود. الان گلودردم تا حد زیادی خوبه ولی التهابش رو می‌تونم حس بکنم و اینکه قراره سرفه‌هام از اینی که هست بدتر بشه.

من از سرفه می‌ترسم. از اینکه خشک بشه و قطع نشه. دوبار برام این قضیه پیش اومد و احتمالا دوباره هم پیش بیاد. واقعا ترسناکه. اینکه سرفه «کهنگی» بشه(نمی‌دونم همچین اصطلاحی دارین یا نه. یعنی همون که قطع نشه) و دقیقا برای همینه که دوست ندارم سرما بخورم. چون این سرفه خیلی خیلی سخت برطرف می‌شه. الان هم یک نیمچه حساسیتی سر همین درمان نشدن سرفه پیدا کردم و می‌ترسم که بدتر بشه.

فقط خدا بخیر کنه ...

و دوباره به اونایی که می‌گفتن کرونا چیزی نیست و رسانه داره امیکرون رو ترسناک جلو می‌ده و به عنوان کسی که خانواده‌اش این تجربه رو داشته، باید بگم که لطفا قبل از اینکه بخواین حرف بدون مدرک و دلیل بزنین یک بار همین امیکرون رو تجربه کنین اون وقت ببینیم که نظرتون در این باره چی هست. منی که خانواده ام تجربه کرده متوجه شدم که میزان خطرناک بودن امیکرون خیلی خیلی کمه ولی پدر سیستم ایمنی بدن رو درمیاره. الان مامانم یک هفته هست که درگیر بیماری هست ولی نتونسته به طور کامل احیا بشه. 

این پاراگراف آخر رو یک بار و در دو پست قبلی گفته بودم و باید بگم که یک نفر دقیقا همین حرفا رو میومد بهمون می‌زد و برای من این حرفاش خیلی زور اومد ... 

اومیکرون

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۱۶، ۲۳:۳۵

همون اوایل که سویه‌ی جدید یعنی اومیکرون پخش شد، یک عده از کانالا این سویه رو به شدت ضعیف دونستن و معتقد بودن که مردم نباید در برابر این سویه که بسیار ضعیف هست ترسی داشته باشن و ترس مردم از این سویه رو مسخره می‌کردن ...

الان تقریبا یک هفته هست که درگیر این سویه هستیم. من نه. مامانم و داداشم. مامانم خیلی شدیدتر بود ولی داداشم آثار ضعیف‌تری داشته. و باید بگم که اتفاقا باید ترسید. خیلی هم ترسید. اینکه شما یک هفته بیفتی روی زمین و نتونی کاری انجام بدی، از کل زندگیت عقب میفتی این‌ها هیچ، ممکنه عوارضی داشته باشه که قابل درمان نباشه.

این یک هفته که مامانم درگیر شده واقعا خونه خیلی سوت و کوره. خیلی خیلی زیاد. هیچ رنگ و رویی نداره. بی‌روح شده. بی‌ سروصدا شده. داداشم هم خیلی کم می‌بینم. جالبه که داخل یک خونه هستیم ولی مکالماتمون در حد چند کلمه هست، اینکه براش چیزی ببرم یا نه و همین :(

به نظر من اومیکرون اثرات مرگبارش کمتر شده ولی عوارضش نه. 

 

این چند روز میل به نوشتنم بیشتر شده دوباره ...

و همچنان ایده‌ای برای طراحی جلد پیدا نکردم ...

شادی ها را باید گفت؟

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۱۳، ۱۶:۴۲

چند وقت قبل، یعنی حدود چند ماه قبل یک پستی رو خوندم در ارتباط با اینکه نباید شادی‌هامون رو در فضای مجازی بذاریم. محتوای پستش رو دقیق یادم نیست. شاید هم اینطوری بود که نباید «خیلی» شادی‌هامون بگیم. « چون ممکنه این کار باعث فخرفروشی یا همون «show off» بشه و از طرف دیگه یک حس بدی رو به خواننده‌های پست منتقل بکنه. »

چند عدد روزانه‌نویسی غیر کوتاه :)

امیر + ۱۴۰۰/۱۱/۳، ۰۰:۴۲

دانشگاه و مدرسه

۱- برای دومین بار رفته بودم مدرسه. این دفعه یک مقدار قضیه فرق داشت. یکی از معلم‌ها مدرسه نیومده بود و من مجبور بودم که کلاس رو اداره کنم. البته کلاس کلا سه نفر بودن و اداره‌شون کار خیلی سختی به نظر نمیومد. اول که رفتم داخل کلاسشون، یک مقدار درس پرسیدم و از روش‌های تدریس معلمشون پرسیدم. از جوابهای دانش‌آموزا مشخص بود که معلم خیلی حوصله برای تدریس به خرج نمی‌ده و تدریسش هم کیفیت نداره. در این حد بگم که برای درس علوم می‌گفت که دانش‌آموزا هر کدوم سه خط از روی کتاب بخونن و تمام. یعنی نه آزمایشی و نه چیزی. سعی کردم آزمایش‌های کتاب علوم رو برای بچه‌ها نشون بدم. البته اونجا چیزی نداشتم که بتونم نشونشون بدم و برای همین از آپارات و ویدیو‌های سایر بچه‌ها کمک گرفتم (فکر کنم شاد هم داره) و چه ذوق و شوقی داشتن برای تماشا. 

احساس می‌کردم که باید این مورد رو به مدیر و معاون اطلاع بدم ولی گفتم که توی مسائل مدرسه نباید دخالت کنم. اما خب اون بچه‌ها گناه داشتن ...

یکی از اون بچه‌ها خیییییییلی انرژی داشت. یعنی هی بهش می‌گفتم بشینه سر جاش. می‌نشست و بعد ۲ دقیقه از جاش پا می‌شد و داخل کلاس راه می‌رفت. اول فکر کردم «بیش‌فعال» هست ولی اینطوری نبود. یعنی انرژی زیادی داشت و برای همین باید یک تخلیه‌ی انرژی‌ای چیزی براشون در نظر می‌گرفتم ولی در کل راه‌حلی نداشتم جز اینکه بگم در حیاط بدون.

تو را چه شده امیر

امیر + ۱۴۰۰/۱۰/۲۴، ۱۷:۴۸

توی کشور ژاپن۱، جایی که هوا آفتابی بود و باد ملایمی هم میومد داشتم از یک صاحب مغازه غذا خداحافظی می‌کردم. آخر هم با خوشحالی و به انگلیسی به صاحب مغازه گفتم :«راستی من ایرانی هستم.»۲ برگشتم قسمت یکسری آدم ایرانی. دقیق نمی‌دونم چه کسایی بودن ولی اینکه فارسی صحبت می‌کردن برام خوب بود. دلم می‌خواست هر کسی که از کنارم رد می‌شد همراه با یک لبخند براش دست تکون بدم. راستییی ماسک هم نداشتم :) یعنی کرونا رفته بود. با یک سرعت نسبتا تند هم راه می‌رفتم خیلی شاد و شنگول بودم. مثل وقتایی که خیلی خوشحالم ولی اون روز مثل اینکه همه چی عادی بود. عادیِ عادی. انگار که این پخش کردن حس خوب برام یک عادت روزمره باشه. اینکه هر روز خوشحال باشم. می‌خواستم هر چی زودتر برگردم ایران و از خاطرات خوبی که داخل ژاپن داشتم به صمیمی‌ترین دوستم بگم و مکالمه‌هام رو باهاش تصور می‌کردم و اون هم با یک نیش باز بهم بازخورد می‌داد و ...

****************

که از خواب بیدار شدم. یک لبخند هم روی لبم بود ولی خب وقتی به بحث‌های سربازی و تعهد و ارزش پایین پول فکر کردم متوجه شدم که همون خوابش قشنگه. اما اون شخصِ خوشحال من بودم. چیزی که آرزوش رو داشتم. چیزی که دوست دارم هر روز باشم. «دوست داشتن» فعل درستی نیست. چیزی که «باید» باشم. انگار که یک چیزی من رو محدود کرده به اینکه بخشی از روز رو به صورت ناراحت ادامه بدم. بخشی از روز رو به صورت عصبی. بعضی وقتا حس می‌کنم که وظیفه‌ام هست بقیه رو شاد کنم. با بقیه حرف بزنم تا ببینم چه حسی دارن و ... می‌دونین مثل یک مصاحبه‌گر. مثل اون آدمایی که داخل فیلم C'mon C'mon می‌رفتن از بچه‌ها مصاحبه می‌کردن. انگار که همه‌ی انسان‌های امروزی یک چیزی درونشون هست و دوست دارن که بندازنش بیرون و انگار که من باید این کار رو براشون انجام بدم. من باید به صورت عادی اون شکلی باشم که صرف نظر از سن، شاد و شنگول و با یک روی خندان در خیابون‌ها قدم می‌زنم و بقیه رو با لبخند نگاه کنم و بگم که ... بگم که ... اگه ناراحتی. اگه چیزی توی دلت هست. بیا به من بگو. ممکنه که مشاور خوبی نباشم و ۹۰ درصد این مواقع که می‌خوام کمک کنم رو گند می‌زنم ولی گوش‌دهنده‌ی خوبی هستم که حداقل خالی بشی :) اما اینطوری نیستم. در حال حاضر. چرا؟ نمی‌دونم😔

 

باید می‌نوشتم این متن رو. چون تا الان داشتم به خوابی که دیشب دیدم فکر می‌کردم. 

 

۱- ژاپن کشور مورد علاقه‌ام هست و اینکه داخل خوابم بود جالب به نظر می‌رسید.

۲- توی خواب تصوری که داشتم و البته الان هم که بیدارم اینه که تصور بقیه‌ی جهان نسبت به یک فرد «ایرانی» خیلی تصور منفی هست و برای همین سعی کردم که با افراد خارجی مهربون باشم و وجهه‌ی خوبی از یک ایرانی باشم.