چالش (اسمی نداشت!)

امیر + ۱۴۰۰/۳/۱۶، ۲۲:۲۳

خب نویسنده‌ی وبلاگ «کودکانه‌هایم تمامی ندارد» یک پستی گذاشتن و در اون یک لیستی از چالش‌های مورد نظر هست که هر کسی به یکیش به یک طریقی دعوت شده (لینک پست مربوطه). من هم از طرف آقا محمدحسین دعوت شده‌ام بنویسم.

 

من برای نوشتن شماره ۱۸ دعوت شدم که الان متنش رو اینجا کپی می‌کنم.

 

«ده مورد از فانتزی‌هایی که تو ذهنتون هستند و دوست دارید اتفاق بیفتن ولی ممکنه خیلی‌هاشون خیلی دور و دراز باشند و هیچوقت اتفاق نیافتند...»

 

خب بریم که شروع کنیم :)

 

۱- اینکه کل بازیکن‌های تیم والیبال ایران داخل زمین از این سرویس‌های پرشی (قدرتی و محکم) بزنن. چیزی که دیشب داشت عملی می‌شد اما پاسور تیم جهشی موجی می‌زد. واقعا اگه اون روز برسه که کل تیم والیبال کشورمون بتونن سرویس پرشی بزنن ، عیدِ من هست . 

 

۲- این یکی رو بهش رسیدم. خودکار رنگی داشته باشم. خیلی اتفاقی دستم رسید و بسی از این موضوع خرسندم :)

 

۳- موقع رانندگی ، جلوی این ماشین‌های راهنمایی و رانندگی پلیس که در حال حرکت هستن برم و یک دفعگی ترمز بزنم و تصادف بشه و از طرفی اونها هم در اینجا مقصر هستن ازشون جریمه بگیرم (البته فکر کنم خیلی آرمانی فکر کردم. عمرا اونا بهم جریمه بدن :))) )

 

۴-پشت آمبولانس و ماشین آتشنشانی با ماشین برم و حتی چراغ‌های قرمز رو هم رد کنم (می‌دونم تا حدی دیوونگی هست ولی خیلی هیجان داره. یک بار تجربه کردم ولی راننده نبودم :)) )

 

۵- از هر کشوری یک فیلم رو حداقل ببینم. البته با توجه به وضعیت دانلود سایت‌های ایرانی اینکه اکثر کشورهای پوشش داده نمی‌شن و بعید بدونم به این مورد برسم. با این حال همه‌ی تلاشم رو دارم می‌کنم که از هر کشور حداقل یک دونه فیلم رو ببینم ولی خیلی تعداد کشورهای زیاد هستن که هنوز یک دونه فیلم رو ندیدم 🤦‍♂️

 

۶- چند تا فیلم و فیلم کوتاه درست کنم که جایزه ببره . اصلا این رویای بچگیم بود. 

 

۷- یک چیزی که می‌خواستم این بود که از این همبرگرها بخورم که دو لایه نون رو همدیگه هستن و وسطشون گوشته. خیلی دوست دارم یک بار اونها رو هم تجربه کنم :)))

 

۸- به کشورهای مختلفی برم. کشورهایی که دوست دارم برم این‌ها هستن : ژاپن - اسپانیا - آلمان - ترکیه - یک کشور آفریقایی - برزیل

 

۹- از این ماشین‌هایی که کلا سقفشون باز می‌شه سوار بشم و کلا هوا بخورم :) البته من هنوز از این شاستی بلندها هم سوار نشدم. ماشین سانروف دار هم سوار نشدم تا الان :)))

 

۱۰- سرعت دانلود و کلا اینترنتمون بشه روی ۱۰ مگابایت بر ثانیه (مگابایت . نه مگابیت) بیشتر هم شد اشکال نداره. اصلا آدم ذوق می‌کنه این سرعت رو روی نرم‌افزار مدیریت دانلودش ببینه

 

۱۰+۱ مسی و رونالدو رو تو یک تیم ببینم که دارن بازی می‌کنن. این یکی اصلا محاله 😅

 

آرزو زیاد دارم ولی فکر کنم رسیدن به همشون یک جا و در این مدت زمان کوتاه (یعنی ۴۰ ۵۰ سال و یا بیشتر و کمتر) یک چیز غیرممکن هست. خیلی دوست دارم چیزهای مختلف رو تجربه کنم ولی نمی‌شه. شرایط اجازه نمی‌ده. یک قسمت ممکنه بهونه باشه ولی وقتی یک جاهایی با پارتی بازی تلاش یک عده‌ای خورده می‌شه ، حق داریم که ناامید باشیم ...

 

 

+اینجا دیگه برق قطع نمی‌شه دلیلش رو داخل یکی از وبلاگ‌ها گفتم اینجا دوباره کپی می‌کنم.

«دلیلش اینه که الان هر دفعه که برق ناحیه ای قطع میشه یک عده ای داخل اون ناحیه میرم سریع سیم های تیرهای برق رو قطع میکنن و برای خودشون برمیدارن :)))))))))))))
از اونجایی که این سیم ها خیلی هزینه داره و خسارت زیادی وارد میکنم و دزد هم کم نیست :))))) دیگه برقا قطع نمیشه
به همین سادگی به همین خوشمزگی
به شما هم پیشنهاد میکنم همین کار رو انجام بدین دیگه عمرا برقتون رو قطع کنن :)))

 

برای دعوت کردن هم کامنت بذارین اگه مایل بودین یک شماره می‌گم باید از این پست اون شماره رو ببینین و یک پست درباره‌اش بنویسین.(لینک پست مربوطه)

اولین دیدار وبلاگی

امیر + ۱۴۰۰/۳/۱۳، ۱۷:۴۸

نمی‌دونم اینجا چند نفر با آقای .alireza.z.i آشنایی دارن. یک بلاگر بوده و اسم وبلاگش هم «عدم» بوده. گفتم «بوده» یعنی اینکه الان دیگه وبلاگی نداره. هیچ ایده‌ای برای معرفی نداشتم. حتی عکس از وبلاگش و خودش هم ایده‌ای نداشت. امیدوارم بشناسیدش :)

از آشنایی و دوستی‌مون بگم که تقریبا شهریورماه سال قبل با هم آشنا شدیم و خودم چند تا سوال داشتم و پرسیدم و ایشون هم جواب می‌داد و همینطوری کم کم گفت و گو شکل گرفت و تبدیل به یک دوستی شد. بعد از اون هم وبلاگش رو در خفا :) نیست و نابود کرد و چند ماهی ازش خبری نبود تا اینکه داخل وبلاگ یکی از بلاگرها به طور اتفاقی کامنتش رو دیدم و از اون طریق تونستم یک راه ارتباطی باهاش برقرار کنم. البته این بین هم لازمه از یکی دیگه از بلاگرها هم تشکر کنم که اسباب ارتباط ما رو فراهم کرد «علیرضا»  (کلا علیرضا داخل بیان زیاد داریم :/ چهار تا فقط خودم می‌شناسم!)

خلاصه وسیله‌ی ارتباطی‌مون از طریق اینستاگرام بود. من هم که به لطف اکانت فیکی که داشتم تونستم با ایشون ارتباط برقرار کنم. (البته این فرایند یک مقدار طول کشید فکر کنم .چون فیک بودم 😅)

یک روز قرار گذاشتیم بریم پارک ملت (بزرگترین پارک مشهد) ، جلوی یک ایستگاه مترو ، ساعت ۹ صبح. خودم فکر کنم ساعت ۹:۰۲ رسیدم اونجا. علیرضا داخل پیام‌ها گفته بود روی یکی از صندلی‌ها نشسته. راستش رو بخواین اولین تصوری که از علیرضا داشتم این بود که مثلا یک کتاب دستش باشه و کتاب بخونه و دنبال یک پسر بودم که روی صندلی نشسته و داره کتاب می‌خونه . کسی پیدا نشد. همون موقع گوشی رو دیدم که یک نوتیف اومد با محتوایِ:

-کجایی؟

سریع جواب دادم که جلوی ایستگاه هستم. دوباره اطراف رو دیدم ، احتمالا باید دنبال یک پسری باش که گوشی دستش هست. سمت راستم رو نگاه کردم سه تا پسر بودن که گوشی دستشون بود اما کنار هم بودن و داشتن با همدیگه برای امتحان تقلب می‌کردن :))). سمت چپ رو نگاه کردم. اولین صندلی یک پسری بود که گوشی دستش ندیدم. می‌خواستم برم بپرسم که آیا علیرضا هست یا نه ، خیلی مردد بودم گفتم اگه ضایع بشم چی؟ :) 

همون موقع دو نفر آقای نسبتا مسن نشسته بودن روی صندلی و از من کمک خواستن که درِ بطری آب رو براشون باز کنم. در بطری خیس بود و هر چی تلاش کردم باز نشد :| همون حین همون پسری که بهش شک داشتم رفت داخل زیرگذر و با چشمم حواسم بهش بود. از اون دو تا آقا عذرخواهی کردم. سریع به علیرضا پیام دادم و یکم از مشخصات لباسش بهش گفتم.

گفتش که همون هست و الان هم رفت زیرگذر. سریع اومدم پایین. بهش پیام دادم و اون شخص هم بهم یک نگاه کرد و دستم رو بردم بالا و یکم تکون دادم (به نشانه سلام، معمولا من برای افراد و سلام کردن این کار رو می‌کنم) علیرضا هم دستش رو برد بالا و فهمیدم که خودشه. با مشت به هم دست دادیم.

ماسکمون رو دادیم پایین که همدیگه رو کامل دیده باشیم :)) البته من یک کلاه آفتابی داشتم و موهام رو چون کامل زده بودم دیگه کلاهم رو نبردم بالا :) رفتیم به سمت پارک. خیلی حرف زیادی رد و بدل نشد. حداقل از سمت خودم. اول هم بهش گفتم که با اون عکسی که داشتی و پیش فرض خودم فرق داشتی و تا حدودی تعجب کرد و برام جالب بود که هیچ زمینه‌‌ی خاصی از من نداشت فقط گفتش که بر اساس نوشته‌هام فکر می‌کرد که یک عینک آفتابی داشته باشم که خب نداشتم :)

قبل از اینکه همدیگه رو ببینیم به علیرضا هشدار دادم که من خیلی خیلی کم حرف می‌زنم و بیشتر به عنوان کسی هستم که گوش می‌ده و خب از این لحاظ هم بنده رو تصدیق کرد. یادم نمیاد اونجا چی بهش گفتم ولی الان که دارم فکر می‌کنم واقعا فکر می‌کردم که اهل شوخی و اینا نباشه و خیلی جدی باشه که خب اینطوری هم نبود. نه اینکه خیلی شوخ‌طبع باشه ولی در کل آدم باهاش احساس راحتی می‌کنه همین که حرف می‌زد واقعا جای شکر داشت. چون من خیلی اهل حرف زدن نیستم و یکی باید این کار رو انجام می‌داد که خداروشکر علیرضا این کار رو به نحو احسن انجام داد :)

 

از خیلی چیزها صحبت کردیم. اول که یک بار رشته‌مون رو گفتیم و کارهای دبیرستان و رشته‌ای که بودیم و چه مدرسه‌ای و حتی آدرسش :))) و البته دانشگاه الانمون و البته یکسری بحث‌های دیگه. اینکه کدوم وبلاگ‌ها رو بیشتر دنبال می‌کنیم و می‌خونیمشون و اکثر وبلاگ‌هایی که من می‌خوندم رو خود علیرضا هم می‌خوند (یا می‌خونه). مورد دیگه هم اینکه از جو بیان صحبت کردیم و اینکه چجوری هست (دیگه خودتون می‌دونین منظورم چیه. اگرم نه که می‌تونین بروز شده‌های بیان رو یک نگاه بندازین و متوجه منظورم بشین) . در کل صحبت‌هامون از بیان و وبلاگ‌ها بود و رشته‌ی کاری و این موارد.یک قسمت هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می‌کردیم که پشتمون چمن بود و چند نفر از پارک‌بان‌ها با ماشین چمن‌زنی‌شون اومده بودن و داشتن چمن‌های اون قسمت رو کوتاه می‌کردن. اصلا تموم نمی‌شد و کلی سر و صدا بود. چند دقیقه سکوت کردیم که کار پارک‌بان‌ها تموم بشه که تموم نشد مجبور شدیم بریم یک قسمت دیگه 🤦‍♂️😂

یک نکته‌ی دیگه هم از علیرضا خوشم اومد و می‌دونستم که این شکلی خواهد بود این بود که وقتی من صحبت می‌کنم و کلا وقتی با هم بودیم از گوشی همراهش خیلی کم استفاده می‌کرد (مگه اینکه برای نیازش) و این خیلی برام ارزش داشت 🙂

کل ملاقاتمون فکر کنم ۱ ساعت و ۴۵ دقیقه بود و به نظرم کم بود. در این مدت هم چیزی نخوردیم حالا با توجه به مسائل کرونا . یک نکته‌ی دیگه هم اینکه علیرضا به فاجعه بودن مشهدشناسیم‌ پی برد :))))

 

راستش رو بخواین اولین دیدار وبلاگی برای من خیلی هیجان انگیز بود. کلا دوست داشتم این مدل ملاقات کردن رو . البته نمی‌دونم نظر علیرضا در این رابطه چی هست. با این حال برای من خیلی خوب بود. اینکه یک نفر داخل مجازی می‌شناختیش و بعدش بیای ببینیش واقعا برام جذابه و اصلا خیلی با مجازی فرق داره .

چیز دیگه‌ای از ملاقاتمون با هم دیگه یادم نمیاد . فقط این متن رو هم نوشتم با اجازه از شخص شخیص علیرضا بود وگرنه این رو هم نمی‌نوشتم و احتمالا این متن رو هم خود علیرضا بخونه.

 

نظر شما چیه؟ آیا با دیدار بلاگری موافق هستین ؟ :)

راستش رو بخواین خیلی دوست دارم با خیلی‌ها آشنا بشم و صحبت کنم به صورت حضوری و واقعی اما شرایط جوری هست که نمی‌شه متأسفانه با این حال اگه فردی حاضر بود می‌تونیم یک روزی همدیگه رو داخل همین پارک یا جای دیگه ببینیم (به شرط آشنا بودن اون مکان چون من مشهد شناسیم ضعیفه :) )

راز

امیر + ۱۴۰۰/۳/۹، ۲۱:۳۶

شدیدا نیاز دارم بشینم با یکی صحبت کنم. یکی که این اتفافات رو تجربه کرده باشه . اعضای خانواده چون تجربه نکردن نمی‌تونن درک کنن .

البته که اون رو هم نمی‌شه به هر کسی گفت :) باید رازدار خوبی باشه. 

می‌دونین وقتی آدم از یک راز و یا خبری محرمانه آگاه می‌شه، تو دلش کلی بیقراری می‌کنه که اون راز رو یک جا پخش و یا ثبت کنه. منم الان دقیقا تو این حالتم. 

این دو روز هم دقیقا شدم مثل آدمای عچیب غریب موقع راه رفتن با خودم صحبت می‌کنم. فکرم خیلی درگیر شده ...

نمی‌دونستم خبر خوشحال کننده‌ی دیروز ممکنه من رو بشکنه. گفتم ممکنه. ممکنه من رو هم خیلی بالا ببره ...

پایان این قصه خوش است؟ ( و بله قصه فعلا خوش است.)

امیر + ۱۴۰۰/۳/۸، ۰۰:۲۶

یه وقتایی هست که دوست داری همون اتفاقی که دلت می‌خواد رخ بده.

الان دقیقا یکی از همون زمان‌هاست. شاید بشه گفت این اتفاق می‌تونه یک زندگی رو متحول کنه. ممکنه به اوج بدبختی بکشونه ممکنه هم خوشبختی.

فقط امیدوارم این اتفاقه به نفعم تموم بشه که کارم رو انجام بدم. 

امیدوارم 

فقط می‌خوام پایان این قصه شیرین باشه مثلِ مثلِ چی؟

مثل فیلم‌ها. با اینکه برای آثار دراماتیک خودم رو می‌کشم ولی این دفعه می‌خوام یک پایان خوش باشه :)

 

+خیلی خیلی مبهم نوشت. حتی اگه واقعیت داشت هم داخل اینجا چیزی نمی‌گم چون می‌ترسم کسی آشنا اینجا رو بخونه و باز دوباره بدبخت بشم 🤦‍♂️

 

 

++ و دقیقا الان همین اتفاق داره میفته و به نظرم که می‌تونه پایان خیلی شادی داشته باشه. البته به خودم بستگی داره همه چی . باید بتونم و باید بخوام :)

+++ ۲۵۲ نفر امروز به وبلاگم سر زدن :| یکم مشکوک می‌زنه ...

بدون عنوان (کوتاه)

امیر + ۱۴۰۰/۳/۳، ۱۱:۳۱

🚨 سخنگوی صنعت برق: قبل از قطعی برق، تغییر محل دهید تا به امتحانتان لطمه نخورد!

🔹ما برنامه خاموشی را از برنامه برق من و سایت شرکت‎های برق اعلام می‎کنیم تا دانش‌‎آموزان مطلع شوند و از شارژر استفاده کنند و یا تغییر محل دهند.
 


:))))))))))

دیروز یک نفر برای شوخی همچین چیزی گفته بود. فکر نمی‌کردم همچین حرفی بزنن .

حداقل برای کسی که اینا رو می‌خونه احترام قائل باشین. پس‌فردا هم می‌گن مقصر اصلی قطعی برق هم برمی‌گرده به دانش‌آموزان و دانشجویان .

واقعا خداروشکر که داخل پایتخت زندگی نمی‌کنم...

ماه رمضان - قسمت دوم

امیر + ۱۴۰۰/۲/۳۰، ۲۰:۱۱

داخل قسمت اول اومدم یک بخشی از ناراحتی‌هام رو گفتم که خیلی به این ماه ربط داشت. این قسمت دوم خیلی ارتباطی نداره. بهتره بگم هیچ ارتباطی نداره با این حال می‌خوام درباره‌شون صحبت کنم. (لینک قسمت اول)

تقریبا یک ماه قبل بود که یک پست موقت گذاشته بودم اینجا و داخلش نوشته بودم:

 

اینطور که بوش میاد احتمالا به زودی یک دعوای درست و حسابی باید داشته باشم !!!!!

چقدر مسئولیت ناپذیر آخه 😑

 

قضیه از این قرار بود که یک مسابقه‌ی کشوری همراه با جمعی از دانشجویان فعال و البته شبه فعال برگزار کردیم که در طی اون یک سری افراد با هم دیگه به صورت دو به دو با همدیگه بازی می‌کردن و کسی که برنده می‌شد می‌رفت مرحله‌ی بعد با برنده دیگه‌ دو به دو بازی می‌کرد(یک چیزی شبیه جام حذفی).

مرحله اول تقریبا ۱۶ نفر بودن که با همدیگه رقابت می‌دادن یعنی ۸ مسابقه و مسابقه‌ هم اینطوری بود که هر کسی یک متنی رو باید می‌نوشت و برای ما با مشخصاتش ارسال می‌کرد. من هم خیلی سریع که نتایج رو دریافت می‌کردم شروع به داوری می‌کردم و نتیجه رو اعلام می‌کردم اما دوست عزیزمون (داور دیگه‌مون) خیلی ریلکس و بیخیال میومد و می‌گفت که:« خیر تحلیل این متون نیاز به وقت بیشتری داره» !!! و البته در آخر هم خیلی قشنگ تنبلی اش رو ماستمالی کرد و ادامه داد :« باید بیشتر بررسی کنم که هر کسی رفت بالا واقعا حقش باشه و حق کسی خورده نشه به هر حال این‌ها حق‌الناس هست» حالا این آقا همون کسی بود که سر کلاس‌ها می‌خوابید و نصف دیگه زمان رو هم از کلاس بیرون بود بعد میاد برای من از حق‌الناس صحبت می‌کنه :)))))) ضمنا من این آقا رو از ترم یک می‌شناسم که همکلاسی بودیم و اساتید رو با  عبارت «دکتر» خطاب می‌کرد :))) . خلاصه دوستمون نتیجه رو گفتن و تموم شد و مرحله‌ی بعد، متأسفانه دیگه تا آخرین مرحله همینطوری بود و دقیقا هم بابت این موضوع خیلی خیلی عصبانی شده بودم و قطعا اگه پست موقت اینجا نمی‌زدم دیوونه می‌شدم. 

به هر حال مسابقه نهایی هنوز برگزار نشده در حالیکه ۱۰ روز از مسابقه‌ی قبلی گذشته و دوست عزیزمون که خیلی به حق‌الناس اعتقاد داره پیام‌های بنده رو سین می‌زنه و بعد دو روز جواب می‌ده. بنده هم قبلا نظرم رو در رابطه با افرادی که کامنت یا نظر می‌ذارم و سین می‌کنن ولی جواب نمی‌دن رو گفتم (پست مربوطه و البته پست مربوطه‌ی دیگه) (البته یکسری استثناعات هم هستن این بین که اشکالی نداره)

واقعا نمی‌دونم چجوری دارم این موجود رو تحمل می‌کنم. جدیدا هم دیگه دارم با تیکه و کنایه جواب می‌دم بهش تا به خودش بیاد ولی فعلا کاربردی نداشته و این نکته رو بگم که به ندرت عصبانی می‌شم ولی اگه عصبانی بشم قطعا از کوره از در می‌رم ...

حالا این مسابقه‌ی آخر کِی برگزار بشه معلوم نیست و من واقعا شرمنده‌ی اون افراد باقی‌مونده در مسابقه هستم ...

 

 

+از چالش‌های دیگه‌ی مسابقه مخالفت با حضور خواهران بود. قطعا اگه دانشجویان دختر در این مسابقه شرکت می‌کردن سطح مسابقات خیلی خیلی بالاتر می‌رفت اما با مخالفت معاون امور استانی همراه شد و کلی هم سر این قضیه باهاش بحث کردیم اما نذاشت. اتفاقا این بین هم چند نفر از همین دانشجویان دختر اومدن به پیویم و گفتن که برای مسابقه می‌خوان شرکت کنن (داخل پوستر مسابقه آیدی خودم رو گذاشته بودم که افراد برای ثبت نام به بنده مراجعه کنن) نمی‌دونستم دیگه با چی رویی بهشون بگم که مسابقه فقط مخصوص برادران هست و اجازه ندارید شرکت کنین و کلی هم بابت این موضوع عذرخواهی کردم🤦‍♂️ . البته که اون افراد هم خیلی خوب با این قضیه برخورد کردن. انتظار داشتم که بیان و بهم اعتراض کنن که چرا فقط مخصوص آقایون مسابقه زدیم و ... که خداروشکر اینطوری نبودن 😌

 

++خب اینم از ماه رمضون. مهم‌ترین اتفاقات همین‌ها بودن.

+++یک بخش دیگه هم در قسمت منو به وجود اومده به نامِ « کارهایی که در قرنطینه انجام بدیم» هست. می‌تونین با نظراتتون یک مجموعه کار برای دوران در خونه موندن داشته باشیم. (لینک قسمت مربوطه)

ماه رمضان - قسمت اول

امیر + ۱۴۰۰/۲/۲۶، ۰۰:۴۰

می‌خوام از یک سری اتفاقات عجیب ماه رمضان امسال بگم.

 

شب‌های قدر بود که یک پست موقت با عنوان «از اعصاب خوردی‌های شب‌های قدر» منتشر کردم.

جریان از این قرار بود که طی سه شب که مراسم برگزار می‌شه ، ما داخل خونه‌ی خودمون این مراسم رو برگزار می‌کردیم و نحوه‌ی برگزاری هم اینطوری بود که هر کدوم از آقایون باید یک بخشی از دعا جوشن کبیر رو بخونه و کلا تلویزیون هم تعطیل. 

من با دعا خوندن مشکلی ندارم ولی اینکه تلویزیون داره دعا رو پخش می‌کنه برای چی ما باید بیایم این دعا رو بخونیم؟ مورد بعدی اینکه ما واقعا دعا خون‌های خوبی نبودیم. سومین مورد هم مهمون داشتیم. منظور از مهمون برادرم بود همراه با خانومش. نگاه کنین، وقتی یک خانوم «به عبارت دیگه نامحرم» میاد وارد خونه‌ی ما می‌شه، خب قطعا یک سری محدودیت هایی برای منِ پسر به وجود میاد که پوششم رو جوری تعیین کنم که احترام برای ایشون هم حفظ بشه.حالا شما فرض کنین این دو نفر هر سه شب میومدن خونه‌ی ما و منم خیلی از دستشون کفری شده بودم .دیگه خونه‌ی ما اومدن هم یک حدی داره. مورد آخر هم تنها بودن هست. من هیچ وقت دوست ندارم پیش مامان و بابام راز و نیاز کنم دعا کنم و حتی قرآن بخونم :‌ ) یک بخشیش دلیل داره که بعدا می‌گم. کلا برای راز و نیاز با خدا من تنها نبودم اون سه شب.

 

بگذریم. به هر طریقی بود مراسم شروع شد. بابام شروع کرد به خوندن . نمی‌خوام قصد برتری خودم رو اینجا مطرح کنم. ولی تنها یک متن همراه با یک صوت خوب رو می‌تونم تحمل کنم. چیزی که نه بابام و نه داداشم در اون مهارت نداشتن . یک ریتم و لحن یکسان و بدون اهنگ و هماهنگی و گاهی اوقات بی نظم. حالا بماند که اون وسط چندین و چند کلمه غلط خوندن 🤦‍♂️. از یک طرف دیگه با یک خانواده دیگه هم تماس تصویری برقرار کردیم تا اونها هم در مراسم ما باشن. از اون افراد یک دونه آقا بود فقط و خوند . ریتم و لحن خوبی داشت ولی متأسفانه باید صداش رو روی 2x می‌ذاشتی که بعد ۵ دقیقه تازه یک فراز تموم بشه . بعدش نوبت من شد. منم که گفتم دوست ندارم دعا و قرآن بخونم. اون هم جلوی مامان و بابام. در جمع من واقعا مشکلی ندارم . داخل کلاس خوندم . قصد فخر فروشی ندارم ولی خوب می‌خونم. عالی نه! خوب. مثل عبدالباسط نیستم ولی می‌تونم به صورت ترتیل ، خوب بخونم ،یعنی یکسری حداقل‌ها رو رعایت می‌کنم. در رابطه با دعا هم همینطوری. از چندتا دعاخون در همین شب‌های قدر که سال‌های قبل پخش می‌شد گوش می‌دادم الهام می‌گرفتم و اگه سبک علی فانی رو هم اضافه کنم ، می‌تونم بگم در این قسمت هم در حد خودم خوبم. باز هم می‌گم عالی نه! فقط خوب : )

حضرت پدر یک طوری به من گفت «بخون» منم مجبور شدم بخونم دیگه. حالا بماند که اون وسط یکی هم ازم فیلم گرفت و ... حدود ۲۵ تا فراز می‌خوندم. در واقع همیشه قسمت آخر دعای جوشن کبیر با من بود. برای بار اولم بود که خودم می‌خوندم (‌ همینجا هم بگم که اون سه چهار تا فراز آخر رو به زور  و زحمت فقط تموم کردم . خیلی سخت بود . صدام اصلا درنمیومد : ) )

مراسم که تموم شد. مامانم می‌گفت چقدر خوب خوندی و فلان. بابام هم تمجید از اینکه چقدر عالی خوندی و من اینطوری بودم : 😐

و از فرداش دیگه این دعا خوندن من مخابره شد در میان همه اقوام و آشنایان و دقیقا برای همین مورد دوست ندارم کنار مامان و بابام کاری رو انجام بدم. چون سریع مخابره می‌شه. سرعتش از اخبار 20 و 30 هم بیشتره !

راستش از اینکه مورد تحسین واقع می‌شدم خیلی ناراحت می‌شدم. اینکه بعد ۲۰ سال مامان و بابات بیان و از چیزی که زودتر انتظارش رو داشتی تعریف کنن ، من رو بیشتر عصبی می‌کرد. فقط کافیه من داخل خونه چیزی برای خودم بخونم اون وقت انواع اشیاء مختلف سمتم پرت می‌شه. چون همه اعصابشون خورد می‌شه : ) خب شما دقیقا همون آدم ها هستین دیگه ...

این اتفاق من رو بیشتر عصبی می‌کنه چون به خاطر صِدام همیشه مسخره می‌شدم و همین‌ها تأثیر می‌ذاشت. فقط یک بار یکی از دبیرامون از صِدام تعریف کرد و بس وگرنه داخل خونه هم کسی از صِدام خوشش نمیاد : )

 

+قسمت دوم هم هست که مربوط به قسمت‌ دیگه‌ای از ماه رمضانه و ارتباطی با این بخش نداره. 

میو

امیر + ۱۴۰۰/۲/۱۹، ۱۳:۲۷

شنبه ۱۹ / ۲ / ۹۷

با لحنی جدی گفت.

- خب تعریف کن ، ببینم مواد مصرف می‌کنی؟

+نه واقعا.

-اسمت امیر بود دیگه؟

+بله

-نگاه کن ، بابات هم رفت بیرون. الان من و تو اینجا تنها هستیم، لازم نیست دروغ بگی. مواد مصرف می‌کنی؟

+خیر.

-سیگار چی؟ سیگار می‌کشی؟

+نه خانوم.

- الان من باور کنم؟

+ من دروغ نمی‌گم.

کمی آرام‌تر شد. برگه‌ی نوار قلبم را نگاهی انداخت. با دقت بیشتری به آن نگاه کرد.

- نگاه کن . مشکل دستت احتمالا از اینه که غلظت خونت زیاد هست. این رو از نوار قلبت می‌شه فهمید. این از یک جوون ۱۷ ساله تا حدودی بعیده. 

چند لحظه بعد

-این چند روز اتفاقی افتاده که ناراحت بشی؟

+ نه فکر نکنم.

کمی بیشتر فکر می‌کنم. شاید به آن ماجرا ارتباطی داشته باشد.

+ خب راستش ...

نمی‌دانستم بگویم یا نه. ممکن بود مورد تمسخر قرار می‌گرفتم.

+داشتم می‌رفتم خونه ، یک بچه گربه رو دیدم که مرده بود و افتاده بود روی زمین. بعد این اتفاق خیلی ناراحت شدم و خب اون شب نتونستم کاری انجام بدم.

به من خیره شد. انگار که تعجب کرده باشد.

-گربه؟!

اصلاح کردم.

+بچه گربه.

- تو به خاطر یک بچه گربه که مرده ناراحت شدی؟

+ بله چطور؟

- تو مَردی؟ خجالت نمی‌کشی؟ یک سنی ازت گذشته . با دیدن یک گربه. اینطوری شدی؟‌  الان دست چپت به خاطر یک گربه دچار گرفتگی شده؟

به لباس سفیدش نگاه کردم. در اوقع نمی‌خواستم نگاهش کنم. خصوصا اینکه لحنش جدی‌تر شده بود. الان از نظر او من یک پسری هستم که مرد شده و به خاطر دل نازکش دچار بحران روحی شده و همین موضوع روی دست چپش اثر گذاشته.

- خجالت بکش. تو قراره چند روز دیگه ازدواج کنی. اون روز اتفاقات سخت‌تری میفته. مردم گرگ هستن. تو اینطوری باشی له می‌شی.

فقط خداروشکر کردم که پدرم در آن لحظه آنجا نبود وگرنه قطعا چند تیکه دیگر هم از او می‌شنیدم.

- بگو بابات بیاد داخل تا باهاش صحبت کنم

پاشدم و در را باز کردم و به پدرم گفتم که داخل اتاق خانوم دکتر بیاید.  پس از اینکه پدرم وارد اتاق شد در را بستم و همراه با پدرم نشستم.

- پسرتون رو خیلی نازنازی بار آوردین ...


چهارشنبه ۱۶/ ۲ / ۹۷

هوا بارانی بود. بازی والیبال بین ایران و ژاپن را داشتم نگاه می‌کردم. صدای میو میوهای گربه‌ها آمد. اما خیلی شدیدتر از قبل بود. انگار که مادرشان داشت دعوایشان می‌کرد. از پنجره به حیاط خانه نگاه کردم. زمین خیس شده بود و بچه گربه‌ها که رنگی زرد داشتند در گوشی‌ای زیر چند شاخه پر از برگ پناه گرفته بودند. به من بود قطعا می‌رفتم و بغلشان می‌کردم که به داخل خانه بیایند. ولی خب آنها را نخریده بودیم. فقط به خانه‌مان راه داده بودیم. ناگهان مادر یکی از بچه هایش را با دندان‌هایش برداشت. آن طرف حیاط رفت. از دیواری  به ارتفاع چندین متر بالا رفت. همان طور که بچه را با دهانش گرفته بود. آن طرف در رفت و بچه را رها کرد. باران شدید‌تر شد. مادر گربه‌ها دوباره داخل حیاط خانه آمد. بچه‌های دیگر تن به این کار ندادند. گربه‌ی مادر هر کاری می‌کرد. نمی‌توانست آنها را بردارد. آن طرف در هم بچه گربه هم میو میو می‌کرد. شاید مشکلی داشت. شاید می‌ترسید. شاید هم خیس شده بود. طاقت نداشتم . سریع به حیاط رفتم ، برایم مهم نبود که خیس می‌شوم یا نه و یا چقدر از پاهایم در میان آب گل‌آلود قرار می‌گیرد. احساس «کمک خواستن» را می‌شنیدم. سریع در را به هر طریقی که ممکن بود باز کردم. بچه گربه‌ای که بیرون بود دوباره خیلی سریع به آغوش گرم مادرش بازگشت. من هم که فکر می‌کردم مشکلی پیش آمده سریع در را باز گذاشتم که همه آنها از خانه‌مان بروند. ولی گربه‌ی مادر تنها با نشان‌دادن دندان‌هایش و «پخ» کردنش من را می‌ترساند و کاری نمی‌کرد. در را بستم و دوباره وارد خانه شدم. باز هم از پنجره مراقب گربه‌ها بودم.

چند دقیقه گذشت. تنها یک گربه بیرون از خانه رفت و مادر هم برنگشت. صدای میو میوهای گربه‌های داخل حیاط خانه امانم را بریده بودند. اگر من در را باز نمی‌کردم. الان حداقل یکی دیگر هم بیرون از این خانه بود. همچنان از پنجره منتظر مادر گربه ها بودم. ولی کسی نیامد. راستش را بخواهید کلی دعا کردم که این اتفاق بیفتد. تنها کاری که می‌توانستم بکنم همین کار بود. ولی باز هم نشد تا اینکه بالاخره صدای «میو میو » ها به یکباره قطع شد ...

- و بالاخره سامورایی ها بعد چند سال تونستن پسران ایرانی رو شکست بدن

.....


شنبه ۱۹ / ۲ / ۹۷

....

* بله قبول دارم . پسرم واقعا خیلی احساسی هست. این ها تقصیر من نیست. چون مامانش امیر رو اینجوری بار آورده (!!!!!!!) . 

همچنان لبخند تلخ را بر لب داشتم. می‌خواستم به دکتر بگویم. بگویم که من در قبال کسی که به خانه‌ام راه می‌دهم مسئولم. مسئولم که از او مراقبت کنم. فرقی ندارد انسانی باشد و یا غیر انسانی. به هر حال مسئولم. چون قبولش کرده‌ام. می‌خواستم بگویم که من مقصر شماره یک گربه‌ها هستم. وقتی صدای عاجزانه مادرشان را شنیدم که بعد از یک روز دنبال بچه‌هایش می‌گشت و ملتماسانه به چهره‌ی من خیره شد. آن وقت یک سنگ هم باشد می‌شکند. می‌خواستم بپرسم آیا خودت هم آنجا بودی و خود را اینگونه مقصر و گناهکار نمی‌شمردی؟ آن دنیا می‌خواهی چجوری جواب این کارت را بدهی؟ از اینها نمی‌ترسی؟ گریه نمی‌کنی؟

لعنتی. خب همین‌ها را به دکتر بگو . بگو که دارد ذره‌ذره‌ی غرورت را با سخنرانی‌اش خرد می‌کند. نه! شاید من هم بیش از حد احساسی‌ام ...


۰۱ / ۰۳ / ۹۸ یک سال بعد

نشسته‌ام به حیاط خانه نگاه می‌کنم. مشغول مطالعه‌ی درس‌ها بودم و برای استراحت این کار را انجام دادم. صبح بود و هوا آفتابی. مثل همه‌ی روزهای عادی در بهار. خورشید نه آنقدر گرم ولی گرم بود. در حیاط خانه راه رفتم. اندکی نشستم. کمی در فکر فرو رفتم. نمی‌دانم به چه چیزی فکر می‌کردم ولی یک حس دلتنگی را داشتم. با شنیدن صدای تکان خوردن برگ‌های آن طرف حیاط خانه. از فکر خود بیرون رفتم. متوجه حضور چیزی آنجا شدم. شاید هم توهم زده بودم. به هر حال آنجا جایی بود که گربه‌ها داشتند با تمام وجود «میو میو» می‌کردند تا مادرشان بیاید. به قسمت برگ ها رفتم. صداها آشنا به نظرم می‌رسید. پاهای کوچکی را دیدم. چند تا پا بود. شاید چندین نفر آنجا بودند. وقتی نزدیک آن قسمت شدم برگ ها را کمی کنار زدم.

- میووووووو

 

:)

دعا؟

امیر + ۱۴۰۰/۲/۱۲، ۰۱:۱۹

الان رفتم فهرست مطالب سال قبل رو یک نگاه انداختم. دقیقا همین‌ شب‌ها. اون موقع فکر کنم وارد یک دوران ناراحتی خیلی شدید شدم. پستش هم هست (لینک) افرادی که اونجا کامنت گذاشتن غیر از یک نفر بقیه هستن که امیدوارم همگی سالم و سلامت باشید :)

 

دقیق یادم نیست به خاطر چی ناراحت بودم. شاید به خاطر اینکه زیاد داخل خونه مونده بودم (فکر کنم نزدیک دو ماه اصلا پام رو بیرون نذاشته بودم حتی برای خرید و کم کم دیگه بیرون می‌رفتم برای پیاده روی و بقیه موارد!!!!) 

 

یک بخش دیگه از ناراحتیم هم اون آمار عجیب و غریب کرونا بود. کی فکرش رو می‌کرد انقدر وضعیت وخیم بشه؟! داخل همون پست آمار اون موقع رو گذاشتم. یادمه هر روز می‌رفتم سایت world meter رو چک می‌کردم و آمار هر کشور رو درمیاوردم که روندشون صعودی بوده یا نزولی. ولی الان اصلا دیگه اخبار حتی بخش کرونا رو هم چک نمی‌کنم. فقط چند روز قبل یک جایی خوندم ۱۵۰ میلیون نفر کرونا گرفتن. الان نمی‌دونم چند نفر !!! اون موقع ۴ میلیون نفر کلا کرونا گرفته بودن.

 

خیلی مهم

در هر حال. الان یک حس معلق دارم . می‌دونین نه خوشحالم و نه ناراحت یک حالت بینابین. کلی حرف دارم . دلم می خواد حرفام رو بزنم . اما یک چیزی باعث می‌شه که نیام و بنویسم. ازشون ننویسم. نمی‌دونم چیه! بیشتر سر همین فیلم دیدن هست . یعنی یک فیلم رو دیدم و تا چند روز فکرم رو مشغولش کرده. هر چی بیشتر ازش می‌خونم بیشتر تشنه می‌شم که ازش بدونم... شما هم همینطوری هستین؟ یعنی با دیدن اون فیلم به مسائل داخلش تا چند روز فکر می‌کنین یا نه؟ (می‌خواستم این سوال رو هم در قالب یک پست موقت بذارم ولی خب همینجا می‌پرسم.)

و یا کارهای مختلف دیگه که انجام می‌دم. در هر حال، اون حس افسردگی سال قبل رو ندارم در حال حاضر و یکسری چیزها از سال قبل چه مثبت و چه منفی به وجود اومدن . با افراد مختلف چه خوب و چه بد بیشتری آشنا شدم. در یکسری زمینه ها علمم بیشتر شده ولی بعضی جاهای دیگه هنوز در حال درجا زدن هستم.

 

نمی‌دونم طرح قشنگی شد یا نه . تنها ایده‌ای که به ذهنم رسید این مدلی بود :)

احتمالا به زودی یک کانال بزنم اونجا نمونه کارهام رو بذارم و مشتری هم پیدا بشه و کم کم بزنیم در راه کسب درامد فعلا در مرحله‌ی اسم برند موندم :)

 

دوست ندارم جمله‌ی کلیشه‌ای رو بگم ولی خب دعا کنید دیگه. برای من نه البته. برای کسی که بیشتر از من نیاز داره :)

البته راستش رو بخواید خیلی به دعاتون نیاز دارم که در کارهام موفق بشم و این مدلی هم کسب و کار پیدا کنم. نمی‌دونم اگر خواستید دعا کنید :)

سوال (و باز هم موقت)

امیر + ۱۴۰۰/۲/۱۱، ۱۵:۳۴

اسمی قشنگ سراغ دارین که بتونه یک برند باشه؟ (برند مربوط به دیزاین و طراحی)

حالا اگه با امیر باشه هم چه بهتر.