محرم نوشت

امیر + ۱۴۰۰/۵/۳۰، ۱۲:۲۶

۱- اینکه می‌خواستیم بریم برای مراسم ولی ممنوعیت‌ها نذاشت خوشبختانه/متأسفانه.تقریبا میشه گفت یک چیزی داریم به اسم «شبیه خوانی» که انگار داخل بقیه استان‌ها به اسم «تعزیه خوانی» شناخته میشه و فرق دیگه‌ای هم که داره اینه که شبیه‌خوانی داخل یک محیط باز برگزار می‌شه و زیر نور آفتاب و تجمع تعداد زیادی آدم . ولی اینطور که فهمیدم تعزیه‌خوانی داخل محیط بسته برگزار می‌شه و حالت تئاتر داره. کلا شبیه‌خوانی هم از اسمش معلومه که میان و واقعه‌ی عاشورا رو شبیه سازی می‌کنن و حالت تئاتر گونه بهش می دن و مردم هم تماشا می‌کنن.

به هر حال. این مراسم امسال قرار بود برگزار نشه ولی روز قبلش تمام مجوز‌ها گرفته شد که داخل یک مسجد این مراسم برگزار بشه و در یک پیج اینستاگرام اون رو به صورت live پخش کردن تا بقیه هم ببینن. 

 

۲- هیچ‌کدوم از مداحی‌هایی که بقیه ، امسال بارگزاری کرده بودن رو نپسندیدم :| لذا با همون های قبلی خودم رو مشغول کردم

 

۳- الان هم که بساط شله و حلیم هم خیلی شلوغه و البته یک ابهام زادیی بکنم مثل اینکه خیلی مسئله‌ی عجیبی شده :|

دو نوع شله داریم و یک حلیم:

شله مشهدی (آش شله) و شله زرد و حلیم هم هست کنار این‌ها.

شله مشهدی یا همون آش شله : از حبوبات درست می‌شه و در کنار این‌ها هم گوشت ریخته می‌شه. (لینک)

شله زرد که هیچی

حلیم : هلیم هم نوشته می‌شه و از گندم و گوشت درست می‌شه. بهش بلغور گندم هم می‌گن.(لینک)

پس،

وقتی می‌گیم شله منظورمون حلیم نیست! تازه رنگ حلیم نسبت به رنگ شله روشن‌تر هست.

دلیل اینکه مشهدی‌ها هم قیمه روی حلیم و شله می‌ریزن خیلی مشخص نیست ولی اینطور که پرسیدم دو تا دلیل داره:

الف- برای تزیین شله و حلیم این کار رو می‌کنن.

ب-چون شله و حلیم جفتشون پتانسیل بالایی برای ترش کردن دارن *، قیمه که روغن خوبی هم داره رو روش می‌ریزن که یک مقدار هضم غذا راحت‌تر باشه.

حالا اگه دلیل دیگه‌ای هم داشت بقیه مشهدی‌های جمع هم بگن :)

 

* یکی از اقواممون همین ایام محرم بود که شله زیاد خورده بود و سر همین مورد حالش خیلی بد شده بود و کارش به بیمارستان هم کشید و بخیر گذشت.

عشقی که با دستمال کاغذی آغاز و پایان یافت (فوتبالی)

امیر + ۱۴۰۰/۵/۱۸، ۲۲:۲۳

موندم چی بنویسم . فقط خواستم همین رو بنویسم که ممنون بابت تک به تک خاطراتی که برامون ساختی.

بدرود GOAT

:)

 روزی که مسی روی دستمال کاغذی با بارسلونا قرارداد بست!

قراردادی که مسی با بارسا روی دستمال کاغذی امضا شد :)

 

This is not how the GOAT should've departed': Messi in tears as he leaves  Barcelona; viral video leaves fans devastated

خداحافظی با بارسا ولی گفته برمی‌گرده :)

 

به قول یکی از بلاگرها ، کسی که میاد و می‌گه فوتبال فقط اینه که ۲۲ نفر دنبال توپ هستن می‌تونین این تصویر آخر رو بکوبونین تو صورتش :)

 

جای حمیدرضا صدر هم خالیه که بیاد و یک متن بنویسه در رابطه با این اتفاق . هعی روحش شاد

 

+نمی‌دونستم چجوری تصویر بارگزاری می‌شه . هر چی سعی کردم فقط لینک می‌داد بیان باکس :|

++هر پستی فوتبالی باشه توی عنوان می‌گم چون بیانی فوتبالی کمه و زیاد پیگیر این مدل پستا نیست :|

+++ دو روز قبل از لوازم‌التحریر دوران بچگی‌ام رد شدم . صاحبش فوت کرده بود :( تقریبا الان هم سالگرد فوت یکی از رفیق‌هام هست (البته رفیق نه. رفیق داداشم ولی خب با من رفیق هم بود )

هعی روزگار. چه هفته‌ی داغونی بوده تا به الان

++++ممکنه پست رو نخونین ولی خب باز هم می گم. خیلی خاموش وب‌ها رو می‌خونم !

خواهشا مقایسه نکنین 😑

امیر + ۱۴۰۰/۵/۱۴، ۲۰:۳۵

من هیچ وقت بابت اینکه کسی نتیجه خوبی بگیره ناراحت نمی‌شدم. ولی از سال قبل همچین حسی سراغم اومد. البته سال قبلش هم از اینکه یک نفر نتیجه خیلی بدی گرفت خیلی خوشحال شدم و فکر کنم یک کلاس بابت این موضوع خیلی خوشحال شد. 

اما قضیه امسال خیلی فرق داشت . می‌دونین یک عادت مضخرفی که در خانواده‌های خصوصا ایرانی هست اینه که بچه‌هاشون رو با بچه‌های فامیل دور و نزدیک مقایسه می‌کنن و یکی از معیارهای مضخرف برای این مقایسه فطعا همین کنکور هست. کلا یک همچین جو مقایسه‌ای در فامیل‌ها هست دیگه و درس هم یکی از ایناست.

 

امسال یکی از اقوامم کنکور داشت. در واقع سال قبل داشت نتیجه خوبی نگرفت و موند برای امسال. رشته‌ی تجربی (هم رشته) و خب گل سرسبد بابا :)))))))(از طرف قوم پدری هست) . اون سال‌هایی که مدرسه می‌رفتم بابام همیشه‌ از اون بشر خبر می‌گرفت و درس می‌خوند و این درس خوندنای اون بشر رو به من نشون می‌داد و می‌گفت : یاد بگیر . داره درس می‌خونه... از بچگی هم یادمه همیشه مقایسه می‌شدم. یعنی مثلا عروسی‌ای بود و شاپاش می‌ریختن روی زمین و ما هم کوچیک بودیم و جمع می‌کردیم ، همیشه بابا می‌رفت پولای اون رو جمع می‌زد و با پولایی که من جمع کردم مقایسه می‌کرد :|| یا مثلا با هم دعوا می‌کردیم (بزن بزن منظورمه موقع بچگی) بابام می‌دید که همه‌اش من دارم کتک می‌خورم با اینکه کوچیکتر هستم و این‌ها رو بعدا با کلی داد و بیداد بهم می‌گفت و منم واقعا دلم نمیومد و نمیاد که کسی رو بزنم و یا دعوا کنم (نه اینکه کلا بزن بزن نداشتم ولی خب کلا دلم نمیاد)

این مقایسه‌ها خیلی ادامه داشت تا اینکه من اون رو دشمن فرضیم در نظر گرفتم. برای کسی که ثابت کنم که درسم خوب بوده. (یک دوره‌ای هم مدرسه‌ای بودیم) و خب همیشه هم شکست می‌خوردم. یادمه یکی از معلم‌هام یک نمره بهم نداد و معدلم اومد پایین و اسمم در بنر مدرسه ثبت نشد ولی اسم اون بود و بابام هم اسم اون رو می‌دید و ذوق می‌کرد و بهم نشون می‌داد :)

طرف مادری هم یک همسن داشتم البته و از اون طرف باز مامانم سنگ اون رو به سینه‌اش می‌کوبید.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. نمی‌دونم چرا ولی اصلا دوست ندارم که این بشر  نتیجه بگیره. دست خودم هم نیست. حس می‌کنم اگه موفق شده باشه من می‌شکنم. دلیلش رو هم متوجه نمی‌شم. شاید واقعا پذیرفتم که از لحاظ درسی خیلی خیلی ازش پایین‌ترم. می‌دونم من الان ۲۰ سالمه و این تفکرات شاید خیلی سطحی به نظر بیاد. ولی باور کنین اگه متوجه بشم که این بشر موفق نشده می‌رم فقط جلوی بابام داد می‌کشم و می‌گم که ببین این سوگلی‌ات که همیشه سنگش رو به سینه‌ات می‌کوبیدی دو سال برای کنکور تلاش کرد ولی هیچ پُخی نشد. عوضش یک بار هم از من حمایت نکردی که اون همه سال کنکورم از همه جا بهم ضربه وارد می‌شد ...

 

سال قبل وقتی شنیدم که نتیجه نگرفته خیلی خوشحال شدم دست خودم نبود ولی وقتی شنیدم که مونده برای یک سال دیگه ناراحت شدم. چرا وایستادی آخه؟ :)

تازه سهمیه هم داره :) و این یعنی اینکه امکان موفقیتش خیلی خیلی بیشتر باشه ...

و اینکه می‌گم اگه موفق بشه قطعا من می‌شکنم! و می‌ترسم که بابام تا آخر عمر بهم موفقیتش رو نشون بده و جلوی چشمم اون رو «دکتر» خطاب کنه!

 

این ها فقط یک بخشی از عقده‌هام سر کنکور بود. من واقعا کلی مشکل سرِ کنکورم داشتم . یک روزهایی بود که می‌خواستم دست به خودکشی بزنم! می‌خواستم خلاص بشم از اون همه فشاری که متحمل شدم و اصلا یکسری شب‌ها بود فکر می‌کردم دارم می‌میرم ولی خب گذشت!

الان دغدغه‌ام به عنوان یک پسر ۲۰ ساله ، نباید این‌ تفکرات سطحی و بچگانه باشه اما به لطفِ ... به لطفِ چی بگم ؟ :)‌ به لطف همه چی این افکار برام دارن بولد می‌شن

 

+ خواهشا این قول رو به خودتون بدین که اگر یک روزی ازدواج کردین و اگر یک روزی هم صاحب فرزندی شدید ، اون رو به شکلی درست مقایسه کنین طوری نشه که از بقیه‌ برای خودش دشمن بسازه. من الان سرِ همین موضوع با سه نفر دشمن شدم !

آرزو

امیر + ۱۴۰۰/۵/۱۱، ۲۲:۱۶

سه چهار ماه قبل بود که یک چیزی رو آرزو کردم. دو ماه بعد فهمیدم که اون آرزو هست و می‌تونه به وجود بیاد ... بیشتر وارد کار شدم. بیشتر با همه چیز آشنا شدم. فهمیدم من یکی رو برای این آرزو نمی‌خوان و من هم اونطوری نمی‌خوام.

شاید یک سال بود که بابتش حسرت می‌خوردم. خصوصا بعد اینکه فهمیدم بعضی از دوستام به اون آرزو رسیدن . می‌دونین ما بعضی چیزا رو برای خودمون یک سراب می‌بینیم چیزایی که شاید از دور خیلی قشنگ باشن ولی وقتی دل کار می‌ریم ، می‌بینیم که اون کار ، کارِ ما نیست!

شاید این کار بهم نشون داد که دیگه حسرت یک سری چیزها رو نخورم. به داشته‌هام توجه بکنم و به مسیر ادامه بدم ...

 

+ راستی یک چیزی در رابطه با پستی که در مورد فرهنگیان نوشتم رو بگم (لینک) ، این چیزایی که گفتم صرفا فقط دیدگاه من هست ، من اون موقع ناراضی بودم (البته الان هم هستم)‌ و نظرم رو نوشتم از کلی آدم دیگه هم بپرسید. من تا حدودی بدون تحقیق به این رشته پا گذاشتم. فقط می ‌دونستم که محیطش شبیه دبیرستان هست و دختر و پسر هم داخل یک کلاس نیستن و یک حقوقی هم می‌دن (کامل و نه بدون کسری) و بیمه هم هستیم و مهم تر از همه کار(!!!!!!) داریم و سربازی بی سربازی.

ولی خب بدونین که حتی دانشگاه تهران هم که بهترین دانشگاه ایران باشه هم کلی مشکل داره و فکر نکنین رشته‌های دیگه گل و بلبل هست همه چی !

 

++این چند مدت سرم یک مقدار شلوغ بود سعی می‌کنم زود به زود آپ کنم. هر چند که کاربرای اینجا هم همچین میلی به نوشتن ندارن 😔 امیدوارم اون جو خوب دوباره برگرده. 

شاید هم دوباره باید برم دنبال فالو کردن وبلاگ 🤔 خیلی وقته فالو نکردم

دومین دیدار بلاگری :)

امیر + ۱۴۰۰/۵/۸، ۰۰:۱۰

سلام.

تقریبا دو ماه از آخرین پستی که در رابطه با اولین دیدار بلاگری بود گذشت.(لینک) بعد از اون اتفاق یکی از همین بلاگرها که همینجا رو هم داره می‌خونه و همشهری هم هستیم کامنت داد و نظر مثبت همدیگه رو مبنی بر اینکه بیایم همدیگه رو ببینیم دریافت کردیم. تقریبا می‌شه گفت از اولین دیدار بلاگری ، حدود دو هفته گذشته بود که همدیگه رو دیدیم. 

طبق معمول قراری که همیشه می‌ذارم پارک ملت هست. فقط چون یک عده ممکنه آشنایی با پارک ملت ندارن خواستم بگم که این پارک بزرگترین پارک مشهد هست (حداقل تا اونجایی که من اطلاع دارم) و اینکه تقریبا از همه جای مشهد می‌شه به اونجا دسترسی داشت (اتوبوس مترو و ...) و خلاصه قرار رو همونجا گذاشتیم. راستی تا یادم نرفته بگم که کسی که می‌خواستم باهاش قرار ملاقات بذارم آقا امیرحسین بوده که از اینجا امیرحسین  صداش می‌زنم (وبلاگ گل زیبا) و لینک وبلاگ هم همینجا می‌ذارم ببینید(لینک).

خب قبل از اینکه بخوایم همدیگه رو ببینیم ، آیدی تلگرام همدیگه رو گرفتیم که اونجا بیشتر سر اینکه مکان ملاقات دقیقا کجا باشه صحبت کنیم. قرار شد نبش یکی از کوچه‌های نزدیک پارک همدیگه رو ببینیم و امیرحسین هم شماره خودش رو فرستاد که وقتی رسیدم زنگ بزنم بهش و منم شماره رو ذخیره کردم.

روز ملاقات رسید و من هم آماده شدم که سوار اتوبوس بشم ، سوار اتوبوس شدم و حدود ۱۵ دقیقه تقریبا طول می‌کشه که با اتوبوس به محل ملاقات برسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم گوشیم رو یک چک کردم که ببینم چه خبر شده ، دیدم ۳ بار گوشیم توسط یک شماره ناشناس زنگ خورده ، منم اصلا داخل اتوبوس متوجه صدای گوشی نشدم! اونم سه بار و اولین بار هم نبود که برام همچین اتفاقی می‌افتاد. مشخص بود که امیرحسین بهم زنگ زده البته با یک شماره دیگه‌. سریع به همون شماره زنگ زدم ، دیدم مشغوله. یکم با خودم استنباط کردم گفتم نکنه چون جواب ندادم ناراحت شده زنگ زده به یک آژانسی چیزی و بره دیگه 😐😂

تو همین گیر و دار بودم که از همون شماره دوباره باهام تماس گرفته شد. این دفعه سریع جواب دادم.  ( مثبت منم ..... منفی امیرحسین)

+ الو سلام

- الو سلام

 

یک سکوتی اینجا برقرار شد بینمون. بعد منتظر بودم ایشون معرفی کنه خودش رو . چیزی نشنیدم گفتم

+ امیر پلاسم

جفتمون خندیدیم

- امیرحسینم

دیگه همونجا از مکان همدیگه مطلع شدیم و منم رفتم دقیقا همون نبش کوچه. بهش گفتم که یک کلاه آفتابی همراه خودم دارم و یک سری مشخصات دیگه از لباسام. ایشون هم یک سری اطلاعات از پوشش خودش داد . حالا منم اطرافم رو نگاه کردم دیدم همه وایستادن با یک کلاه آفتابی همرنگ کلاه من 😐😂 گفتم عمرا من رو این بین پیدا کنه 🤦‍♂️😂😂

خلاصه به هر طریقی که شد همدیگه رو پیدا کردیم و رفتیم داخل پارک.

دیگه شروع کردیم به گفت و گو . اول هم موضوع وبلاگ‌هایی که بهشون علاقه داشتیم رو گفتیم و بعد رفتیم سراغ رشته‌هایی که می‌خونیم و دانشگاه‌ها و اینکه درسامون چجوری هست و چقدر افتضاح هستن اساتید ( وقتی دو تا دانشجو دم امتحان با هم صحبت می‌کنن به روایت تصویر:)‌ و این موارد و اطلاعاتمون از همدیگه کامل‌تر شد.

بعد هم رفتیم سراغ فوتبال . خب امیرحسین طرفدار چلسی و استقلال بود. من هم طرفدار بارسا و استقلال. ایران که هیچی ولی خارج طرفدارای چلسی از تیم بارسا متنفرن :)))))) قضیه‌اش هم فکر کنم برمی‌گرده به سال ۲۰۰۸ که فکر کنم یکی از بازیکنای بارسا اخراج نشد و باید می‌شد (خودم اطلاعاتم از ۲۰۱۰ به بعد اوکی هست قبلش: eror 404) قضیه پیش‌بینی خودم از قهرمانی چلسی رو گفتم و تعجب کرد ولی خب من تغییر سرمربی رو پیش‌بینی نکرده بودم و صرفا از خود بازیکنای تیم چلسی گفتم قهرمان می‌شه و در این مورد فکر کنم شانس آوردم 😅 البته قرعه‌ی آسون هم بی‌تأثیر نبود.

بحث فوتبال تموم شد. رفتیم سراغ سایر ورزش‌ها. اینکه به چه ورزش‌هایی علاقه داریم. خودم، پینگ پنگ رو در حد خیلی معمولی علاقه و یاد دارم فوتبال هم هست ولی خب بازیم اصلا خوب نیست و خیلی هم سریع خسته می‌شم ( وزن است دیگر:)))‌ ) و ایشون هم ماشالا در همه زمینه‌ها یک کلاسی چیزی رفته بوده و کلا در این زمینه من داشتم محو می‌شدم :)))) 

دیگه اینکه از سوتی‌های مجازی و استادا گفتیم و مواردی که بود و بیشتر از این هم وارد بحثش نمی‌شم :)) 

و از علاقه‌ی خودش به گل و گیاه گفت و چرا به این سمت هم کشیده شده. اول هم به گل علاقه نداشته و با دیدن سینمایی «لئون حرفه‌ای» و اون گیاهی که همراه شخصیت اصلی بود به گل علاقه پیدا کرد. البته اگه اشتباه نکنم یک بخشی از علاقه‌اش به گل از اونجا شروع شد.

فکر کنم کل گفت و گومون حدود ۹۰ دقیقه طول کشیده باشه ولی احساس می‌کردم این ۹۰ دقیقه خیلی خیلی بیشتر از این حرفا باشه و راستش رو بخواین خیلی هم خوش گذشت. البته یک چیزی اینکه من تقریبا با آدم بزرگتر از خودم خیلی راحت نیستم و حس موذب بودن بهم دست می‌ده اما جلوی امیرحسین خیلی راحت‌ بودم و این از اخلاق خوب خودشه :) 

یک نکته جالب دیگه  در رابطه با امیرحسین هم این بود که نوشته‌های من رو یادش بود و برام خیلی ارزش داشت و این یعنی اینکه برای نوشته‌ی کسایی که دنبال می‌کنه ارزش قائل هست و یک بلاگر واقعی هم همینه :)

 

چیز دیگه‌ای یادم نمیاد و فکر کنم همه موارد رو گفتم . این قرار بلاگری همون اواخر خرداد ماه بود و من حدودا یک ماه در نوشتن این رویداد تأخیر کردم و دلیلش هم امتحان‌های وحشتناک و سنگین و خستگی بعد از اون بود و حال بدی که این چند روز داشتم ( و تا حدودی دارم) همه و همه با هم دلایلی بودن که نتونستم بنویسم و واقعا هم از امیرحسین معذرت می‌خوام که انقدر دیر نوشتم و نه اینکه این دیدار برام ارزش نداشته نه . چون می‌خواستم با حال خوبی بنویسم و الان هم بهترم :)

و این دیدار برام ثابت کرد که یکی از مهم‌ترین چالش ها در دیدارهای بلاگری همون دیدن همدیگه و پیدا کردن هست :)

 

 

و اینکه هنوز هم از ماه‌های قبل پست برای نوشتن دارم و ممنون از اینکه برای پست قبل دلجویی کردین 🙏🙂

حالم الان خیلی بهتره و حال بقیه هم خیلی بهتره 

:)

این یک هفته

امیر + ۱۴۰۰/۴/۳۱، ۱۵:۵۹

تست کرونای بابام مثبت اعلام شده بود و الان هم در حال خوب شدن هست و تقریبا خوب شده. از یک طرف دیگه این بیماری به مامانم سرایت کرده و تازه داره مریض می‌شه. هم مامان و هم بابام جفتشون بیماری زمینه‌ای دارن

یکی از آشناهای دورمون در اثر کرونا فوت کرد ، همسرش هم وضعیت مناسبی نداره کرونا داره و دقیقا نزدیکان اون افراد هم یک جورایی با ما ارتباط حضوری دارن و این یعنی اینکه ما هم در خطریم :)))))))))))))))

یکی دیگه هم این هفته فوت کرد که کرونا هم روش اثر گذار بود

خلاصه این یک هفته خیلی عالی جبران کرد همه چی رو و نشون داد که خوشی بهمون نیومده :)

اصلا هم حالم خوب نیست .... فقط می‌خوام یک جا بنویسم ... با تمام وجود داد بزنم:

 

این زندگی حداقل حق من نبود!

فرهنگیان ، از سیر تا پیاز منهای پنجاه درصد

امیر + ۱۴۰۰/۴/۱۴، ۲۰:۲۲

خب قرار شده بود که این هفته بیام و از رشته‌ای که داخلش تحصیل می‌کنم توضیح بدم. این رو اول بگم که بعد از کنکورها می‌خواستم این مورد رو بیان کنم چون یک عده ممکن بود هدفشون فرهنگیان باشه و با خوندن نکات منفی از این رشته دلزده بشن و این دلزدگی روی کنکورشون تأثیر بذاره و نتیجه بد بشه و ...

مورد دیگه هم اینکه «چرا پنجاه درصد؟» چون من از ۱۰۰ درصد ۵۰ درصد راه رو طی کردم و پنجاه درصد دیگه می‌مونه برای دو سال دیگه و در حال حاضر فقط می‌تونم بیشتر روی جنبه‌های تئوری رشته‌ام صحبت بکنم تا عملی، چون تا به الان مدرسه نرفتم که به کسی آموزش بدم و احتمال زیاد از ترم آینده شروع می‌شه. 

این پست هم معرفی رشته‌ی خودم هست یعنی «آموزش ابتدایی» از خوبی‌ها و بدی‌ها و احتمالاتی که در آینده هست ...

خب اول از خوبی‌ها می‌گم. سعیم رو کردم که همه‌ی موارد رو بگم و چیزی رو  از قلم نندازم ولی خب ممکنه این وسط چیزی جا بمونه ...

خوبی‌ها:

۱-حقوق: خب خیلی‌ها اول که فرهنگیان رو می‌بینن ، به حقوقش نگاه می‌کنن :) مثل فامیل بنده که به من می‌گفتن ۱میلیون و پونصد حقوق می‌دن و خیلی هم خوبه و فلان و بهمان :)))) 

من اصلا خوشم نمیاد کسی ازم حقوق و دریافتی‌ام رو بپرسه و هر کسی هم بپرسه و اگر نخوام بهش جواب بدم دیگه بحث رو طوری پیش می‌برم که طرف متوجه این موضوع بشه که نمی‌خوام بگم حقوقم رو . کلا خوشم نمیاد! ولی اینجا می‌گم حدودش رو تا شما یک آشنایی داشته باشین. نگاه کنین حقوق کلی و اولیه‌ی یک دانشجو معلم در حال حاضر ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هست. و این رقم هر سال حداقل ۱۵ درصد افزایش پیدا می‌کنه و البته خیلی بهش دلخوش اون کلمه‌ی «حداقل» نباشین ، ۱۵ درصد هر سال اضافه می‌شه :)‌ خب حالا سوال اینه که شما قراره ۳۵۰۰ هر ماه حقوق داشته باشین؟🤑 متأسفانه باید بگم خیر ! از این ۳۵۰۰ ، حق بیمه‌ها و صندوق بازنشستگی و تعاون و  این چیزا کسر می‌شه که خودم هم دقیقا نمی‌دونم چیا هستن و غیر از بیمه بقیه اختیاری هستن . ولی خب خود بیمه حداقل ۲۰۰ تومان هست و اختیاری‌ها هم جمعا ۳۰۰ تومان،من اختیاری‌ها رو می‌ذارم کنار و فقط حق بیمه رو کسر می‌کنم. می‌شه ۳۳۰۰ و از این ۳۵۰۰ هم دانشگاه یک درصدی رو از آن خودش می‌کنه به عنوان خدمات و غذا و اینا (حتی در این دوران کرونا‌:))))) ) و در حال حاضر ۲۰ درصد هست و سال قبل ۲۵ درصد کم می‌شد. وقتی این ۲۰ درصد از ۳۵۰۰ کم بشه و حق بیمه هم لحاظ بشه دیگه خودتون حساب کنین چند درمیاد. احتمالا حدود ۲۳۰۰ الی ۲۴۰۰ ، خودم دقیقا نمی‌دونم چون حقوق ثابتی فعلا دریافت نکردم و این ماه اولین ماه هست.

این رو گفتم که بدونین و مثل من یک دفعه نخوره تو ذوقتون که ۲۰ درصد دانشگاه کم می‌کنه . چون من این مورد رو نمی‌دونستم و وقتی شنیدم این مورد رو انگار کل بدنم یخ زده باشه.

 

۲- سربازی : سربازی ندارین. البته این مورد برای پسرا مزیت هست . می‌گن ۴۰ روز باید سربازی بریم ولی خب فکر کنم الکی باشه :)‌ مورد دیگه هم اینکه شما سربازی نمی‌رین ولی چند سال اول خدمتتون رو می‌رید روستاها و مناطقی که امکانات ضعیفی دارن و شاید مجبور بشین اونجا زندگی بکنین

 

۳-مدت زمان تحصیل: شما از زمانی که شروع به تحصیل می کنین یک فرد رسمی محسوب می‌شین که هر ماه حقوق می‌گیره و در واقع اون ۴ سال تحصیل در دانشگاه رو هم جزو سوابق تحصیلی ۳۰ ساله‌تون حساب می‌کنن و اگه از ۱۸ سالگی وارد فرهنگیان بشین می‌تونین ۳۰ سال بعدش یعنی در ۴۸ سالگی بازنشست بشین :)

 

۴-کار کردن با نیروی جوان: خب خیلی‌ها می‌گن که ما با افرادی سروکار داریم که سن کمی دارن و پر از انرژی و شور و حال هستن و همین‌ها می‌تونه مایه‌ی دلگرمی‌ ما معلما بشه . به هر حال کسایی که رشته‌های علوم پزشکی هستن بیشتر سر و کارشون با افرادی هست که بدحال هستن و شاید ناامید. از این لحاظ گفتم!

 

۵- کسب تجربه در مدت زمان تحصیل: خب دو سال آخر تحصیل که ۴ ترم می شه یک دانشجوی فرهنگیان باید به مدرسه بره و امر تدریس رو انجام بده و به قولی خیلی خیلی باتجربه بشه . البته این کارورزی در بقیه‌ی رشته‌ها هم انجام می‌شه ولی خب فرهنگیان بولد شده‌تر هست!

 

۶- همکلاسی با رتبه‌های برتر: اگر آموزش ‌های متوسطه می‌خونید که کنارتون افرادی هستن که نخبه هستن ولی ابتدایی نه اونقدر نخبه بینمون نیست و بعضا رتبه‌های خیلی خیلی پرتی هم دارن 🤦‍♂️

 

۷- همکار فرهنگی : به نظر خودم همکارها آدم های خوبی هستن . ولی همکارهای فرهنگی از جنس خود آدم هستن. یعنی خیلی آدم‌های خاکی و قابل اعتماد هستن و کلا خوبن. از این لحاظ هم می‌تونم بگم که خیلی خوبه

 

خب واقعا نکته‌ی مثبت دیگه‌ای به دهنم نمی‌رسه. اگر بود بفرماییین بگم اینجا.

 

نکات منفی:

۱- دروس حفظی : خب اگه رشته‌ی تجربی و یا ریاضی هستین که وارد آموزش ابتدایی می‌شین نمی‌تونین با مطالب درس‌هاش کنار بیاید. من خیلی سعی کردم با کتاب‌های دکتر سیف و دکتر شکوهی کنار بیام ولی اصلا نمی‌شد . طوریکه فهمیدم فلسفه و منطق حداقل کارِ من یکی نیست و حتی روانشناسی هم به نظرم دیوانگی به نظر میاد. اینها رو از نظر من در نظر بگیرین که تجربی خونده و ممکنه برای یک فرد انسانی مشکلی از این بابت وجود نداشته باشه...

البته بگم که علوم تربیتی نگرش من رو در زندگی تا حدودی عوض کرد. الان که به دو سال قبل نگاه می‌کنم خیلی تباه بودم 🤦‍♂️😂 ولی خب الان به نظر خودم همه‌ی مشکلات جامعه به خانواده برمی‌گرده که درست تربیت شدن و یا نه و عوامل مختلفی هم بر خانواده تأثیر می‌ذارن. اما اصل کاری که تشکیل دهنده‌ی هویت یک شخص هست خانواده هست . حالا این خانواده می‌خواد ۳ نفره باشه ، ۲ نفره باشه ، و یا خیلییی بیشتر...

 

۲- جو کلاس : کلاس ما حدود ۴۵ نفر دانشجو داشت که از این ۴۵ نفر، ۳۵ نفر فقط رشته‌ی انسانی و معارف بودن و با تمام احترامی که به بچه‌های انسانی کلاسمون دارم خیلی بچه‌های خنک و بی‌مزه‌ای بودن . انگار که نجسب هستن. باز بقیه کلاس‌ها رو می‌دیدیم می‌گفتم که صد رحمت به انسانی‌های کلاس خودمون باز اینا بهتر هستن از بقیه کلاسا.

یک چیز دیگه اینکه در اکیپ خودمون که ۸ نفر هستیم کلا یک نفر انسانی هست و بقیه یا ریاضی و یا تجربی هستن در این حد بدمون میاد از بچه‌های انسانی کلاسمون.

 

۳- فضای فرامعنوی و خشک : به نظر من ، جو یک کلاس باید معمولی باشه. نه اونقدر مذهبی و نه اونقدر بی‌بند و بار . فضای فرهنگیان خصوصا در ابتدایی و کلا رشته‌های انسانی ، فضای خیلی معنوی داره. چون رشته‌های انسانی با دین و منطق و فلسفه کار داشتن برای همین می‌گم و این خیلی من رو آزار می‌ده . حالا بماند که حرف سیاسی زدن و این‌ها هم تا حدودی ممنوع هست و اگر هم چیزی بگین ، آنتن‌‌ها ردیابی می‌کنن و به مقامات دانشگاه گزارش می‌دن :) دیگه انتخاب خودتون هست!

 

۴- پوشش: وقتی وارد فرهنگیان می‌شین ، باید یکسری رفتارها رو بندازین دور و پوشش‌تون رو اوکی بکنین . یعنی پوشیدن شلوار لی و چه می‌دونم کالج و احتمال زیاد نیم‌آستین و اینا تا حدودی ممنوع هست . ممنوع نیست ولی اگر بپوشین پوشش‌تون خیلی تو چشم هست و کل دانشگاه نگاهت می‌کنن😂

برای دخترخانوم‌ها هم که پوشیدن چادر واجب عینی هست :)

 

۵-اساتید عزیز و بزرگوار: اینکه اساتید هر دانشگاهی خیلی اذیت بکنن حرف درستی هست و منم قبول دارم. ولی اساتید فرهنگیان آدم‌هایی هستن که به ما می‌گن شاگردهاتون قراره در آینده رئیس‌جمهور بشن و آینده کشور رو بسازن و ...شما در قبال تک به تک خواسته‌هاشون مسئول هستین ولی وقتی خود ما از استاد چیزی می‌خوایم و انتظار جواب رو ازش داریم چی می‌شه؟‌ جواب : error 404 . 

اینطوری بگم که استادا یک سری آدمای شعارزده هستن که حرفایی می‌زنن که قشنگه ولی به حرفاشون عمل نمی‌کنن و همین هست که خیلی آزار می‌ده.

مورد داشتیم از ژاپن و مدارسش تعریف می‌کرد ولی ازش یک سوال برای یک مقاله می‌پرسیدیم کلا جواب نمی‌داد :| حالا هی بیا داخل کلاس ژاپن ژاپن بگو :\

 

۶-دانشجو نیستین ، معلم هم نیستین: خیالتون رو راحت کنم. دانشجو داخل ایران = هیچی . فرهنگیان هم اینطوری هست. فقط بخوام مثال بزنم ، کل طول سال سلف دانشگاهمون زورش میومد غذا بده ولی روز دانشجو چون بازرس اومده بود به هر کدوم از دانشجوها ، پلوگوشت ، سالاد ، نوشابه، ماست، موز !!!! داد. اصلا من هنگ کردم سر این موضوع. نمی‌تونستم هضم کنم این همه مواد رو. روزای قبل و بعدش یا استانبولی داشتیم و یا فیمه که کلا لپه بود 😐😂

روز معلم هم دانشگاه نبودم ببینم چه شکلی هست ولی مطمئنم الان مسئولین انقدر خوشحال هستن که دانشگاه‌ها بسته هستن و مجبور نیستن دو روز از سال رو جشن بگیرن و به قولی تحویل بگیرن یکی روز دانشجو و یکی روز معلم.

 

از شأن و منزلت پایین دانشجو باز هم بگم که کلا دانشچو هیچ ارزشی نداره. حتی فرهنگیان :)‌ یادمه موقع امتحان ترم بود ، بعد مراقب امتحان نداشتن ، آبدارچی دانشگاه رو آورده بودن برای مراقب امتحان :| این خیلی توهین به شعور و شخصیت دانشجو هست که یک نفری که اصلا مسئولیتش مراقب امتحان بودن نیست و بیاد این کار رو انجام بده ... سایر موارد هم بماند ...

 

 

 

این‌ها چیزهایی بودن که به ذهنم رسید و گفتم. منم الان تا حدودی ناراضی هستم البته اتفاقات عجیب و غریب این ترم هم بی‌تأثیر نبود . اما کلا راضی نیستم در حال حاضر، البته دست خودم هم نبوده. من تا حدودی اختیار انتخاب رشته‌ام رو نداشتم و وقتی رشته‌ی دیگه‌ای می‌خواستم برم قطعا و قطعا همه می‌ریختن سَرَم و الا و بلا فرهنگیان و از طرف دیگه هم اگه الان رشته‌ی دیگه‌ای بودم ، فطعا اعضای خانواده کلی تیکه و کنایه بهم می‌نداختن که چرا فرهنگیان نرفتم و پسر فلانی که الان فرهنگیان هست انقدر حقوق داره و سربازی نداره و ... نمی‌دونین وقتی بعد از مصاحبه به مامان و بابام گفتم خراب کردم و چند روز بعدش بابام با تیکه و کنایه بهم می‌گفت تو ازدواج نمی‌کنی !!!! تا وقتی که طرحت رو بگذرونی تازه سربازی هم بری و تازه یک جای کار هم پیدا کنی و ... :) این رو هم بگم که برای رشته‌ی اول که حق انتخاب نداشتم برای رشته‌ی دومم هم حق انتخاب نداشتم :)))

خواستم بگم که واقعا بعضی جاها که می‌گم فرهنگیان هستم و انقدر تعریف می‌کنن اصلا خودم تعجب می‌کنم . مگه فرهنگیان چی هست که مردم انقدر دوست دارن جای من باشن :/ چی داشته که من استفاده نکردم و این موارد . خواستم این‌ها رو توضیح بدم که بگم اگه کسی از حقوق ۳۵۰۰ فرهنگیان گفت یکی از طرف من بزنین تو صورتش بهش بگین که الان فقط ۸۰۰ تومنش رو دانشگاه می‌بره تو جیبش ( و البته حرومشون هم باشه . راضی نیستم واقعا از این همه دزدی‌شون)‌ یا حرف از سربازی زد بگین که ۴ سال در مناطق محروم هستین و خیلی موارد دیگه ... 

 

اگه مورد دیگه‌ای به ذهنم رسید حتما حتما در یک پست جداگانه می‌گم 

 

و اینکه خب کامنت‌ها رو فعلا جواب نمی‌دم . خیلی خیلی ببخشید ...

معلم یعنی ...

امیر + ۱۴۰۰/۴/۶، ۱۲:۱۲

اینکه کسی ازت درخواست کمک کرد گوش بدی (سین کنی) ولی جواب ندی :)

معلمی یعنی اینکه اعصاب دانش‌آموزات رو خورد کنی

معلمی یعنی اینکه تبعیض قائل بشی

معلمی یعنی اینکه فقط افراد جلوی کلاست برات اهمیت داشته باشن

اینکه عقده‌ات رو سر دانش‌آموزت خالی بکنی

 

معلمی یعنی همینا؟ درسته؟ :)

 

از جمعه واقعا ناامید شدم. نمی‌دونم از چی ... انگار که یک نفر بهم شوک وارد کرده باشه . اما نمی‌دونم چجوری این شوک بهم وارد شد. 

نمی‌تونم درس زیادی بخونم. دقیقا از جمعه...

 

+بعد کنکور امسال نظرم رو در رابطه با دانشگاهم می‌گم. همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاش.

++ببخشید واقعا کامنت‌ها رو نمی‌تونم جواب بدم . چون اصلا حال خوبی ندارم 🙏

+++کامنت‌های بدون نیاز به تأیید هست ... معلوم نیست کِی جواب بدم

دانشگاه و چالش استاد‌هاش

امیر + ۱۴۰۰/۳/۲۴، ۲۳:۴۶

نمی‌دونم چند نفر این عکس رو دیده‌ بودن. از ترم قبلم بود،

 

خیلی خلاصه بگم که این پیام نماینده‌ی کلاسمون بود از استاد که باهامون قهر کرده بود و می‌خواست امتحان اجباری بگیره (که قانونا نباید می‌گرفت اما قانون در اینجا معنایی ندارد :) )

دیگه خیلی دوست داشتین در موردش بدونین این پست (لینک) رو بخونین مورد سوم کلا در رابطه با این مورد هست.

 

اما این ترم واقعا با یکسری موجوداتی برخورد کردم که الان واقعا دوست دارم همین استادی که نماینده‌مون براش پیام گذاشت ، بیاد و دوباره هدایت کلاسمون رو برعهده بگیره.

 

یک موردشون رو توضیح می‌دم.

ما یک درسی داریم به اسم «ارزشیابی» داخل این درس شما یاد می‌گیرین که چجوری از دانش‌آموزا امتحان بگیرین و کلا یک آزمون استاندارد باید چه محتوایی داشته باشه و کیفیت محتواش چجوری باشه.

حالا به عنوان تکلیف نهایی استاد عزیزمون اومده گفته که همین آخر بهار بیایم و سوال طراحی کنیم و بریم داخل یک کلاس سی نفره این امتحان رو برگزار کنیم و برگه‌های اون ۳۰ نفر رو بررسی کنیم و در نهایت بر اساس جواب دادن به هر سوال (که حدودا ۲۵ تا هست) به میزان سختی هر سوال پِی ببریم و داخل یک جدول تک به تک سوالا درجه سختی و استاندارد بودنش رو با استفاده از یک فرمول که از ۳۰ نفر دانش‌آموز مشخص می‌شه به دست بیاریم. حالا من به اینکه آخر بهار هست و طبیعتا من هم اجازه‌ای ندارم برم سر یک کلاسی و از دانش‌آموزاش امتحان بگیرم . به این هم کاری ندارم که استاندارد تعداد دانش‌آموزای هر کلاس ۲۶ نفر هست و نه ۳۰ نفر. حتی به این هم کاری ندارم که مدارس حدود دو هفته هست که تعطیله :))))) آخه لعنتی من چجوری تو یک هفته این کار رو انجام بدم؟ ۳۰ تا دانش‌آموز توی یک هفته می‌شه بررسی کرد وجدانا؟ :/

 

هعی

اولین دیدار وبلاگی

امیر + ۱۴۰۰/۳/۱۳، ۱۷:۴۸

نمی‌دونم اینجا چند نفر با آقای .alireza.z.i آشنایی دارن. یک بلاگر بوده و اسم وبلاگش هم «عدم» بوده. گفتم «بوده» یعنی اینکه الان دیگه وبلاگی نداره. هیچ ایده‌ای برای معرفی نداشتم. حتی عکس از وبلاگش و خودش هم ایده‌ای نداشت. امیدوارم بشناسیدش :)

از آشنایی و دوستی‌مون بگم که تقریبا شهریورماه سال قبل با هم آشنا شدیم و خودم چند تا سوال داشتم و پرسیدم و ایشون هم جواب می‌داد و همینطوری کم کم گفت و گو شکل گرفت و تبدیل به یک دوستی شد. بعد از اون هم وبلاگش رو در خفا :) نیست و نابود کرد و چند ماهی ازش خبری نبود تا اینکه داخل وبلاگ یکی از بلاگرها به طور اتفاقی کامنتش رو دیدم و از اون طریق تونستم یک راه ارتباطی باهاش برقرار کنم. البته این بین هم لازمه از یکی دیگه از بلاگرها هم تشکر کنم که اسباب ارتباط ما رو فراهم کرد «علیرضا»  (کلا علیرضا داخل بیان زیاد داریم :/ چهار تا فقط خودم می‌شناسم!)

خلاصه وسیله‌ی ارتباطی‌مون از طریق اینستاگرام بود. من هم که به لطف اکانت فیکی که داشتم تونستم با ایشون ارتباط برقرار کنم. (البته این فرایند یک مقدار طول کشید فکر کنم .چون فیک بودم 😅)

یک روز قرار گذاشتیم بریم پارک ملت (بزرگترین پارک مشهد) ، جلوی یک ایستگاه مترو ، ساعت ۹ صبح. خودم فکر کنم ساعت ۹:۰۲ رسیدم اونجا. علیرضا داخل پیام‌ها گفته بود روی یکی از صندلی‌ها نشسته. راستش رو بخواین اولین تصوری که از علیرضا داشتم این بود که مثلا یک کتاب دستش باشه و کتاب بخونه و دنبال یک پسر بودم که روی صندلی نشسته و داره کتاب می‌خونه . کسی پیدا نشد. همون موقع گوشی رو دیدم که یک نوتیف اومد با محتوایِ:

-کجایی؟

سریع جواب دادم که جلوی ایستگاه هستم. دوباره اطراف رو دیدم ، احتمالا باید دنبال یک پسری باش که گوشی دستش هست. سمت راستم رو نگاه کردم سه تا پسر بودن که گوشی دستشون بود اما کنار هم بودن و داشتن با همدیگه برای امتحان تقلب می‌کردن :))). سمت چپ رو نگاه کردم. اولین صندلی یک پسری بود که گوشی دستش ندیدم. می‌خواستم برم بپرسم که آیا علیرضا هست یا نه ، خیلی مردد بودم گفتم اگه ضایع بشم چی؟ :) 

همون موقع دو نفر آقای نسبتا مسن نشسته بودن روی صندلی و از من کمک خواستن که درِ بطری آب رو براشون باز کنم. در بطری خیس بود و هر چی تلاش کردم باز نشد :| همون حین همون پسری که بهش شک داشتم رفت داخل زیرگذر و با چشمم حواسم بهش بود. از اون دو تا آقا عذرخواهی کردم. سریع به علیرضا پیام دادم و یکم از مشخصات لباسش بهش گفتم.

گفتش که همون هست و الان هم رفت زیرگذر. سریع اومدم پایین. بهش پیام دادم و اون شخص هم بهم یک نگاه کرد و دستم رو بردم بالا و یکم تکون دادم (به نشانه سلام، معمولا من برای افراد و سلام کردن این کار رو می‌کنم) علیرضا هم دستش رو برد بالا و فهمیدم که خودشه. با مشت به هم دست دادیم.

ماسکمون رو دادیم پایین که همدیگه رو کامل دیده باشیم :)) البته من یک کلاه آفتابی داشتم و موهام رو چون کامل زده بودم دیگه کلاهم رو نبردم بالا :) رفتیم به سمت پارک. خیلی حرف زیادی رد و بدل نشد. حداقل از سمت خودم. اول هم بهش گفتم که با اون عکسی که داشتی و پیش فرض خودم فرق داشتی و تا حدودی تعجب کرد و برام جالب بود که هیچ زمینه‌‌ی خاصی از من نداشت فقط گفتش که بر اساس نوشته‌هام فکر می‌کرد که یک عینک آفتابی داشته باشم که خب نداشتم :)

قبل از اینکه همدیگه رو ببینیم به علیرضا هشدار دادم که من خیلی خیلی کم حرف می‌زنم و بیشتر به عنوان کسی هستم که گوش می‌ده و خب از این لحاظ هم بنده رو تصدیق کرد. یادم نمیاد اونجا چی بهش گفتم ولی الان که دارم فکر می‌کنم واقعا فکر می‌کردم که اهل شوخی و اینا نباشه و خیلی جدی باشه که خب اینطوری هم نبود. نه اینکه خیلی شوخ‌طبع باشه ولی در کل آدم باهاش احساس راحتی می‌کنه همین که حرف می‌زد واقعا جای شکر داشت. چون من خیلی اهل حرف زدن نیستم و یکی باید این کار رو انجام می‌داد که خداروشکر علیرضا این کار رو به نحو احسن انجام داد :)

 

از خیلی چیزها صحبت کردیم. اول که یک بار رشته‌مون رو گفتیم و کارهای دبیرستان و رشته‌ای که بودیم و چه مدرسه‌ای و حتی آدرسش :))) و البته دانشگاه الانمون و البته یکسری بحث‌های دیگه. اینکه کدوم وبلاگ‌ها رو بیشتر دنبال می‌کنیم و می‌خونیمشون و اکثر وبلاگ‌هایی که من می‌خوندم رو خود علیرضا هم می‌خوند (یا می‌خونه). مورد دیگه هم اینکه از جو بیان صحبت کردیم و اینکه چجوری هست (دیگه خودتون می‌دونین منظورم چیه. اگرم نه که می‌تونین بروز شده‌های بیان رو یک نگاه بندازین و متوجه منظورم بشین) . در کل صحبت‌هامون از بیان و وبلاگ‌ها بود و رشته‌ی کاری و این موارد.یک قسمت هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می‌کردیم که پشتمون چمن بود و چند نفر از پارک‌بان‌ها با ماشین چمن‌زنی‌شون اومده بودن و داشتن چمن‌های اون قسمت رو کوتاه می‌کردن. اصلا تموم نمی‌شد و کلی سر و صدا بود. چند دقیقه سکوت کردیم که کار پارک‌بان‌ها تموم بشه که تموم نشد مجبور شدیم بریم یک قسمت دیگه 🤦‍♂️😂

یک نکته‌ی دیگه هم از علیرضا خوشم اومد و می‌دونستم که این شکلی خواهد بود این بود که وقتی من صحبت می‌کنم و کلا وقتی با هم بودیم از گوشی همراهش خیلی کم استفاده می‌کرد (مگه اینکه برای نیازش) و این خیلی برام ارزش داشت 🙂

کل ملاقاتمون فکر کنم ۱ ساعت و ۴۵ دقیقه بود و به نظرم کم بود. در این مدت هم چیزی نخوردیم حالا با توجه به مسائل کرونا . یک نکته‌ی دیگه هم اینکه علیرضا به فاجعه بودن مشهدشناسیم‌ پی برد :))))

 

راستش رو بخواین اولین دیدار وبلاگی برای من خیلی هیجان انگیز بود. کلا دوست داشتم این مدل ملاقات کردن رو . البته نمی‌دونم نظر علیرضا در این رابطه چی هست. با این حال برای من خیلی خوب بود. اینکه یک نفر داخل مجازی می‌شناختیش و بعدش بیای ببینیش واقعا برام جذابه و اصلا خیلی با مجازی فرق داره .

چیز دیگه‌ای از ملاقاتمون با هم دیگه یادم نمیاد . فقط این متن رو هم نوشتم با اجازه از شخص شخیص علیرضا بود وگرنه این رو هم نمی‌نوشتم و احتمالا این متن رو هم خود علیرضا بخونه.

 

نظر شما چیه؟ آیا با دیدار بلاگری موافق هستین ؟ :)

راستش رو بخواین خیلی دوست دارم با خیلی‌ها آشنا بشم و صحبت کنم به صورت حضوری و واقعی اما شرایط جوری هست که نمی‌شه متأسفانه با این حال اگه فردی حاضر بود می‌تونیم یک روزی همدیگه رو داخل همین پارک یا جای دیگه ببینیم (به شرط آشنا بودن اون مکان چون من مشهد شناسیم ضعیفه :) )